اقا رحیم و مسجد
یه روز اقا رحیم داشت مسجد را تمیز میکرد که چشمش خورد به یک اقا پسر جوون که یه گوشه مسجد نشسته پسر جوان از نظر ظاهری به همه چیز میخورد الی مسجد اقا رحیم با دیدن پسر جوان با خود گفت این دیگ کیه نگاه سر و وضعش یه سر هم به نشانه تاسف تکون داد
با چهره خشمگین رفت سمت پسر بدون سلام و احوال پرسی گفت شما چه کسی هستی و اینجا چه میخواهی پسر جوان پاسخ داد منم یه بنده خدا مثل دیگران اقا رحیم گفت خب اینجا چه میخواهی گفت ایا برای نشستن در خانه خدا هم باید به شما جواب بدهم خانه شما که نیست خانه خداست خواستم و نشستم
اقا رحیم اعصبانی شد و با عصبانیت و خشم به پسر جوان گفت تو قیافه ات به دزدهای سرگردنه میخورد این مسئله باعث رنجش جوان شد و با ناراحتی و دلی شکسته از مسجد زد بیرون اشک از چشمانش جاری شد و داشت همینطور میرفت اقا رحیم هم خوشحال شد که این جوان با این سر و وضع از مسجد خارج شد شب شد جوان بیچاره در این شهر غریب بود هوا سرد بود داشت در ده قدم میزد که و زیر لب زمزمه میکرد با خود و خدایش خلوت کرده بود بجای نالیدن از خدا بخاطر این سرگردانی داشت شکر خدا میکرد کم کم شب از نیمه گذشت و همه خوابیده بودند و جوان داشت قدم میزد تا از شدت سرما یخ نزند اقا رحیم هم کارهای مسجد را انجام داده بود و مسجد را قفل کرده بود و باالاغش به سمت ده بالا که خانه پسرش بود حرکت کرد همین که از ابادی بیرون رفت گرگ ها او را دوره کردند الاغ از ترس پا گذاشت به فرار و اقا رحیم نقش بر زمین شد و گرگ ها بقصد دریدن او به سمتش روانه شدند پسر جوان صدای داد و بیداد را شنید و بدون اندکی درنگ دوان دوان خود را به فریاد رساند و دید گله ده نفره گرگ ها بجان اقا رحیم ریختند و دارند اورا میدرند جوان با چوبی که در دست داشت به گرگ ها حمله ور شد و گرگ ها اقا رحیم را ول کردند و به جان جوان افتادند جوان انقدر با گرگ ها جنگید تا وجود زخم و جراحات زیاد توانست پیرمرد را نجات دهد و آنها را فراری دهد چون خون زیادی از جوان رفته بود بیحال بود و اقا رحیم بیهوش شده بود با سختی و بی حالی اقا رحیم را به ده رساند و به خانه طبیب برد و پس از مداوا و خوب شدن حال اقا رحیم
و جوان اقا رحیم با نگاه شرمندگی به روی جوان گفت من به تو بد کردم و تو با خوبی جواب دادی و تو ایثار کردی و جان مرا نجات دادی با اینکه من به تو بد کرده بودم مرا ببخش که تو را از روی ظاهر قضاوت نمودم و باعث شدم تو مسجد که خانه خداست و متعلق به همه خارج شوی
بعد پیرمرد با خود خلوت کرد و با خود گفت این جوان شایسته ترین شخص به خدمتگذاری مسجد است و به جوان گفت من که پیر شده ام و خزان عمر فرا رسیده اگر میشود تو بجای من خادم مسجد شو جوان با خوشحالی پذیرفت و شد خادم مسجد و شد یکی از نیکان زمان خود و سجده شکر را برای شکر نعمت هایش بجای آورد
#اختصاصی_کانون_فرهنگی_هنری_کوثر