ماجرای این توئیت:
سه شنبه عصر بود،میخواستم از شهرستان برگردم خونه.
اول رفتم گاراژ که با اتوبوس بیام ولی اتوبوس خیلی دیر حرکت میکرد و من نمیخواستم دیروقت برسم،ناچارا تاکسی گرفتم و رفتم که با سواری بیام.
تو مسیر خدا خدا کردم که حداقل یه خانم دیگه هم باشه و مجبور نشم با سه
نفر مرد همسفر بشم.
اونجا که رسیدم تنها مسافر بودم.
سه تا صلوات تقدیم یکی از شهدا کردم و میخواستم آیة الکرسی رو شروع کنم که دوتا دخترجوان به عنوان مسافر سر رسیدن.
به شدت خوشحال شدم و نشستم تو ماشین،حجاب دخترا چندان خوب نبود،یکیشون که آرایش خیلی غلیظی داشت از بدو ورود نسبت
به من گارد داشت.
من و یکی از دخترا نشستیم عقب،اونی که آرایش داشت جلو نشست.
راننده که با دیدنشون ذوق کرده بود،سر صبر و با لبخند دخترک آرایش کرده رو یه دل سیر نگاه کرد و نشست پشت فرمون.
یه مقدار از مسیر رو که رفتیم دختر عقبی هم شالشو انداخت روی شونه هاش،دلم میخواست تذکر بدم
ولی فضا هنوز فراهم نبود.
یه مقداری از مسیر که گذشت دختر جلویی چیزی به راننده گفت،اونم برای اینکه حرف دختر رو بشنوه تا جایی که تونست سرش رو آورد نزدیک دخترک،دخترک دوباره حرفشو تکرار کرد،انگار از راننده میخواست که آهنگ بذاره
راننده خیلی سریع گوشیشو وصل کرد و صدای آهنگ
«عزیز بشینه کنارم» فضای ماشین رو پر کرد.
حس ناامنی تمام وجودم رو گرفته بود
هوا تاریک شده بود و بارون به شدت می بارید،
من بودم و دوتا دختر بدحجاب و بی حجاب و مرد هیزی که ذوق همسفری با این دوتا دختر رو نمیتونست پنهان کنه و این خوشحالی در صورت و رفتارش کاملا مشهود بود
هر چه
خواستم تمام شجاعتمو در وجودم جمع کنم و به دخترک بی حجاب تذکر بدم ولی نتونستم.
نمیدونستم اگه تذکر بدم با گاردی که از همون اول این دوتا در برابرم داشتن و یه مرد هیز چه بلایی سرم میاد.
از دوتا دخترا که نه ولی از رانندهه میترسیدم،با خودم فکر کردم آدمی اینطور آشکارا چشم چرونی
حتما آدم خطرناکیه
خلاصه که من رفوزه شدم.
اگه قبلش میگفتم شهید #آرمان_علی_وردی خیلی کار بزرگی کرده الان با ذره ذره ی وجودم بهش اعتقاد دارم،آدم تا تو موقعیت قرار نگیره نمیدونه تا کجا حاضره از خودش و چیزایی که دوست داره برای خدا بگذره،خدا کنه که در مسیر خدایی شدن شهدا دست منم بگیرن.
"ترانه پارسا(علی ابن ابی طالب امامی)"
#حجاب
#بصیرت_انقلابی🌴
🆔@basirat_enghelabi110