eitaa logo
بصیر
1.8هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
67 فایل
شهدا را یاد کنیم حتی با یک صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 طنز 💠 جناب سرهنگ 🔸اسمش بود. اما بخاطر انضباط و لفظ قلم حرف زدنش ما بهش می گفتیم . دو سالی می شد که شده بود و با ما تو یک بود. 🔹بنده ی خدا چند بار افتاده بود به که جان مادرتان این قدر به من نگویید جناب سرهنگ. کار دستم می دهید ها. اما تا می آمدیم کنیم که دیگر به او جناب سرهنگ نگوییم، باز از دهان یکی در می رفت و او دوباره می شد جناب سرهنگ.😂😂 🔸تا اینکه یک روز در باز شد و یک گله مسلح ریختند تو آسایشگاه و نعره زد: « سرهنگ یوسف، بیا بیرون!» یوسف انگار سه فاز ازش پریده باشد، پا شد و جلو رفت. فرمانده که درجه اش بود، گفت: «چشمم روشن. تو سرهنگ بودی و ما نمی دانستیم.» یوسف با خنده ای که نوعی گریه بود گفت: «اشتباه شده. من...»😧😧 🔹حرف زیادی نباشه! ببرید این (مسخره) را! 🔸تا آمدیم به خود بجنبیم یوسف را بردند و دست ما بجایی نرسید. چند مدتی گذشت و ما از یوسف خبری نداشتیم و او بودیم و به خودمان بد می گفتیم که شوخی شوخی کار دست آن بنده خدا دادیم.😔😔 🔹چند ماه بعد یکی از بچه ها که به سختی شده بود و پس از هزار و زاری کردن به عراقیها به بیمارستان برده بودند، پس از برگشت اردوگاه. تا دیدیمش و خواستیم حالش را بپرسیم زد زیر . چهار شاخ ماندیم که خدایا مریض رفت و برگشت!😂😂 که خنده خنده گفت: «بچه ها یوسف را دیدم!» همه از جا پریدیم:یوسف!😳😳 ــ دست و پایش را شکسته بودند؟         ــ فَکَش را هم پایین آورده بودند؟         _ جای سالم در بدنش بود؟         ــ اصلاً زنده بود؟! 🔸خندید و گفت: «صبر کنید. به همه سلام رساند و گفت که از همه کنم.»  فکر کنم چشمان همه اندازه ی یک نعلبکی شد!😉 --آره. چون نانش تو روغنه. بردنش اردوگاه . جاش خوب و راحته.😄😄 🔹می خوره و می خوابه و انگلیسی و آلمانی و فرانسه کار می کنه. می گفت بالاخره به ضرب و کتک عراقیها قبول کرده که است. و بعد از آن، کلی گرفته اند و بهش می رسند.😁😁 یکی از بچه ها گفت: «بچه ها راستش من تیمسارم!»😂😂 😁/شهید نظرزاده 🌹🍃🌹🍃 ⚪https://sapp.ir/basir.markazihttps://eitaa.com/basirmarkazi
💠 😂😂😂 🔸عملیات والفجر چهار، در گردان میثم به فرماندهی برادر کساییان، تک تیرانداز بودم. 🔹آقای ژولیده _ که احتمالاً شهید شده باشد _ مسؤول دسته بود برای این که بچها توی اون شرایط سخت بگیرن و به شوخی، به گردنش انداخته بود. 🔸همین طور که به سوی منطقه پیش میرفتیم، گاهی با صدای شبیه بچه شیرخواره گریه میکرد و یکی از برادران، پستانک را در دهانش میگذاشت و او ساکت میشد.😂😂 🔹بعد از در قله 1904 کله قندی و کانی مانگا چند نفر از برادران مجروح شدند. زخمیها را روی گذاشتیم و دادیم دست اسرایی که در اختیار داشتیم تا آن‌ها را پایین بیاورند... یکی از اسرا حاضر به کمک نبود. 🔸دوستی داشتیم که او را با اسلحه تهدید کرد. فکر کرد میخواهیم او را بکشیم، زد زیر گریه. 🔹ژولیده پستانکش را از جیبش درآورد و در دهان گذاشت. با دیدن این صحنه همه خندیدند😂😂 حتی خود اسیر. بعد آمد و زیر برانکارد را گرفت. راوی: آقای مسعودی 😁 شهید نظرزاده 🌹🍃🌹🍃 ⚪https://sapp.ir/basir.markazihttps://eitaa.com/basirmarkazi
💠سرنوشت گردان حنظله 🌷یکی از حزن انگیزترین و در عین حال حماسی ترین لحظات فکه، ماجرای گردان حنظله است؛ ٣٠٠ تن از رزمندگان این گردان درون یکی از کانال ها به محاصره ی نیروهای در می آیند. آنها چند روز و صرفاً با تکیه بر ایمان سرشار خود به مبارزه ادامه می دهند و به مرور همگی توسط آتش دشمن و با عطش مفرط به شهادت🕊 می رسند. 🌷ساعت های آخر️ مقاومت بچه ها در کانال، بیسیم_چی گردان حنظله حاج_همت را خواست. حاجی آمد پای بی سیم و گوشی را به دست گرفت. صدای ضعیف و پر از خش خش را از آن سوی خط شنیدم که می گوید: احمد رفت، حسین هم رفت. باطری بی سیم دارد تمام می شود. عراقیها عن قریب می آیند تا ما را خلاص کنند. من هم خداحافظی می کنم. 🌷حاج همت که قادر به محاصره ی تیپ های تازه نفس دشمن نبود، همان طور که به پهنای صورت اشک می ریخت، گفت: بی سیم را قطع نکن... حرف بزن. هر چی دوست داری بگو، اما تماس خودت را قطع_نکن. صدای بی سیم چی را شنیدم که می گفت: سلام ما را به امام برسانید. از قول ما به امام بگویید: همانطور که فرموده بودید حسین_وار مقاومت کردیم، ماندیم و تا آخر جنگیدیم✊. راوى: رزمنده_سعید_قاسمی ┄┅══✼♡✼══┅┄ 🌹🍃🌹🍃 ⚪https://sapp.ir/basir.markazihttps://eitaa.com/basirmarkazi