بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت70 سکانسی بود که یه رزمنده لبنانی میخواست بره برای عملیات استشهادی. اطرافشو اس
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت71
وقتی از سوریه بر میگشت بهش میگفتم:
- حاجی گیرینوف شدی!
هنوز لیاقت شهادت و پیدا نکردی؟
در جوابم فقط میخندید.
ایناواخر دوتا پلاک میانداخت گردنش.
میگفتم:
- فکر میکنی اگه دوتا پلاک بندازی، زودتر شهید میشی؟
میلی به شهادتش نداشتم، بیشتر قصد سر به سر گذاشتنش رو داشتم...
میگفت:
+بابا این پلاکا هرکدوم مالِ یه ماموریته!
تموم مدت ماموریتش خونه پدرم بودم و اون ها باید اختم و تَخم هام و به جون میخریدن!
دلم از جای دیگه پر بود، سر اونا غر میزدم.
مثل بچه ها که بهونه مادرشون و میگیرن، احساس دلتنگی میکردم..
پدرم از بیرون زنگ می زد خونه که:
+اگه کسی چیزی نیاز داره، براش بخرم!
بعد میگفت:
+گوشی رو بدین مرجان!
وقتی ازم میپرسید سفارشی چیزی نداری، میگفتم:
- همه چی داریم، فقط محمدحسین اینجا نیست، اگه میتونی اونو برام بیار...
نه که خودم و لوس کنم، جدی میگفتم!
پدرم میخندید و دلداریم میداد.
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱