eitaa logo
بصیرت
24 دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
4.9هزار ویدیو
348 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب المهدی به نیت سلامتی وفرج آقا امام زمان ۵شاخه گل صلوات ویک مرتبه ایه امن یجیب را قرائت میکنیم ‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ نـاحــله قسمت‌شصت‌و‌سوم نوشته‌فاطمه‌زهرادرزی‌وغزاله‌میرزاپور شب قدر بود مامانم حال وروزم وکه میدید هرکاری که میخواستم رو انجام میداد. هنوز کامل نا امید نشده بودم میخواستم بازم تلاش کنم . هنوز که ازدواج نکرده بود.... مامانم راضی شده بودبریم هیات لباس مشکیام وتنم کردم. روسری مشکیم و سرم کردم وبا مدل قشنگی بستمش. تمام موهام رو داخل ریخته بودم. در کمد رو باز کردم،ازته کمدم چادر ‌تا شدم رو برداشتم . از اخرین دفعه ای که رفته بودیم مشهدسرش نکرده بودم . گذاشتمش رو سرم و تنظیمش کردم. ازاینکه داشتم شبیه به دخترایی میشدم که محمدازشون خوشش میومدخوشحال بودم. با اینکه زیر چشام‌گودافتاده بود و صورتم لاغرشده بودهیچی به صورتم نزدم ساعتم و دستم کردم ورفتم پایین مامان تاچشمش بهم خوردیه لبخند ملیح صورتش روپرکرد خوشحال شده بود بدون حرف نشستم تو ماشین رفتیم سمت هیئت حتی وقتی که یه درصد احتمال میدادم باشه وببینمش از شدت هیجان دستام میلرزید. الان خیلی بیشتر از همیشه دوستش داشتم . رفتار ریحانه روالگوم قرار دادم و تصمیم گرفتم مثل اون آروم وشمرده حرف بزنم ورفتارکنم جایی ونگاه نکنم سربه زیرومتین باشم . وقتی رسیدیم یه بسم الله گفتم و پیاده شدم. سرم‌ رو هم طرف مردانچرخوندم. مامانم ماشین وپارک کرد و باهام هم قدم شد. دنبال چندتا خانوم رفتیم واز در پشتی حسینیه ک واسه عبور خانوما بودداخل شدیم حسینیه نه خیلی بزرگ بود نه خیلی کوچیک یخورده جلوتر رفتم تاریحانه رو پیداکنم وقتی پیداش نکردم ناچار یه گوشه نشستم. گوشیم و برداشتم وشمارشو گرفتم بعد چندتا بوق جواب داد: +سلام جانم؟ _سلام کجایی؟ +آشپزخونه حسینیه. توکجایی؟چرا افطاری نیومدی؟ _منم هیاتم.هیچی دیگه دیر شد. +یخورده زودتر میومدی میرسیدی خب بیا پیشم داریم ظرفا روجمع میکنیم. _باشه فعلا. به مادرم گفتم وازجام بلندشدم یخورده ک گشتم بیرون محوطه آشپزخونه روپیدا کردم از شانس بد من چندتا مرد نزدیک در آشپزخونه ایستاده بودن سعی کردم با خودم تمرین کنم و یادم بیارم ریحانه چطور جلوی چادرش رو نگه میداشت یه اخم رو پیشونیم نشوندم سرم رو صاف کردم،جلوی چادرم روبستم و بدون نگاه کردن به اطراف مسقیم رفتم آشپزخونه. ریحانه تا چشمش بهم خوردبا دستای کفیش بهم نزدیک شد و منو بوسیدوگفت: +وای چه ماه شدی تو! جوابش رو با یه لبخندگرم دادم عادت کرده بودن به کم حرفیم حس میکردم آزارشون میده ولی نمیتونستم کاری کنم داخل آشپزخونه چندتاخانوم ایستاده بودن و مشغول ظرف شستن ریحانه دستم رو گرفت و گفت: +بیا عزیزم اگه دوست داری کمکمون کن اگه هم نه که یه گوشه جاپیدا کن بشین تاکارم تموم شه‌ چیزی نگفتم مثل خودش آستینام رو دادم‌بالا. خواستم یه ظرف بردارم که گوشی ریحانه زنگ خورد ریحانه که دستش کفی بود گفت گوشی و بزارم دم گوشش چیزی نفهمیدم از صحبتش که یهو گفت: +عه باشه سرش روکه بردعقب گفتم: _چیشد؟ +فاطمه جونم دوربین محمددستم بود پیداش نکردم با خودم‌آوردم اینجا میشه یک دقیقه ببری بهش بدی؟ تا اسم محمد اومددوباره تپش قلب گرفتم. مکثم رو که دید گفت : +ول کن دستم ومیشورم میبرم خودم. قبل اینکه شیر آب رو باز کنه گفتم :کجاست دوربین ؟ به یه نقطه ای خیره شد رد نگاهش روگرفتم رفتم طرف صندلی ای که کیف دوربین روش بود آستینامو دوباره دادم پایین. برداشتمش یه نفس عمیق کشیدم تا قلبم آروم شه جلوی چادرمو محکم گرفتم در رو باز کردم و چند قدم جلو رفتم. خیلی جدی چپ وراستم‌ رو نگاه میکردم تا پیداش کنم یخورده جلوتر که رفتم دیدم یکی به حالت دو داره میاد سمت آشپزخونه دقت که کردم متوجه شدم محمده قلبم به شدت خودشو به قفسه سینم میکوبید سرم و انداختم پایین و صبر کردم نزدیک شه . یه دور دیگه تو ذهنم مرور کردم چجوری باید حرف بزنم . سرم و اوردم بالا و دیدم بافاصله تقریبازیادی ازکنارم ردشدوبه سمت درآشپزخونه تغییرمسیرداد وقتی ایستادرفتم پشت سرش با فاصله ایستادم. سعی کردم لرزش صدام روکنترل کنم،آروم گفتم: _آقای دهقان فرد! با شنیدن فامیلیش سریع برگشت عقب یه چند ثانیه مکث کرد .حدس زدم‌ اول منو نشناخته یاشایدانتظار نداشت منو با این چهره ببینه. وقتی چشام به چشمش خورد تو یه لحظه تمام قول وقرارایی که باخودم بسته بودم پاک از ذهنم رفت. سرش و که انداخت پایین تازه یادم‌افتاد نباید فرصتای آخرم رو اینطوری هدر بدم. اخم کردم ونگاهم و از صورتش برداشتم. ته کیف روگرفتم طرفش تابه راحتی بتونه دستَشو بگیره بدون اینکه اجازه حرف زدن بهش بدم با یه لحن محکمی که نفهمیدم تو اون موقعیت ازکجا پیداش شد گفتم: _ ریحانه دستش بندبود دوباره سرش و آورد بالا چون نگاهم رو به کیف دوخته بودم نفهمیدم حالت چهره اش چجوری بود وقتی دیدم کیف... ادامه‌دارد...
🔴 برخی آیات مهدویت در جزء سوم 1️⃣ بقره: 259 👈🏻 رجعت در اقوام و ملل گذشته 2️⃣ بقره: 269 👈🏻 ارزش شناخت امام 3️⃣ آل‌عمران : 46 و 55 👈🏻 نزول حضرت عیسی مسیح (ع) 4️⃣ آل‌عمران : 81 👈🏻 دوران رجعت 5️⃣ آل‌عمران : 83 👈🏻 جهانی شدن اسلام در عصر ظهور 🆔 eitaa.com/kamalibasirat
23.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خلاصۀ دربی را از زاویۀ دوربین نصب‌شده روی لباس داور ببینید @Farsna
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌️افشاگری ثابتی در جلسه صحن علنی (۱۴ اسفند ۱۴۰۳) 🔻محمد شریعتمداری در پتروشیمی خلیج فارس علیرغم استعلام منفی وزارت اطلاعات و اطلاعات سپاه، برای فردی به اسم محسن بیگلربیگی حکم زده که خودش سابقه بازداشت و پدر و مادرش نیز سابقه عضویت در منافقین را دارند. 🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
💢کمک چهار میلیارد تومانی رهبر انقلاب برای آزادی زندانیان نیازمند 🔹در آستانه برگزاری سی‌وهشتمین جشن گلریزان ستاد دیه کشور، حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر انقلاب اسلامی، مبلغ چهل میلیارد ریال به این امر خداپسندانه اختصاص دادند. 🔹جشن گلریزان هر سال در ماه مبارک رمضان، به همت ستاد مردمی رسیدگی به امور دیه و کمک به زندانیان نیازمند با حضور جمعی از مسئولان و خیّرین نیکوکار در تهران و شهرهای مختلف کشور برگزار می‌شود. 🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
🔴 ویژگی‌ها وخصوصیات امام زمان(عج) 🔵 قسمت 3⃣ ۲۱-آن حضرت صاحب مغز و خرد است. ۲۲-امام زمان پناهگاه ماسوی الله است ۲۳-ایشان وارث پیامبران است. ۲۴-امام عصر مثل اعلای پروردگار است. ۲۵-امام زمان ارواحنا فداه دعوت نیکوی پروردگار است. ۲۶-آن حضرت حجت خدای تعالی بر اهل دنیا است. ۲۷-آن حضرت حجت خدای تعالی بر اهل آخرت و حتی دنیای قبل از این دنیاست. ۲۸-آن حضرت جایگاه معرفت خدای تعالی است. ۲۹-ایشان محل قرار گرفتن برکت الهی است. ۳۰-امام زمان علیه‌السلام معدن حکمت خدای تعالی است. 🆔 eitaa.com/kamalibasirat
دوره تلاوت قرآن کریم باحضوراهالی خونگرم روستای جمی درمسجدصاحب الزمان شهرک جمی در ایام ماه مبارک رمضان 🆔https://eitaa.com/kamalibasirat
🔹 ﺍﺯ عارف رجبعلی خیاط ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: چطور ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﯽ زندگیت ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﺎﮐﯽ ﺑﻨﺎ ﮐﻨﯽ؟ چگونه ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺁﺭﺍﻣﯽ؟ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺳﺒﺐ می شود ﮐﻪ هیچ‌ گاه ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺸﻮﯼ؟ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﭼﺎﺭ ﻭﺳﻮﺳﻪ نمی‌شوی؟ 🔸 گفت ﺑﻌﺪ ﺍﺯ سال‌ ها ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ تجربه، ﺯﻧﺪﮔﯽ خود ﺭﺍ ﺑﺮ ۵ اصل ﺑﻨﺎ ﮐﺮﺩﻡ! ۱. ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩ، ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ. ۲. ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ، ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ. ۳. ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﯽﺩﻫﺪ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ. ۴. ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ. ۵. ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﯿﮑﯽ ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﮔﺮﺩﺩ، ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ. ✅ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ۵ ﺍﺻﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﻣﯽﮐﻨﻢ. 🆔https://eitaa.com/kamalibasirat