روضه یعنی چشمهای عباس
وقتی تیر به مشک خورد...
#یا_اباالفضلالعباس
#در_عزای_حسین 🏴
@mamanogolpooneha💔
حق بده دست به سوی کمرش برد حسین
داغ تو داغ بزرگیست ، خمیدن دارد
اضطراب حرم از تشنگی مشک تو نیست
بی علمدار شدن رنگ پریدن دارد...
#خودت_روضه_بخوان
@mamanogolpooneha💔
مجلس نُهُم: مردی که به تنهایی یک عاشورا بود...
#یاعباس
@mamanogolpooneha💔
Ali Fani-Alamdar-[www.MahdiMouood.ir].mp3
2.56M
تورا دارم ..چه غم دارم ...ابالفضل ای علمدارم..😭💔
امید خواهرم عباس...نگهبان حرم عباس...پناه دخترم عباس...💔
#علی_فانی
#علمدار
@mamanogolpooneha💔
علقمه موج شد، عکسِ قمرش ریخت به هم
دستش افتاد زمین، بال و پرش ریخت به هم
تا که از گیسویِ او لختۀ خون ریخت به مشک
گیـسویِ دختـرکِ منتـظرش، ریخت به هم..
تیـر را با سـرِ زانـوش کشیـد از چشـمش
حیف از آن چشم، که مژگانِ ترش ریخت به هم
خواهرش خورد زمین، مادرِ اصغر غش کرد!
او که افتاد زمیـن، دور و برش ریخت به هم
قبـل از آنیـکه بـرادر بـرسـد بـالیـنش
پـدرش از نجف آمـد، پدرش ریخت به هم
به سـرش بـود بیـاید به سـرش ام بنـین
عوضش فاطمه آمـد به سرش ریخت به هم😔
#علمدار
#خودت_روضه_بخوان
@mamanogolpooneha💔
کِتـف ها را کـه تکان داد، حسیـن افتـاد و
دست بگذاشت به رویِ کمـرش، ریخت به هم
خواست تـا خیمه رساند، بغـلش کـرد، ولی
مـادرش گفت به خیـمه نبرش، ریخت به هم
نـه فقط ضـرب عمـود آمـد و ابـرو وا شد
خورد بر فرقِ سرش، پشتِ سرش ریخت به هم
تیـر بود و تبـر و دِشـنه، ولـی مـادر دید
نیزه از سینه که ردّ شد، جگرش ریخت به هم
بـه سـرِ نیـزه ز پهـلو سرش آویـزان بود
آه بـا سنگ زدنـد و گـذرش ریخت به هم!😔
السلامعلیکساقیعطشان🌙
#خودت_روضه_بخوان
@mamanogolpooneha💔
#داستان_47
#خرگوش_مهربان_و_سوپ_هویج
#سخاوت
🐰
یکی بود یکی نبود ، زیر گنبد کبود ، خرگوش مهربانی بود که در روستای سرسبز و خوش آب و هوایی زندگی می کرد .
یک روز صبح ، آقای خرگوش تصمیم گرفت که به مزرعه برود و برای ناهارش چند هویج بچیند و با آن یک سوپ خوشمزه بپزد .
خرگوش مهربان چهار هویج را از زمین کند و به طرف خانه به راه افتاد .
او در مسیر برگشتن به خانه آقای موش را دید . آقای موش به خرگوش مهربان سلام کرد و گفت :
' خرگوش مهربان ، بچه هایم گرسنه هستند . ممکن است یکی از هویج هایت را به من بدهی ؟'
خرگوش هم یک هویج خوش رنگ را به آقای موش داد . موش از او تشکر کرد . سه هویج دیگر برای خرگوش مهربان باقی مانده بود .
🐰
سپس خرگوش به آهو خانم رسید . آهو خانم به خرگوش مهربان سلام کرد و گفت :
' خرگوش مهربان ، داشتم به بازار می رفتم تا برای بچه هایم هویج بخرم ، خیلی خسته شده ام و هنوز هم به بازار نرسیده ام . ممکن است یکی از هویج هایت را به من بدهی ؟ '
خرگوش یکی دیگر از هویج هایش را به آهو خانم داد . حالا دو هویج دیگر برای او باقی مانده بود .
اینبار خرگوش مهربان ، اردک عینکی را دید . اردک به او سلام کرد و گفت :
' خرگوش مهربان ، آیا تو می دانی که هویج برای بینایی چشم مفید است ؟ آیا یکی از هویج هایت را به من می دهی ؟ '
خرگوش هم با خوشرویی یکی دیگر از هویج ها را به اردک عینکی داد و به راه افتاد . حالا آقای خرگوش فقط یک هویج در دست داشت .
🐰
او از جلو خانه ی مرغی خانم عبور کرد . مرغی خانم او را صدا کرد و پس از سلام گفت :
' خرگوش مهربان ، جوجه هایم سرما خورده اند و من باید برایشان سوپ درست کنم این هویج را به من میدهی ؟
خرگوش مهربان هم یک هویج باقی مانده را به مرغی خانم داد و به سمت خانه به راه افتاد .
آقای خرگوش خسته و گرسنه به خانه رسید . هیچ هویجی برای او باقی نمانده بود . او با خود فکر می کرد که برای ناهار چه غذایی بپزد ، که ناگهان زنگ در خانه به صدا درآمد .
خرگوش مهربان پرسید : ' چه کسی پشت در است ؟ '
صدایی شنید . ' سلام ، ما هستیم ، آقای موش ، آهو خانم ، اردک عینکی . مرغی خانم
🐰
خرگوش مهربان در را باز کرد . با تعجب به دوستانش نگاه کرد . آن ها گفتند :
' امروز تو هویج هایت را به ما دادی . ما هم با هویج تو غذا پختیم و برایت آورده ایم . '
خرگوش که خیلی خوش حال شده بود ، دوستانش را به داخل خانه دعوت کرد و پرسید :
' چه غذایی پخته اید ؟ '
همه با هم گفتند : ' سوپ هویج '
سپس همه با هم دور میز نشستند و سوپ هویج خوردند .
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘