eitaa logo
روشـــツــنی خونه [🌙]
2.8هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
140 فایل
عشق یعنی دعای خیر حضرت زهرا(س)همراهت باشه😍 نشر مطالب=صدقه جاریه میتونید با ما در ارتباط باشید 😉 @haniekhanooom بادڵ و جوݩ گوش میدیم بہ حرفاتوݩ♥️ یہ گروه داریم پراز مامان هاے باحاڵ و پرانرژے 💕 هرکے دوست داشت واردش بشہ بہ این شخصی یه ویس بفرستہ 🎼
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت چهارم فلفل بلا گفت:«بابا، بی بی کوکب، تله کار گذاشته؛ بیا بریم از نزدیک تماشا کنیم.» هر دو رفتند، آقا روباهه که تله را قبلا دیده بود و می شناخت گفت:«آره، آره تله هست حالا تو از کجا فهمیدی؟» قضیه را براش تعریف کرد که با پشمالو آمده بودند این طرفها بازی کنند و تله را در روز روشن دیده اند، ولی قضیه کنده شدن دم را نگفت. آقا روباهه، فلفل بلا را در آغوش گرفت و چندتا بوسه ی آبدار کرد وگفت:«تو جان بابا را نجات دادی، الهی که فدات بشوم!» فلفل بلا گفت:«بابا، بیا بریم خونه.» باهم حرکت کردند چند قدم دور نشده بودند که آقا روباهه گفت:«اگر دست خالی برویم خانه، مادرت دعوا می کند، آخه توی خانه غذا نداریم.» آقا روباهه به فلفل بلا گفت:«تو پشت خانه بی بی کوکب کشیک بده تا من یه چیزی برای خوردن پیدا کنم!» هرچه گشت و گشت، چیزی برای خوردن پیدا نشد. رفت سراغ لانه ی مرغها اونجا هم بی بی کوکب، از شهر یک قفل بزرگ خریده بود و آویزان کرده بود. توی سطل آشغال، مقداری گشت وکمی غذای پس مانده و استخوان پیدا کرد و در کیسه ای گذاشت و صدا زد:«بلاجون، فلفل بلا، بیا برویم.» همین طور که داشتند به سوی منزلشون حرکت می کردند، ناگهان باد شدیدی آمد؛ آنقدر شدید بود که شاخه های درختان را به هم می کوبید. هوا هم داشت یواش، یواش روشن می شد. اول صبح خروس خوان بود و صدای قوقلی، قوقلی خروس های ده به گوش می رسید. صدای دلنشین خروس ها، دل فلفل بلای قصه ی ما را خوشحال می کرد.باد که با شدت تمام می وزید، باعث شد که دم فلفل بلا - که پشمالو، مصنوعی چسبانده بود- کنده شود، ولی فلفل بلا متوجه نشده بود. یک دفعه آقا روباهه را مثل اینکه برق گرفته باشد، ایستاد و گفت:«فلفلی، بابا کو دمت؟! فلفل بلا که خیلی هول شده بود و زبانش توی دهانش نمی چرخید، گفت:« بـ بـ بـ بـ باد کندش، حتماً باد کندش. آقا روباهه گفت:«برای ما هم، ها! ما خودمون آخر خطیم، باد دم می کند! راستشو بگو؟ فلفل بلا هم از ترس چهار تا پا قرض گرفت و به سوی خانه دوید و مثل گلوله، خودش را توی خانه انداخت. مادر، که خوابیده بود، از ترس از جا پرید و گفت چه خبره؟ چه خبره؟ و دید که فلفل بلا، نفس نفس زنان یک گوشه ای پرتاب شده و صدا می زند:«مامان، مامان به دادم برس، که بابا می خواد منو بکشه!» و قضیه را از سیر تا پیاز، برای مادرش توضیح داد. از اون زمان که اول صبح با پشمالو به مزرعه بی بی کوکب رفتند و بعد قضیه دمش و درآخر هم، نجات دادن پدرش از دست تله بی بی کوکب. همینطور که داشت برای مادرش تعریف می کرد، پدرش وارد خانه شد و خیلی عصبانی به نظر می رسید وهی صدا می زد، فلفل بلا کجاست؟ فلفل... کجایی؟! می خوام نابودت کنم! روباهی که دم ندارد، باعث سرافکندگی من در جنگل است. هر چه مادرش می گفت:«اگر فلفل بلا نبود، تو الان توی دام بی بی کوکب گیر افتاده بودی و کشته می شدی؛ اون بود که تورا نجات داد. اون بود که نگذاشت توی تله گیر کنی. آقا روباهه می گفت:«کاش گیر می کردم، کاش کشته می شدم، اما فلفل بلا را بی دم نمی دیدم! مادره گفت:«حالا عصبانی هستی، بیا بنشین با هم فکری کنیم، شاید توانستیم مشکل را حل کنیم.» هر دو نشستند فکر کردند و فکر کردند تا به این نتیجه رسیدند که باید پیش خرس طبیب بروند. آقا روباهه، موقعی که آفتاب خوب بالا آمد و روز روشن شد، رفت و رفت تا به قله کوه رسید و پیش خرس طبیب رفت. خرس طبیب در حال جمع کردن عسل از کندوی زنبورها بود. و هر چه زنبورها اطراف او را محاصره کرده بودند و نیش می زدند، اما انگار نه انگار که دارند او را نیش می زنند! واوداشت با خیال راحت، عسل ها را می خورد. آقا روباهه از زیر درخت فریاد زد:«آقا خرس طبیب، آقا خرس طبیب.» خرس، سرش را به پایین درخت انداخت و گفت:«ها؟ ، چرا مزاحم شدی؟» آقا روباهه گفت:«خرس طبیب، به فریادم برس، آبروی من توی جنگل رفت، بیچاره شدم!» خرس، یواش یواش از درخت پایین آمد. گفت بگو ببینم چی شده؟ آقا روباهه، تمام ماجرا را تعریف کرد. خرس کمی فکر کرد و گفت:«اگر بتوانی فقط امروز دم را به دست بیاوری و تازه باشد، می توانم اونو بخیه بزنم و با داروی گیاهی مداوا کنم. آقا روباهه گفت:«حتماً دیشب فلفل بلا به خاطر من جانش را به خطر انداخت و من را از دام تله نجات داد، حالا من باید تلافی کنم و به خرس طبیب گفت: «خواهش می کنم از قله کوه پایین بیا و در خانه ما منتظر باش که ببینم، می تونم کاری کنم؟» آقا روباهه مثل برق و باد، خودش را به خانه رساند و قضیه را به مامان روباهه گفت. مامان روباهه گفت:«دیدی گفتم یه راهی پیدا میشه.» @mamanogolpooneha
قسمت آخر آقا روباهه گفت:«باید دل را بزنیم به دریا و با هم دیگه بریم و دم را از منزل بی بی کوکب بیاریم.» فلفل بلا که صدای پدر و مادرش را می شنید، گفت:«من هم میام، و کمک می کنم.» پدرش گفت:«نه، نه تو همینجا باش.» مادرش گفت:«بگذار بیاد، شاید بتواند کمکی کند.» فلفل بلا هم پشمالو را صدا زد و قضیه را به او گفت و او هم آمد. هر چهارتایی باهم حرکت کردند تا به خانه بی بی کوکب رسیدند. ناگهان دیدند که سه، چهارتا سگ اطراف خانه بی بی کوکب پرسه می زنند. آقا روباهه، به مامان روباهه گفت:«حالا چه کار کنیم؟» گفت:«باید منتظر باشیم تا سگ ها کمی از خانه فاصله بگیرند، بعد بریم و ببینیم دم فلفل بلا کجاست؟» شاید یک ساعت بیشتر، همانجا منتظر بودند و دل آقا روباهه مثل سیر و سرکه می جوشید و می گفت:«اگر نتوانیم دم را پیدا کنیم، چه می شود؟ آخه خرس طبیب گفته، باید قبل از غروب آفتاب پیدا بشته، تا بتواند او را بخیه کند» خلاصه توی همین فکرها بودند که سگها مقداری از خانه فاصله گرفتند. آقا روباهه، یواش یواش اطراف خانه را گشت، اما چیزی مشاهده نکرد.طراف تله را هم نگاه کرد، اما خبری از دم فلفل بلا نبود، تا اینکه خودش را به پشت پنجره خانه رساند. ناگهان دید که بی بی کوکب برای قشنگی خانه اش، دم فلفل بلا را در سقف خانه آویزان کرده است! سریع، خودش را به مامان روباهه و فلفل بلا و پشمالو رساند و قضیه را برای آن ها گفت. آقا روباهه دید که دوباره سگها دارند به خانه نزدیک می شوند، به فلفل بلا گفت: «من و مادرت، سگها را به سمت خودمان می کشانیم و شما وارد خانه شوید و دم را سریع بیاورید.» آقا روباهه، به مامان روباهه گفت:«باید سگها را به طرف خودمان بکشانیم تا این دوتا بروند و دم را بیاورند.» و سمت سگها دویدند؛ سگ ها هم با دیدن این دو روباه، دنبال آنها دویدند و شروع کردند به پارس کردن. فلفل بلا و پشمالو هم وارد خانه شدند وخوشحال بودند که بی بی کوکب در خانه نبود؛ اما متأسفانه دم در سقف آویزان بود و دست آنها به دم نمی رسید. فلفل بلا، از پشت پنجره می دید که چطور سگها به دنبال پدر و مادرش می دویدند و به خودش لعنت می کرد که با این کارش، چطور جان پدر و مادرش را به خطر انداخته است! پشمالو یک صندلی را پیدا کرد تا فلفل بلا روی آن بایسته ودم را از سقف جدا کند.اما باز هم دستش نمی رسید. پشمالوی بیچاره رفت روی صندلی و به فلفل بلا گفت:«بیا روی دوش من، شاید دستت برسد. فلفل بلا رفت روی دوش پشمالو که روی صندلی ایستاده بود، تااین که دستش رسید و طنابی که به دم او گره خورده بود را باز کرد ودم را از سقف آویزان رها کرد وسریع از خانه خارج شد.آقاروباهه موقعی که دید فلفل بلا با پشمالو موفق شدند، به مامان روباهه گفت:«به سوی جنگل حرکت کن، ولی گردن مامان روباهه داشت خون میود و چنگال یکی از سگها گردن او را زخمی کرده بود. چهار تایی به سوی جنگل فرار کردند. موقعی که فلفل بلا می دید گردن مادرش زخمی شده و خون می آید،خیلی خجالت کشید و به مادرش گفت:«همه ی این بلاها را من به وجود آوردم، مادرش گفت حالا موقع این حرفها نیست. فقط سریع بدوید تا خودمان را به موقع به خرس طبیب برسانیم، و خرس که حوصله اش سر رفته بود و می خواست دوباره به قله کوه برگردد، از دور صدای آقا روباهه را شنید که فریاد می زد موفق شدیم، خرس طبیب، موفق شدیم! آقا خرسه، سریع وسایل جراحی را آماده کرد و نگاهی به دم کرد و گفت:«خوب است،خوب است، می شود کاری کرد و به آقا روباهه گفت:«دست و پای فلفل بلا را با طناب محکم ببندد تا دست و پا نزند.» دست و پای فلفل بلا را با طناب محکم بستند، و آقا خرس طبیب شروع کرد به بخیه کردن دم فلفل بلا، مقداری هم داروی گیاهی روی دم گذاشت و با پارچه ای محکم روی آن را بست. به آقا روباهه گفت:«اگربعداز سه روز بتواند دمش را تکان دهد، معلوم است که خوب شده.» آقاروباهه،از آقا خرس طبیب تشکر کرد و خرس به سوی قله کوه حرکت کرد.مامان روباهه منتظر بود که بعد از سه روز، آیا دم بچه اش تکان می خورد یا نه؟ دل توی دلش نبود، تا اینکه بعد از سه روز، فلفل بلا سعی کرد دم خود را تکان دهد، اما خیلی سخت بود و تکان نمی خورد. آقا روباهه گفت:«بابا سعی کن، یک بار دیگه سعی کن.» پشمالو هم آمده بود و داشت فلفل بلا را تشویق می کرد و هی صدا می زد:«آفرین، آفرین فلفلی، می تونی، تو می تونی.» تا اینکه دم فلفل بلا مثل دم مار، یک تکانی خورد. پشمالو بالا و پایین می پرید و خیلی خوشحال بود. خلاصه بعد از مدتی، دم فلفل بلا خوب خوب شد. او پیش خودش می گفت، دیگه از این به بعد، نباید کاری کنم که دیگران را به دردسر بیندازم. و به پدر و مادرش قول داد که مواظب کارهای خودش باشد که آنها را به دردسر نیندازد. @mamanogolpooneha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۰ ❣يه دانه،برای خروج ازخاک اول باید فشارو تحمل کنه؛ تاجونه بزنه،وراه نور رو پیداکنه! 💓روحمون هم اگه زیرفشارهای مختلف،صبور باشه،و طاقت بياره قدمیکشه و راه نور بازمیشه. @mamanogolpooneha
🌸🍃 •. سیر‌نمےشوم‌ز‌تو! اےمہ‌جآن‌فزاے‌من🙈♡ @mamanogolpooneha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بی‌ هوا اولِ‌ صبح، سخت‌ هوایت‌ کردم...! @mamanogolpooneha
🖇♥️ یکی از زیباترین تعریف‌های عشق و دوست داشتن رو باید از جناب شنید، اونجا که میگن: " جانِ هر زنده دلی، زنده به جانی دگرست " 💕 @mamanogolpooneha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌎🎼 . . توهرجای‌جهان‌باشے برات‌ازدور‌میمیرم...! . . ❣ ـــــــــــــــــــــــــ|...☀️.|ــــ 💕 @mamanogolpooneha
🍃ــــــــــــــــ00:00ـــــــــــــ🍃 افڪارت‌رو‌زیباڪن زندگی‌بھ‌اندازه‌؎فکرها توزیبامیشھ ! :) 🍃ـــــــــــــــــــ .♥️.ـــــــــــــ🍃 @mamanogolpooneha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سوره اول از همه برای بچه ها مفهوم سوره ماعون رو بگید... نمازگزارانی که در ظاهر نمازگزارند، اما در باطن مال یتیم میخورند و .... یعنی ریاکاری به تمام معنا... میشه گفت یه طور نفاق و دورویی تو وجودشون هست😔 حالا نوبت داستان ماست☺️ 👇🏻👇🏻👇🏻🌸🌸🌸🌸👇🏻👇🏻👇🏻 مرد ریاکاری بود كه در صدد ترک ریاکاری اش برآمد. روزی چاره‌ای اندیشید و با خود گفت: «در گوشه شهر، مسجدی متروك وجود دارد كه كسی به آن رفت و آمد نمی‌كند. خوب است شبانه به آن مسجد بروم تا كسی مرا ندیده و خالصانه خدا را عبادت كنم.»👌 وقتی شب چادرش را روی شهر گستراند. در نیمه‌های آن، مرد با سكوت و آرامش خاص، مخفیانه نام خدا را بر زبان آورد و نماز را آغاز كرد. هنوز ركعتی نماز نخوانده بود كه ناگهان صدایی شنید؛ با خود گفت: «حتماً كسی وارد مسجد شده» بر كیفیت و كمیت عبادتش افزود. خوشحال از اینكه آن شخص فردا می‌رود و به مردم می‌گوید: این آدم چقدر خداشناس و وارسته است كه در نیمه‌های شب به مسجد متروك آمده و مشغول نماز و عبادت است. وقتی هوا روشن شد، به آن كسی كه وارد مسجد شده بود، زیر چشمی نگاه كرد. از تعجب دهانش باز ماند. 😱سگ سیاهی كه براثر رعد و برق و بارندگی شدید، نتوانسته بود در بیرون بماند به مسجد پناه آورده بود. 🐕مرد بر سر و روی خود زد و اظهار تاسف كرد.😏 🌸🌸🌸🌸 💕 @mamanogolpooneha
[ خوب سوره هم تموم کردیم☺️ الان چندتا سوره کوچولوهاتون یاد گرفتند ؟؟ مامان جون با لذت به کودکت قرآن کریم رو آموزش بده💕]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
01.Hamd.07.mp3
2.27M
راه حق راه نعمت دهندگان است... نعمت هم نعمت مادی نیست💕 نعمت معنوی است...☘ @mamanogolpooneha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
↻🔗↑✿. . • اول وقت‌ڪه‌نماز بخوانے شتر قربانے ڪرده‌اے، آخر وقت‌یڪ گنجشڪ :)"🌻 • ♡✿...(@mamanogolpooneha
{• 🌱 •} یڪ دانه گندم را وقتی به دل خاڪ میدهند،هفتاد برابر بر می‌گرداند. پس حاصل من ڪو جز ڪینه های متراڪم، جز نفرت‌ها، جز حسادت‌ها و جز توقع‌ها، چیزی در دل من سبز نشده است!🌾 :) @mamanogolpooneha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 اصل قضيه "عشق " است! 💠 اگر در زندگي وجود داشت، سختی‌های بيرون خانه خواهد شد. براي زن هم سختی‌های داخل خانه خواهد شد. 💠 🔴 خطبه عقد ۷۷/۰۸/۱ 💕 @mamanogolpooneha
نيازت دارم ❣ درست مثل نيازِ يه معتاد به مواد!❣ همونقد نسخ ميشم، ❣ همونقد بدن درد ميگيرم، ❣ اگه بغلم نكنی!❣ و همونقد سخته برام تركت…!😍😘💕❣💕 💕 @mamanogolpooneha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 اگر ميخواهيد رابطه‌ی محكمى بنا كنيد به يكديگر قول بدهيد كه كاملا باشيد 🔸راستگويى بايد با محبتى همراه باشد كه تاب شنيدن حقيقت را به فرد بدهد. 💕 @mamanogolpooneha
❤️ مردان بنده محبت هستند و نیروی محبت می‌تواند آنها را به هر کاری ترغیب کند. حال تصور کنید مردی خسته وارد خانه می‌شود با آغوش گرم همسر و یک استکان چای و چند جمله دلنشین مواجه شود، این حجم از محبت به راحتی خستگی چندین ساعته مردان را از تن آنها بیرون خواهد کرد. ❤️ خلق خوش، ظاهر آراسته، مهربانی در کلام، درک خستگی‌ها، سوال پیچ نکردن و... از راس اموری است که در هنگام ورود یک مرد خسته باید مورد توجه قرار گیرد. 💕 @mamanogolpooneha