#داستان_1
#آرزوی_مورچه_کوچولو
#امید
مورچه کوچولو چشمانش را باز کرد. صبح شده بود. صدای پرندهها به گوش میرسید. آنها روی درختها جست و خیز میکردند. نسیم صبحگاهی آهسته میوزید. مورچه کوچولو به طرف نامعلومی به راه افتاد. دیدن دریا برایش یک رویا بود. نتوانست جلوتر برود چون آبهای زیادی کنار خیابان جمع شده بود.
با خود گفت: حتماً دریا همین است.و با لذت مشغول تماشا شد. کلاغی که در حال پرواز بود به او گفت:
- مورچه نادان! ... این آبها بر اثر باران دیشب، داخل چاله ها جمع شده،... هنوز تا دریا فاصله زیادی است.
مورچه کوچولو ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد. از سمت دیگر به راهش ادامه داد به امید اینکه به دریا برسد.
خورشید کمکم داشت بالا میآمد. هوا بسیار گرم بود. مورچه کوچولو هنوز راه زیادی در پیش داشت. عبور از روی علفها خسته اش کرده بود. وقتیکه به دریا میاندیشید خستگی را فراموش میکرد. برای دومین بار از دور آبهای زیادی دید. باز با خود اندیشید که حتماً به دریا رسیده است. خوشحال و خندان بر سرعتش افزود.
آبها بر اثر وزش باد امواجی ایجاد کرده و جلوتر آمدند. مورچه به تصور اینکه امواج دریاست احساس شادی کرد و با خود گفت: "این دریا حتما مرغ دریایی ندارد."چون هیچ پرندهای در آسمانش دیده نمیشد.
آهو خانم که راز مورچه و دریا را میدانست در حالی که به طرف جنگل میرفت گفت:
مورچه جان! ... این دریا نیست! ... کشاورزان زمین شالی را آماده کردند تا برنج بکارند. هنوز تا دریا فاصله زیادی است.
مورچه کوچولو دیگر توان راه رفتن نداشت. اشک در چشمان کوچکش جمع شده بود. بارها از مادرش شنیده بود که برای رسیدن به هدف باید سعی و تلاش کرد. اکنون به راه دور و درازی که در پیش داشت میاندیشید. آرزو کرد. "ای کاش بال داشت!"ناگهان احساس کرد بال دارد. خودش هم نمیدانست یک مورچه بالدار است. به وسیله آن بالها میتوانست به دور دستها سفر کند.
مورچه بالدار پرواز کرد. از مزارع و دشت عبور کرد. از آن بالا همه جا زیبا بود. دیگر راه زیادی باقی نمانده بود. از اینکه به آرزویش میرسید خوشحال بود. دریا از دور دیده میشد که خودش را به صخره ها میکوبید.
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘