eitaa logo
بیاتان سفلی
280 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1هزار ویدیو
6 فایل
تاریخ افتتاح کانال بیاتان سفلئ ۱۴٠۲/۲/۱ لطفا عکسها، کلیپها و مطالب علمی فرهنگی و هنری و... خود را برای ما ارسال نمایید تا در صورت موافقت با نام خودتان در کانال گذاشته شود ارتباط با ما👇 @ebrahimesfahani کانال را به عزیزانتان معرفی کنید @bayatansofla
مشاهده در ایتا
دانلود
سوال آیا زن می‌تواند از شوهری که عادت به صرف مشروبات الکلی دارد، طلاق بگیرد؟ پاسخ یکی از مصادیق عسر و حرج زن در زندگی زناشویی در قانون عبارت است از: اعتیاد شوهر به مواد مخدر یا ابتلای او به مصرف مشروبات الکلی و امتناع زوج از ترک اعتیاد یا عدم امکان الزام شوهر به ترک آن در مدتی که به تشخیص پزشک برای ترک اعتیاد لازم بوده است. در صورتی که زوج به تعهداتش عمل نکند و یا پس از ترک دوباره به مصرف مشروبات الکلی یا موادمخدر روی آورد، با درخواست زوجه طلاق انجام خواهد شد.
قرص BT، که به عنوان “پان پراگ” نیز شناخته می‌شود، یک ماده مخدر است که عمدتاً در هند تولید می‌شود و به تازگی در بازار ایران به عنوان یک خوشبو کننده دهان عرضه می‌گردد. این ماده به شکل پاستیل یا آدامس با طعم‌های مختلف میوه‌ای در بسته‌بندی‌های جذاب به فروش می‌رسد و به طور خاص، جوانان و کودکان را هدف قرار داده است. پان پراگ یا BT یک ماده مخدر صنعتی است که در دسته مواد روانگردان قرار می‌گیرد. این ماده به صورت قرص تولید می‌شود و اثرات توهم‌زایی دارد و می‌تواند عوارضی مانند افزایش ضربان قلب و فشار خون، بی‌خوابی و اضطراب شدید، تشنج و مشکلات تنفسی و… داشته باشد. پان پراگ: این ماده به طور خاص به دلیل بسته‌بندی جذاب و طعم‌های متنوع، جوانان و حتی کودکان را هدف قرار می‌دهد متاسفانه چند باور غلط که بین جوانان و نو جوانان وجود دارد مبنی بر اینکه پان باعث استحکام دندانها و لثه همچنین افزایش قدرت بدنی و بهبود بیماریهای ریوی و گوارشی می‌گردد و از طرفی به علت ایجاد احساس سرخوشی و لذت در مصرف کنندگان و عدم باور آن به عنوان یک ماده مخدر موجب استفاده روزافزون از آن شده است. این مخدر (قرص BT) در بسته بندی های آلومینیومی و کوچک با عکس هنرپیشه های هندی و پاکستانی وارد می شود. شیوه تهیه ماده مخدر پان پراگ از دانه های قرمز و درشت درخت بتل در برگ درخت بتل پیچیده می شود با تنباکو ، آهک ، خاکستر ، ساخارین و اسانس های مختلف مخلوط می شود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بیاتان سفلی
#تجربه_زندگی_دیگران سرگذشت_الهام_24 عشق_بچه قسمت بیست و چهارم وقتی سه ماهه شدم و رفتم سونو گرافی
سرگذشت_الهام_25 عشق_بچه قسمت بیست و پنجم انگار پول بهنام بهش ساخته بود و فقط به خودش میرسید.هاج و واج نگاه میکردم که بهنام از سمت راننده پیاده شد،هنوز خوش تیپ و خوش هیکل و ورزشی بود…زود سرمو انداختم پایین تا منو نشناسه،،واقعیتش نگران بودم که از نوع پوششم متوجه ی وضع مالیم بشه..بسرعت برگشتم توی حیاط و در و روی هم گذاشتم…از لای در دیدم بهنام در عقب ماشین رو باز کرد و دست یه پسر بچه‌ رو گرفت و با اخم گفت:میگم‌بیا پایین.عزیز حالش خوب نیست،پسر بچه گفت:من میخواهم بازی کنم بابا….تو برو، بهنام گفت:توی ماشین خطرناکه،.بریم توی خونه بازی کن،پسربچه غرولند از ماشین پیاده شد و رفتند داخل…با دیدن این صحنه ها حال دلم بد شد….یاد روزهایی افتادم که منم بهترینهارو داشتم،میخواستم در حیاط رو ببندم که خواهرام رسیدند و با خوش و بش و غیره حالم بهتر شد…خدا هیچ کسی رو بی خواهر و برادر نکنه…دیگه جمعمون جمع شد.بابا گفت:ببینید مادرتون کجا موند؟؟از گرسنگی مردیم…خواهرم پسرشو فرستاد دنبال مامان و ما وسایل ناهار رو اماده کردیم….. وقتی مامان اومد دیدم کلی گریه کرده،.پرسیدم:چی شد مامان.خاله رو بردند بیمارستان؟مامان با بغض گفت:بیچاره تموم کرده،.فکر کنم ببرند سردخونه…خیلی ناراحت شدم و گفتم:پریسا از کجا متوجه شد و اومد،مامان گفت:شماره ی بهنام رو دادم به پرستارش و زنگ زد.خدایی خیلی زود هم رسیدند..بهنام یه پسر لوس و ننر داره.والله توی این ده دقیقه به اندازه ی یک سال غر زد.فکر کنم اون پریسای چشم سفید لوس بارش اورد..قربون نوه های خودم برررررم…خلاصه اون روز مادر پریسا رو بردند تا فردا مراسم کفن و دفنش انجام بشه..عید دیدنی خونه ی مامان تموم شد و خواهرام رفتند.وقتی خونه خلوت شد داود گفت:الی..ما هم بریم خونه ی مامانم….فکر کنم امشب تنهاست چون رحمان(برادر کوچیک و مجردش) رفته مسافرت…در حالیکه توی دلم غر میزدم اما با لبخند زورکی گفتم:بریم خب…من شب نمیمونم اونجا.وقتی جای خوابم عوض میشه نمیتونم بخوابم،داود پیش مامان و بابا حرفی نزد و خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون..در خونه ی پریسا اینا بسته بود و ماشین بهنام هم نبود..با خیال راحت سوار ماشین شدم و از محل دور شدیم… تنها ترس و نگرانیم این بود که متوجه بشند شوهرم وضع مالی متوسطی داره،از نظر مالی در مقایسه با بهنام یک به ده بودیم،یعنی بهنام ده تا و ما یکی…درسته که ۳۸ساله بودم اما هنوز ته دلم احساساتی نسبت به بهنام داشتم و حسرت زندگی سابق رو میخوردم…رسیدیم خونه ی مادرشوهرم،توی حال خودم نبودم و دوست داشتم زودتر از اونجا برگردیم خونه،.نه نه.خونه ی خودمون نه.دلم میخواست خونه ی مامان باشم در جریان زندگی پریسا و بهنام قرار بگیرم…هوایی شده بودم و گیرای کوچیکی به بچه ها میدادم،وقتی مادرشوهرم حالمو دید با مهربونی گفت:فکر کنم خستگی خونه تکونی و تحویل سال و بچه داری، روی دوشت مونده..میخواهی من بچه هارو نگهدارم و تو و داود برید خونه ی خودتون و یه شب با خیال راحت استراحت کنید؟تعارف کردم و گفتم:نه…بچه ها اذیت میکنند.داود توی سکوت زل زد به صفحه ی تلویزیون تا من خودم تصمیم بگیرم….با من من گفتم:میترسم از پس بچه ها بر نیایید..مادرشوهرم گفت:هر سه تاشون اروم و مودب و مهربونند،مثل خودت دخترم…مثل باباشون،بعد از بازی هم خسته میشن و میخوابن..شما برید خونه و استراحت کنید. خلاصه شام رو خوردیم و برای بچه ها رختخواب پهن کردم و همونجا خوابیدند و منو داود برگشتیم خونه…بین مسیر برگشت داود با مهربونی گفت:الهام..خیلی ممنون که اجازه دادی بچه ها پیش مامان بمونند.نگران تنهایش بودم…دست خودم نبود و با بداخلاقی و‌تشر گفتم:وقتی ارثیه اتو بخشیدی به داداشت تا از مادرت مراقبت کنه فکر این روزهارو میکردی،،؟رحمان خان هم صاحب کل خونه ی پدریت شده و هم عید با دوستاشِ ،،شاید هم با دوست دخترش رفته مسافرت و تفریح اونوقت ما باید بمونیم اینجا و جورشو بکشیم…داود گفت:حالا چند روز مسافرت رفته،برای همیشه که تنهاش نزاشته…در طول سال تمام دکترا و بانکها و خرید و کارهای خونه و همه و همه رو رحمان انجام میده ،حالا یه هفته حواسمون به مامان باشه راه دوری نمیره…عصبی گفتم:وقتی خونه رو شماها بهش بخشیدید یعنی کل سال باید کنار مادرت باشه…داود که دید عصبیم نگاه تندی بهم کرد و گفت:میخواهی، برگردم و بچه هاروبیارم؟؟کوتاه اومدم و حرفی نزدم..دلم میخواست یه شب تنها باشم و به گذشته فکر کنم… ادامه_دارد
بیاتان سفلی
#تجربه_زندگی_دیگران سرگذشت_الهام_25 عشق_بچه قسمت بیست و پنجم انگار پول بهنام بهش ساخته بود و فقط
سرگذشت_الهام_26 عشق_بچه قسمت بیست و ششم رسیدم خونه،داود لباسهاشو در اورد ‌پای تلویزیون نشست…رفتم خوابیدم و تا دم دمای صبح به گذشت فکر کردم و بیشتر به فکر تلافی و انتقام بودم..صبح از خواب بیدار شدم و به داود گفتم:سر راه کله ‌پاچه بگیریم و بریم خونه ی مادرت تا با بچه ها بخوریم…داود خوشحال استقبال کرد.درسته که خودم پیشنهاد داده بودم اما از اینکه بخاطر مادرش سریع پیشنهادم قبول کرد ته دلم ناراحت شدم.آخه قبل از اون بهانه میاورد و میگفت:هر روز که کله پاچه نمیشه،.یه کم ملاحظه کن.بچه ها دارند بزرگ میشند و باید برای اینده پس انداز کنیم…خلاصه رفتیم اونجا با ذوق و شوق بچه ها و داود،کنار مادرش صبحونه خوردیم…بعدش همه جارو نظافت کردم و ناهار پختم…کارم که تموم شد، رفتم پیش داود و گفتم:حالا که بچه ها اذیت نمیکنند منو ببر خونه ی مامانم تا ببینم کفن ‌و دفن همسایمون چی شد؟داود با خوشرویی قبول کرد و منو رسوند اونجا…..از توی ماشین دیدم که جلوی در پریسا اینا شلوغه،…انگار خواهر و برادراش و بچه هاشون هم اومده بودند.از بین اون همه ادم چشمم فقط دنبال بهنام بود…. وقتی بهنام رو ندیدم با داود خداحافظی کردم و زنگ خونه ی مامان اینارو فشردم،داود برگشت خونه ی مادرش و منم رفتم پیش مامان و بابا…هر دو از دیدن من تعجب کردند و مامان گفت:چی شده،،؟بچه ها کجاند؟براشون توضیح دادم و گفتم :نگران نباشید ،دعوا نکردیم..راستی خاله رو دفن کردند؟؟مامان گفت:قرار شده ساعت ۱۱ جلوی غسال خونه باشیم..من با همسایه ها میرم اما بابا نمیخواهد بیاد…گفتم:باشه…بنظرت منم بیام یا نه؟مامان با اخم گفت:نه لازم نکرده بیای…گفتم:برای ختم مسجد هم میری؟گفت:نه،.اگه خاکسپاری میرم فقط بخاطر اون خدابیامرزه وگرنه صد سال سیاه نمیرفتم…مامان رفت و منم یک ساعتی پیش بابا موندم و بعدش زنگ زدم به داود و برگشتم خونه ی مادرشوهرم…حالم بهتر شده بود و دیگه بداخلاقی نمیکردم،بعد از اینکه ناهار خوردیم همراه بچه ها توی اتاق دراز کشیدم و رفتم توی فکر،با خودم گفتم:چیکار کنم که حرص پریسا رو در بیارم..؟؟؟اهاااا.وقتی مسجد ختم گذاشتند بدون اینکه مامان و بابا بدونند برم و خودمو بهش نشون بدم،.اررره.باید جوری برم که حس خطر کنه،…. یه نگاهی به بچه ها انداختم و دیدم هر سه سرشونو گذاشتند روی بدن من و خوابیدند.کلی قربون صدقه اشون رفتم و دوباره به فکر و خیالم پرداختم…به سقف خیره شدم و با تشر به خودم گفتم:الهام خانم.یه وقت به داود خیانت نکنی؟؟؟تو طعم تلخ خیانت رو چشیدی پس بهتره کلا بیخیال پریسا ‌و شوهرش بشی…جواب خودم دادم:نه نه.اشتباه نکن….من با شوهرش کاری ندارم،..من میخواهم حال پریسا رو بگیرم،میخواهم حس خطر کنه، وگرنه من صد سال سیاه یه تار موی داود رو به صد تا مثل بهنام نمیدم..داود همیشه بهم وفادار بوده و پدر بچه هامه اما بهنام توی بدترین شرایط روحی من ،نازا بودنمو سرکوفتم کرد و ازم جدا شد.برای دادن سکه هم همیشه با تاخیر میاره میده به مامان،با این افکار توی تصمیمم قاطع شدم و گفتم:اررره،.حالشونو میگیرم .صبر کن پریسا خانم، دارم برات…برای اجرایی کردن نقشه ام زمانی که شام میخوردیم به داود گفتم:ما که قرار نیست مسافرت بریم،پس تا رحمان برگرده همینجا بمونیم تا مادرت تنها نمونه…داود خوشحال ‌و ذوق زده گفت:جدی..گفتم:اررره.از همینجا دید و بازدید هم میریم و شب رو برمیگردیم،فرصت خوبی بود تا بچه هارو پیش مادرشوهرم بزارم و برای ختم خودمو اماده کنم.... تمام سکه هایی که از بهنام میگرفتم خونه ی مامان اینا بود و گفته بودم برام نگهدارند..پول پیش خونه ‌و تمام پس اندازمو سپرده کرده بودم و سود میگرفتم و تقریبا همشو خرج بچه ها میکردم،تصمیم گرفتم یکی از سکه هارو بفروشم و برای خودم یه خرید حسابی بکنم تا چشم پریسا در بیاد..فردا صبح خواهرم زنگ زد و گفت:امشب همه خونه ی ما،.میخواهم بازدید رو توی یه شب تموم کنم…با خنده گفتم:شام و بخور بخوره دیگه،گفت:اررره.زود بیا که دلم برای بچه ها تنگ شده،چشمی گفتم و گوشی رو قطع کردم و به داود گفتم:شام دعوتیم.میشه الان منو ببری خونه ی مامان؟؟میخواهم با مامان برم خرید..داود گفت:خب من میبرمتون…گفتم:نه.تو بمون پیش بچه ها.مادرت خسته میشه…قبول کرد و منو رسوند خونه ی مامان…..جلوی خونه ی مامان اینا مثلا منتظر باز شدن در بودم اما تمام حواسم به سمت خونه ی پریسا اینا بود….دلم نمیخواست منو با اون تیپ ببینند،به خودم تشر میزدم و وانمود میکردم اصلا برام مهم نیست ولی ته دلم اون حس ولم نمیکرد…از قدیم گفتند خوشی که زیر دل بزنه طرف هوایی میشه،،انگار فراموش کرده بودم که چقدر بخاطر نازاییم خانواده ی بهنام تحقیرم میکردند..مثل اینکه یادم رفته بود اون مرد بهم خیانت کرد و دلمو شکوند….. ادامه_دارد
روز خبرنگار بر همه خبرنگاران عزیز مبارک