🌱ای آنکه پیغمبری
بر بندگان رهبری
🌱بگو به قوم کافر
که آدمند به ظاهر
🌱با دست خود ساخته اید
ساخته و پرداخته اید
🌱خدای چوبی سنگی
سیاه سفید و رنگی
🌱دین شما دینتان
- راه کج کافران
🌱خدای من هست اما
- بسیار خوب و دانا
🌱اسلام بود دین من
همیشه آیین من
#شعر
#سوره_کافرون
#قرآن_راه_بهشت
@mamanogolpooneha☘
🔴 «ذکر گفتن» چه موقع اثر دارد؟
💕اگر ذکر ما «مرور ایمان و اعتقاد ما باشد» قطعاً اثر خواهد داشت. اگر با تفکر و احساس عمیق قلبی، ذکرها را بگوییم، یقیناً اثر خواهد داشت! مثلاً وقتی میگویی «لَا قُوَّةَ إِلَّا بِالله» عمیقاً توجه کنی به اینکه واقعاً هیچ کسی جز خدا قدرت ندارد!
☘هر روز صبح که بلند شدی، اول از دلت اندوهزدایی کن! و یکی از اصلیترین عوامل اندوهزدا این است که با ذکر، اعتقادت به خدا را مرور کنی. اغلب تعقیبات نماز صبح از همین جنس است.
#استاد_پناهیان☘
@mamanogolpooneha☘
#داستان_217
#مرد_ماهیگیر_و_همسرش
#زیاده_خواهی
🐠
روزي روزگاري مردماهيگيري و همسرش در كلبه اي نزديك دريا زندگي مي كردند . مرد ماهيگير هر روز صبح زود براي گرفتن ماهي به دريا مي رفت .
🌊
روزي از روزها كه با قلابش مشغول ماهيگيري بود . قلابش به درون آب كشيده شد .
ماهيگير به سختي قلابش را بالا كشيد و يكدفعه ماهي عجيبي را در انتهاي قلاب ديد.
🐠
ماهي به ماهيگير گفت : لطفا اجازه من بروم زيرا كه من يك ماهي واقعي نيستم و يك فرشته هستم .
ماهيگير به ماهي گفت : نياز نيست كه از من خواهش كني تا اينكار را براي تو انجام بدهم .
من خيلي خوشحال مي شوم كه يك ماهي سخنگو را رها كنم تا آزاد زندگي كند .
ماهيگير ، ماهي را آزاد كرد و ماهي داخل آب پريد .
🐠
مرد ماهيگير وقتي به خانه برگشت ، داستان آن ماهي عجيب را براي همسرش تعريف كرد . همسرش گفت : تو چنين ماهي عجيبي را ول كردي و از او نخواستي كه آرزويت را برآورده كند .
مرد پرسيد : چه آرزويي ؟
زن گفت : اينكه يك خانه زيبا و قشنگ بجاي اين آلونك داشته باشيم .
مرد به كنار دريا برگشت كه حالا به رنگ سبز در آمده بود . او با صداي بلند ماهي را صدا كرد : اي ماهي من برگشته ام تا از تو تقاضايي كنم . 🐠ماهي سر از آب بيرون آورد و گفت : بگو چه خواسته اي داري ؟
مرد گفت : همسر من كه ايزابل نام دارد دوست دارد كه در خانه اي زيبا زندگي كند و اين كلبه را دوست ندارد .
ماهي گفت : مرد به خانه برگردد كه خواسته تو برآورده شد .
🏡
هنگامي كه مرد به خانه برگشت ، خانه زيبايي با چند اتاق و شومينه ديد . همسرش به او گفت : حالا بهتر نشد ؟
مرد گفت : ديگر مي توانيم خشنود و راحت زندگي كنيم .
همه چيز تا يكي دو ماه اول خوب بود ولي كم كم زن شروع به ناراحتي كرد .
تعداد اتاقهاي اين خانه كم است ، باغچه
خلاصه مرد ماهيگير با اصرار زنش به دريا برگشت و ماهي شگفتانگیز را صدا كرد .🐠
ماهي از آب بيرون آمد گفت : چه مي خواهي ؟
ماهيگير گفت : همسر من به اين چيزهايي كه داريم راضي نيست او يك كاخ سنگي مي خواهد .🏛
ماهي گفت : به خانه ات برگرد كه همسرت جلوي در خانه منتظر توست .
زن جلوي در خانه ايستاده بود و تا مرد را ديد گفت : زيبا نيست ؟
مرد كاخ زيبايي را ديد كه چندين اتاق و ميزهايي طلايي در آن بود . پشت قصر باغ و پارك بزرگي به اندازه چند كيلومتر بود .
در حياط خلوت قصر يك اصطبل پر از اسب و يك طويله پر از گاو قرار داشت
🐄🐏🐂🐎🐎🐎
شب شده بود هنگام خواب مرد پيش خودش فكر كرد كه براي هميشه در اين مكان زيبا زندگي خوب و خوشي را خواهند داشت و با اين اميد بخواب رفت .
ولي صبح همسرش او را با ناراحتي صدا كرد و گفت : بيدار شو .
مرد با تعجب به همسرش نگاه كرد.
همسرش گفت : من از اين شرايط راضي نيستم . من تصميم گرفتم كه ملكه اين سرزمين شوم و تو هم پادشاه آن شوي !👑
ماهيگير گفت : ولي من دلم نمي خواهد پادشاه باشم .
زن گفت : اشكال ندارد خودم شاه مي شوم
، پيش ماهي برو و بگو خواسته مرا برآورده كند .
مرد ، غمگين و ناراحت به دريا رفت و ماهي را صدا كرد و خواسته زنش را گفت .
ماهي گفت : به خانه برو كه زنت پادشاه شده است .
مرد وقتي همسرش را ديد به او گفت : حالا كه پادشاه شدي ديگر نبايد آرزويي داشته باشي .
زن در حاليكه نشسته بود و فكر مي كرد گفت : پادشاهي خوب است ولي كافي نيست من بايد امپراطور شوم
مرد هر كار كرد تا زنش از اين كار پشيمان شود ، نشد كه نشد و زنش كه پادشاه بود به او دستور داد كه پيش ماهي برود و آرزويش را بگويد
مرد دست و پايش مي لرزيد ولي مجبور بود كه ماهي را صدا كند .
به ماهي گفت : همسرم ايزابل از آنچه كه دارد راضي نيست او مي خواهد امپراطور شود .
ماهي به او گفت : به خانه برگرد كه او امپراطور شده است
مرد وقتي نزد همسرش برگشت به او گفت : حالا تو امپراطور هستي و حالا تو قدرتمندترين فرد هستي .
زن گفت : بايد فكركنم
شب شد ولي زن خوابش نمي برد ، او هنوز راضي نبود .
زن ، شوهرش را بيدار كرد و گفت : نزد ماهي برو و بگو كه من مي خواهم از ماه و خورشيد هم قدرت بيشتري داشته باشم🌞🌜
مرد گفت : ولي ماهي نمي تواند اين كار را انجام دهد .
زن به مرد كه ترسيده بود نگاه كرد و گفت : من مي خواهم قدرت خدا را داشته باشم .
چرا بايد خورشيد طلوع كند بدون آنكه از من اجازه بگيرد .🌞
مرد ماهيگير از ترس مي لرزيد و در درياي طوفاني وحشتناك كه هيچ صدايي شنيده نمي شد ، ماهي را صدا كرد .🌊🌊
ماهي دوباره پيداش شد .
مرد گفت : همسر من ايزابل مي خواهد كه قدرت خدايي داشته باشد.
ماهي فكري كرد و گفت : به خانه ات به همان كلبه كوچكت برگرد
وقتي مرد به خانه رسيد ، از آن قصر و كاخ خبري نبود و همه چيز به حالت اولش برگشته بود🏡
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘