بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت102 حالم بد شد، سقف دور سرم چرخید، چیزی نفهمیدم! از قطره های آب که پاشیده میش
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت103
بهش فحش دادم.
قبل از رفتن، خیالم رو راحت کرده بود
گفت:
+قبلش نمیتونستم از تو دل بکنم، چه برسه حالا که امیرحسینم هست، اصلا نمیشه!
مطمئن بودم این آدم قرار نیست با مرگ طبیعی بمیره، خیلی تکرار میکرد:
+اگه شهید نشی، میمیری!
ولی نه به این زودی.
غبطه خوردم.
آخرین پیام هاش فرق میکرد.
نمیدونم بخاطر ایام محرم بود یا چیز دیگه:
+هیئت سیار دارم، روضه های گوشیم...
این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است/سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت...
وقتی میمیرم هیچ کسی به داد من نمیرسد الّا حسین/
ای مهربان تر از پدر و مادرم حسین.
پیامم به دستش نمیرسید، نمیدونستم گوشیش کجاست، ولی براش نوشتم:
- نوش جونت! دیگه ارباب خریدت! دیدی آخر مارک دار شدی!!
هیچ وقت به قولش وفا نکرد.
نمیدونستم دست خودش بود یا نه.
میگفت:
+۴۵ روزه بر میگردم!
اما سر ۵۷ روز یا ۶۳ روز برمیگشت.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱