✍داستان عمر و شیربرنج:)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
ﺭﻭﺯﯼ ﻋﻤﺮ به حضرت على علیه السلام گفت: ﯾﺎ ﻋﻠﯽ ﺍﮔﺮ ﺣﻖ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ بگو من امروز ﻧﻬﺎﺭ ﭼﻪ ﻣﯿ ﺨﻮﺭﻡ.
ﺍﻣﺎﻡﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ
ﻋﻤﺮ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺷﯿﺮﺑﺮﻧﺞ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺭﺩ. ﻋﻤﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺖ. ﺩﯾﺪ ﻧﻬﺎﺭ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ ﺍﺳﺖ، ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﻓﺖ ﺩﯾﺪ ﻧﻬﺎﺭ ﺷﯿﺮﺑﺮﻧﺞ ﺍﺳﺖ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺑﺮﻭﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﺪ ﮐﺎﺭﻭﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ، ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﺎ ﺁﻥ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﻏﺬﺍ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺍﮔﺮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﻧﻬﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺑﺎﺷﯽ ﺑﻪ ﻣﻄﺒﺦ ﮐﻤﮏ ﮐﻦ، ﻋﻤﺮ ﻭﻗﺖ ﻧﻬﺎﺭ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﻏﺬﺍ ﺷﯿﺮﺑﺮﻧﺞ ﺍﺳﺖ،ﺗﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﻭﺩﮐﺎﺭﻭﺍﻧﯿﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺷﮏ ﺑﺮﺩﻧﺪﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﻏﺬﺍﯾﺸﺎﻥ ﺳﻢ ﻧﺮﯾﺨﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ. ﻭﮔﻔﺘﻨﺪ ﺍﻭﻝ ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻏﺬﺍ ﺑﺨﻮﺭﯼ
ﻋﻤﺮ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﯾﮏ ﮐﺘﮏ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺧﻮﺭﺩ،ﻭ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺧﻮﺭﺩ.
ﺩﺭﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ.
ﺍﻣﺎﻡ ﺑﻪ ﻭﯼ ﮔﻔﺖ: بلاخره برای ﻧاهارﭼﻪ ﺧﻮﺭﺩی؟ ﻋﻤﺮ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮﭼﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﺎﺷﻢ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ.
ﺍﻣﺎﻡ ﮔﻔﺖ:ﭼﺮﺍ هم ﻧﻬﺎﺭ را ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ ﺧﻮﺭﺩﯼ ﻭ ﻫﻢ ﮐﺘﮏ:)
ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﻦ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﯽ. ﮐﺘﮏ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻧﻬﺎﺭ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺭﺩی
مستدرک الوسائل ج1ص159وص162،کنزالفوائ السلام علی امیرالمومنین(ع)
✍برکات شهید
او حاضر است
او در ادامه به آیه ۱۶۹ سوره آل عمران اشاره میکند و میگوید: اینکه میگویند شهدا زندهاند و نزد پروردگارشان روزی میخورند، به حق است.
یک شب پای مادر صادق بسیار درد میکرد. ناراحت بود و با پا درد خوابید.
خیلی هم به فکر صادق بود. از ناراحتی گریه کرد.
همان شب خانم همسایهمان شهید را درخواب دیده بود. صادق یک دارویی در دستش بود. به خانم همسایهمان گفته بود ببخشید این دارو را برای مادرم ببرید، پایش درد میکند. دارو را بگذارید روی زانویش تا خوب بشود.
فردای آن روز خانم همسایه به خانه ما آمد و خوابش را تعریف کرد.
همسرم گفت بله دیشب از درد پا خیلی اذیت شدم و به صادق متوسل شدم و خیلی گریه کردم، گفتم صادق جان کجایی مادرت اینقدر پا درد دارد. این از برکات شهید است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی مهمونا میرن
میری سر وقت غذاها:)
✍پدر شهید صادق کریمی از خصوصیات پسرش می گوید
زمانی که صادق دوران ابتدایی میخواند ما در شهرستان کوار بودیم. آنجا مسجدی نزدیک خانه ما بود،
صادق ظهر و مغرب همراه پیرمردها که به نماز جماعت میرفتند، به مسجد میرفت. کنار آنها میایستاد و آنها چقدر از او خوششان میآمد.
از همان دوران اهل نماز و عبادت بود.
یاد ندارم نمازش قضا شده باشد.
اهل دروغ، ریا و رفیق بازی نبود.
خیلی خوش اخلاق و خوش برخورد بود.
من بعضی وقتها شوخی میکردم حتی به او تلخ میشدم. اما او میخندید میگفت بابا تو اختیار داری بزنی توی صورتم!
نشد اخمی به من کند. واقعاً لایق شهادت بود.
حالا که به او میاندیشم، میبینم که من چه گوهر و دردانهای داشتم و قدرش را نمیدانستم. زمانی که شهید شد اکثراً همه دوستانش از شهرستان لار و کوار آمدند و واقعاً برایش گریه میکردند و میگفتند ما یک برادر از دست دادیم.
خیلی با همه خوش رفتار بود.
اهل ورزش کشتی بود. قوی هیکل بود.
علاقه بسیار عجیبی به کشتی داشت. از زمان دبیرستان در بسیج محله بود.
در پایگاه مقاومت بسیج منطقه ۱۰ پیاله، یک بسیجی فعال بود.
خیلی با دوستانش صمیمی بود.
با فامیل رفت و آمد میکرد و اهل صله رحم بود.
خدا میداند احترامی که به پدر و مادرش میگذاشت، هیچ زمان از یادم نمیرود.
هر وقت که به خانه میآمد، باید مادرش را میبوسید.
هنوز هم مادرش از روحیات و خلقیات صادق میگوید و حسرت میخورد. احترام ما را خیلی داشت.
نشد کاری بکند که ما از دستش ناراحت بشویم.
ایام محرم که میشد از همان کودکی زنجیر به دستش میگرفت و در هیئت شرکت میکرد.
امام حسینی (ع) بود.
اگر جلسات دعایی برگزار میشد، میرفت. به ما میگفت بابا امشب فلان جا دعا هست! اگر کاری نداری امشب بیایید با هم برویم.
تقوای الهی داشت.
من از او درس میآموختم، با اینکه جوان بود، ولی خیلی معتقد بود.
اهل کمک به دیگران بود. ما وضع مالی خیلی خوبی نداریم. اما صادق ما را سفارش میکرد که به نیازمندان کمک کنیم.
میگفت هر زمان گوسفند قربانی کردید، گوشت آن را به فقرا بدهید.
اهل رعایت حریم محرم و نامحرم بود.
خیلی به ناموس تعصب داشت. در رفتار با همسرش هم خیلی حجب و حیا داشت.