بصیرت انقلابی
#قصّهدلبـری🌸💕 #قسمت88 چپ و راست گوشیش رو می گرفت جلوم که این کلیپ رو ببین! زن لبنانی بالای جنازه پ
#قصّهدلبـری🌸💕
#قسمت89
بعد از تشعیع جنازه دوستاش میومد میگفت:
+فلانی شهید شده و بچه سه ماههش رو گذاشتن روی تابوت.
بعد میگفت:
+اگه من شهید شدم بچه رو نزار رو تابوت، بزار روی سینهم.
گاهی نمایش تشییع جنازه خودش رو هم بازی میکردیم؛
وسط هال دراز به دراز می خوابید که مثلاً شهید شده و می خندید...
بعد هم میگفت:
+محکم باش.
و سفارش میکرد چه کارهایی انجام بدم. گوش به حرفاش نمیدادم و الکی گریه زاری میکردم تا دیگه از این شیرین کاری ها نکنه..!
رسول خلیلی و اسماعیل حیدری رو خیلی دوست داشت، وقتی شهید شده بودن تا چند وقت عکس و تیزر و بنر اینا رو براشون طراحی می کرد.
برای بچههای محل کارش که شهید شده بودن نماهنگ های قشنگی می ساخت. تا نصفه شب مینشست پای این کارها!
عکس خودش رو هم همون که دوس داشت بعداََ تو تشییع جنازه و یادواره هاش استفاده بشه، روی یک فایل تو کامپیوترش جدا کرده بود.
یکی سرش پایین با شال سبز و عینک... یکی هم نیم رخ!
اذیتش میکردم میگفتم:
- پوستر خودت رو هم طراحی کن دیگه.
در همه کارهای هنریش، خوش خط هم بود..
ثلث و نستعلیق و شکسته رو قشنگ مینوشت.
این خوش خطی تو دوران دانشجویی و تو اردوها بیشتر نمود پیدا می کرد. پارچه جلوی اتوبوس، روی درهای ورودی و دیوارهای مسجد و حسینیه ها؛ میروم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم، منم گدای فاطمه..
#ـشرایـطکُپی: نـوش جـونـت رفـیق..!🌱