namaaz52.mp3
4.24M
#نماز ۵۲
❣با کسالــت و خمودگی به نماز نایست!
نماز نشــاط میخواد!
قبلــش؛خودتو برای حضـــور آماده کن.
بالهایِ پروازت، باید حالِ پریدن داشته باشن👇
#استاد_شجاعی
@mamanogolpooneha☘
🔸آیت الله حائری شیرازی (رضوان الله تعالی علیه)🔸
☘اگر گرفتاری مالی داشتید، سراغ امام جواد علیه السلام بروید.
💕 اگر گرفتاری از نوع امور معنوی بود، سراغ حضرت زهرا سلام الله علیها بروید.
💔 اگر از دست ظالمی ناراحت هستید، سراغ امام علی علیه السلام بروید.
#آیت_الله_حائری_شیرازی
#فاطمیه
@mamanogolpooneha☘
https://digipostal.ir/hfateme
شهادت مادرمون حضرت فاطمه زهرا (س)
تسلیت💔
#درسوگِ_مادر💔
@mamanogolpooneha☘
﴾﷽﴿
نمیدونم شما دلتون برای فاطمیه تنگ شده بود یانه؟!
اگر دلتون برای فاطمیه تنگ شده بود،
بهتون مژده بدم
فاطمه زهرا دلش برای شما تنگ شده...
#استاد_پناهیان
#فاطمیه #یامولاتی_یافاطمه_اغیثینی
@mamanogolpooneha☘
#داستان_144
#قایق_من
#امید_کمک
🐸من یک قورباغه هستم، اسم من قورچه است.
🐸 هرروز صبح از یک طرف رود، شنا میکردم و میرفتم آن طرفش؛ البته به همراه دو تا از دوستانم.
🐸آن طرف رود پر بود از وسایلی که آدمها دور میریختند:پیچ... دکمه... مهره های رنگی...
من و دوستانم هرروز میرفتیم و از آن وسایل چند تا برای حیوانهای جنگل میآوردیم تا برای تزئین خانه یا ساختن وسایل از آنها استفاده کنند.
🐸آنها هم به ما خوراکی و غذاهای خوشمزه میدادند.
🐸مهم تراز همه این که همه باهم جمع میشدند و شنا کردن ما را تماشا میکردند و برای مان دست میزدند.
🐸یک روز، وقتی من و دوستانم مشغول شنا بودیم؛ رود خیلی گل آلودشد. کمی بالاتر چرخ یک ماشین توی آب گیر کرده بود. رود پر از خاک و سنگ شد؛ چون آب گل آلود شد من نمیتوانستم جایی را ببینم.
🐸یکی از آن سنگها به پای من خورد. پایم خیلی درد گرفت. دکتر جغد پایم را با چند برگ، محکم بست و گفت: «تا وقتی پایم خوب شود، نباید شنا کنم.»
🐸 بعد از آن، من بیکار شدم و تمام روز فقط استراحت میکردم. دوستانم از غذایشان به من میدادند؛ ولی من احساس بدی داشتم و از آنها خجالت میکشیدم. فکر میکردم یک قورباغهی بیمار به درد جنگل نمیخورد.
🐸باید مثل اجدادم مینشستم یک گوشه و شروع میکردم به خوردن پشه ها و پروانهها؛
🐸ولی من نمیتوانستم آنها را بخورم چون با من دوست بودند.
🐸شبها کنار رود می خوابیدم و به ماه نگاه میکردم. یک شب باد تندی آمد. برگی از درخت جدا شد و روی رود افتاد. برگ، روی آب با شادی میرقصید. من هم خندیدم؛ چون با دیدن آن برگ فکر خوبی به فکرم رسید.
......
🐸صبح که شد به سمور آبی گفتم، یک تکه چوب کوچک برایم بیاورد. از دارکوب نجار هم خواستم با آن چوب برایم یک قایق درست کند. دارکوب با نوک تیزش این کار را زود انجام داد؛ حالا من یک قایق داشتم با دو پارو.
🐸من با قایق ام حیوانات زیادی را این طرف و آن طرف میبردم.
🐸سنگ، پای من را زخمی کرد؛ ولی درخت، یک قایق به من داد. من فهمیدم که جنگل مراقب همه هست، هر قدر هم که آنها کوچک باشند.
🐸حالا پای من خوب شده؛ دوستان من هم بیشتر شدهاند.
زهرا عبدی-تبیان
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘
حضرت ابوتراب میفرمایند: 🌱
«زبان تو از تو همان را میخواهد که بدان عادتش دادهای و نفْست از تو همان تقاضا میکند که بدان خو گرفتهای.»
@mamanogolpooneha☘