5.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ ذکر امام زمان و ظهور او
اگر شد مسئله ی کسی
این منجر به رشد عقلی او خواهد شد.
استاد پناهیان
"اللهمعجللولیڪالفرج "
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ سلام یا مهدی .... دلدادگی دههنودیهای لبنانی🌷
صدها هزار نفر از مردم آلبانی بخاطر وضعیت معیشتی و سوخت و گرانی به خیابان ها آمدند
شرط اینکه آلبانی اجازه داد #منافقین از عراق به این کشور منتقل شوند قولی بود که اروپاییها به این کشور از جهت اقتصادی دادند.
زیرا آلبانی جز ضعیف ترین کشورهای اروپایی از نظر اقتصادی است و گمان می کرد خبری خواهد شد.
حالا از خوش قولی اروپایی ها امروز صدها هزار نفر معترض به وضعیت اقتصادی در این کشور به خیابان آمدند!
ببینید آیا #مریم_رجوی که در آلبانی زیست میکند کوچکترین اشاره ای به فلاکت مردم میزبان خودش خواهد داشت و یا فقط نگران فقر در ایران است؟
6.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃 من آقا رو دیدم ....
السلام علیک یا مهدی عج💝
آیت الله بهجت دست روي زانوي او گذاشت و پرسیدند: جوان شغل شما چيست؟
گفت: طلبه هستم.
آیت الله بهجت فرمود: بايد به سپاه ملحق بشوي و لباس سبز مقدس سپاه را بپوشي. ️
دوباره آیت الله پرسیدند: اسم شما چیست؟
گفت: فرهاد
آیت_الله_بهجت فرمود:
حتماً اسمت را عوض كن.
اسمتان را يا عبدالصالح يا عبدالمهدي بگذاريد. شما در شب امامت امام زمان (عج) به شهادت خواهيد رسيد.
شما يكي از سربازان امام_زمان (عج) هستيد و هنگام ظهور امام زمان(عج) با ايشان رجوع می کنید.
*شهیدعبدالمهدی_کاظمی* شهیدی که طبق تعبیر آیت الله بهجت برای خوابی که دیده بود، در شب امامت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در ۲۹ آذر ماه ۱۳۹۴ درسوریه به شهادت رسید.
✅عبدالمهدی خبر شهادت خود را از راوی کتاب «سه دقیقه در قیامت» شنیده بود و به او توصیه میکرد که مطالب خود را برای دیگران بیان کند. 🍀السلام علیک یا زینب کبری🌻
عمار سر پرشوری داشت. اردیبهشت ۷۶ ، وقتی ۱۶ ساله بود، در بسیج نام نویسی کرد. قبل از آن هم با بسیج همکاری داشت. گاهی همراهش به هیات و مسجد میرفتم و سعی میکردم به او و دوستان نوجوانش از بسیج بگویم و راهنمایی شان کنم. ته دلم از منطقی بودن عمار و صبر و حوصل هاش مطمئن بودم اما باز هم لازم بود که چیزهایی را تکرار کرد که در روزها یا شب هایی که ایست بازرسی برقرار میکردند به کارش بیاید. وقتی عمار فرم عضویت بسیج را پر کرد، در جواب سوالی که پرسیده بود انگیزه شما برای عضویت در بسیج چیست؟ گفته بود: «دوست دارم سرباز امام زمان (عج) و تحت امر مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای باشم و در کنار دیگر عزیزان بسیجی راه امام و شهدا را ادامه دهم. » همین پاسخ برای من کافی بود تا بدانم که پسرم راهش را درست انتخاب کرده و در مسیر درستی قرار گرفته است. عمار تا زمان شهادت در بسیج با ۲۲۰ ماه سابقه عضویت و گاهی نیز در مقاطعی دارای مسئولیت در پایگاه های بسیج بود.
هنگام خداحافظی پای من و مادرش را بوسید. همان شب برای بدرقه «عمار » به منزلش رفتیم. باید راس ساعت ۱ بامداد ۳۱ مرداد رو به روی سازمان حج و زیارت میرسیدیم. پسر کوچک عمار تب داشت و همسرش نتوانست ما را همراهی کند. عمار نشانه های رفتن و پر کشیدن را داشت. به خانمش گفته بود که اگر برای من اتفاقی افتاد مرا اینجا دفن کنید و حلالیت خواست.
بعد از قصه مناهیچ اثری نمی یافتیم. تا اینکه هشت روز بعد، یعنی روز عید غدیر، شوهر خواهرم «آقا مسعود » صبح زود آمد و گفت دیشب خواب دیدم. حاج عمار در عالم خواب گفت «این شماره را بده به بابام. » شماره ای که میگفت، صفر نداشت و اولش ۲ بود. ما فکر میکردیم شماره تلفن است. شماره را به یکی از اقواممان که در مخابرات کار میکند نشان دادیم گفت شماره قم است. گفتم برویم قم، اگر شماره غسالخانه بود، حتما آنجاست.
به شماره ۱۱۸قم زنگ زدیم. گفتند این پنج شماره ای است و الان تلفن های قم هفت شماره ای شده اند. گفتیم این شماره قدیمی کجا بوده؟ متوجه شدیم مربوط به دو تا خانه است اما آن شماره ها هم نتیجه ای نداشتند. بعدتر یکی از اقوام به ذهنش رسیده بود که این شماره را در GPS پیگیری کنیم. متوجه شدیم که مربوط به مختصات جغرافیایی روستایی در شمال مکه است. به بچه های بعثه گفتم بروید یک روستا در شمال مکه را بگردید، عمار آنجاست. آ نها حرف ما را باور نکردند.
وقتی به نتیجه ای نرسیدیم، همچنان دلمان را به زندانی بودن عمار در اسرائیل یا عربستان خوش میکردیم. تا اینکه ۱۴ آبان که به همراه آقای دکتر جهانی و آقای فراهانی که عمار را از بچگی میشناختند در استودیو باشگاه انقلاب بودیم، آقای «درزی » عکسی آورد. در آن عکس ۱۴ مورد اختلاف، 5،6 مورد هم شباهت پیدا کردیم. این عکس متعلق به ۶ روز بعد از حادثه بود. از این طرف هم پدرش بودم و نمیتوانستم قبول کنم که این عکس بچه ام است.
چند روز به اربعین مانده بود. هنوز وضعیت ۸۰ حاجی تعیین نشده بود. خیلی ناراحت بودم. میگفتم خدایا همه جنازه ها برگشتند. وضعیت عمار معلوم نیست. از خودش خواستم «پسرم؛ خودت راهنمایی ام کن. کجایی؟ » پس از مدتی، آقای اوحدی زنگ زد گفت میخواهیم به تدریج خانواد ه ها را برای شناسایی به عربستان بفرستیم.
هر روز به مقبره شهدای منا میرفتیم. مقبره الشهدا کنار پزشکی قانونی بود. نزدیکترین حدسم این بود که قبری با «کد ۱۹۳ /ح » مزار عمار من باشد. از سازمان حج هم آقای رضایی با ما بود. به او گفتم نیازی به آزمایش و حتی جواب آن نیست. اگر در این یک هفته (تا آمدن جواب آزمایش) با این قبر ارتباط پیدا کردم،
اینجا را مزار عمار میدانم و اگر نه، حتی اگر آزمایش گفت، این حرف را قبول ندارم. سپس به زیارت و مقبره الشهدا رفتیم و قبر را پیدا کردیم.
به دلم رجوع کردم.
مادر عمار گفت: این قبر کیست؟
گفتم: بالاخره قبر یک مسلمان است،
بنشینیم فاتحه بخوانیم.
چرخیدیم و برای همه فاتحه خواندیم.
تا وقتی ما مکه بودیم، این قبرستان همه وجود مرا به سمت خودش میکشید.
روح من هم به آن قبرستان و آن قبر کشیده میشد. داشت ارتباط من با آن مزار برقرار میشد و علاقه مند میشدم.
جواب آزمایش را تلفنی گرفتند و به من اعلام کردند. جواب ژنتیک این بود که «عمار محسن محمد به عکس ( ۱۵۲۴ /۱ )همان عکسی بود که از ۱۴ آبان روی آن تردید داشتیم( مربوط میشود که در همان قبر «شماره ۱۹۳ /ح » دفن شده است. » به هتل آمدم و به مادرش گفتم. از آن روز یقین شد که این همان جایی است که ارتباط دلی با آن برقرار کرده بودیم. نصف غمم فروکش کرد و از بلاتکلیفی درآمدیم.
حاج عمار ما را صبحِ چهارشنبه قبل از سخنرانی حضرت آقا (مقام معظم رهبری) یا نیمه شبِ قبل اش، حدودا ۲_۳ بامداد دفن کرده بودند. ایشان