eitaa logo
روشـــツــنی خونه [🇮🇷🍃]
2.8هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
4.4هزار ویدیو
165 فایل
عشق یعنی دعای خیر حضرت زهرا(س)همراهت باشه😍 نشر مطالب=صدقه جاریه میتونید با ما در ارتباط باشید 😉 @haniekhanooom بادڵ و جوݩ گوش میدیم بہ حرفاتوݩ♥️ یہ گروه داریم پراز مامان هاے باحاڵ و پرانرژے 💕 هرکے دوست داشت واردش بشہ بہ این شخصی یه ویس بفرستہ 🎼
مشاهده در ایتا
دانلود
بریم بازی زردک کتاب را بست. برفک خندید و گفت:«چقدر قشنگ بود بازم برام بخون» زردک از جا پرید. جست زد و گفت:«من دیگه می‌رم بازی بعدا برات می‌خونم زردک‌ جونم» زردک به دور شدن برفک نگاه کرد. گوش‌های درازش را تکان داد و زیر لب گفت:«منم بزرگ می‌شم... با سواد می‌شم اون‌وقت خودم می‌تونم کتاب بخونم» به حیاط کوچکِ خانه رفت. توی حیاط با توپِ کلمی‌اش بازی می‌کرد. صدایی شنید:«پیس... پیس...» به طرف صدا برگشت. دوتا گوش تیز نارنجی دید. به طرف صدا رفت. با چشمان گرد گفت:«عه من تو رو توی کتاب برفک دیدم، تو روباهی» روباه دستش را جلوی بینی گذاشت و گفت:«هیس... یواش‌تر» دمِ نارنجی پشمالویش را تکان داد و گفت:«قصه‌ای که برفک برات خوند شنیدم خیلی قشنگ بود» زردک سر تکان داد و گفت:«بله بله خیلی قشنگ بود» روباه سرک کشید و گفت:«در را باز کن تا باهم حرف بزنیم» زردک در را باز کرد. روباه جلو آمد و گفت:«بیا... بیا تا مامانت نیومده با هم بریم بازی کنیم» زردک کمی فکر کرد و گفت:«بدون اجازه که نمی‌تونم بیام مامانم الان میاد رفته هویج بچینه وقتی اومد اجازه می‌گیرم و میام بازی» روباه لبش را کج کرد و گفت:«اخه مامانت فکر می‌کنه من دشمن شمام اما من‌که دشمن نیستم من خیلی هم دوستم!» زردک جلوتر رفت و گفت:«غصه نخور روباه‌جون من که می‌دونم تو دوستی، توی کتاب برفک دیدم که روباه مهربون چطوری به خرگوش‌ها کمک کرد» روباه زبانش را دور لبش کشید. آب دهانش را قورت داد و گفت:«معلومه که دوستم، بیا... بیا بریم بازی کنیم وقتی برگشتی برای مامانت بگو که من چقدر خوبم» دست زردک را گرفت و گفت:«اون‌وقت همه می‌فهمن که در مورد من اشتباه می‌کردن» چشمان زردک برق زد و گفت:«چقدر خوب! اون‌وقت ما می‌تونیم همیشه با هم دوست باشیم» روباه زردک را به طرف خودش کشید و گفت:«بیا بغلم دوست عزیز و خوشمزه‌ی من» زردک ابرویش را توی هم کرد و گفت:«خوشمزه؟» روباه دست‌پاچه جواب داد:«منظورم خوشگل بود آخه تو خیلی نازی» زردک من و من کنان گفت:«اگه بدون اجازه بیام مامانم ناراحت می‌شه!» روباه خواست زردک را به دندان بگیرد که صدای مامان‌خرگوشه را شنید:«اهای... آهای... داری چیکار می‌کنی؟ دور شو از دختر کوچولوی من... دور شو روباه مکار» و با چوب به دنبال روباه دوید. روباه با سرعت از زردک دور شد. زردک به طرف مامان‌خرگوشه جست زد و گفت:«ما می‌خواستیم باهم بازی کنیم» مامان‌خرگوشه با چشمان گرد پرسید:«با روباه؟ روباه دشمن ماست مگه نگفتم نباید بهش نزدیک بشی؟» زردک سرش را پایین انداخت و جواب داد:«توی کتاب روباه و خرگوشا باهم دوست بودن تازه روباه کلی به خرگوش‌ها کمک کرد!» مامان‌خرگوشه سر تکان داد و گفت:«اون فقط یه قصه بود، هیچ وقت نباید به روباه اعتماد کنی!» زردک لپ‌هایش را پر باد کرد و گفت:«اعتماد یعنی چی؟» مامان پیشانی زردک را بوسید و گفت:«یعنی نباید حرف‌هاش رو باور کنی و به حرفش گوش کنی!» زردک خودش را توی بغل مامان‌خرگوشه جا کرد و گفت:«خوب شد زود اومدین، قول می‌دم... قول می‌دم دیگه حرف روباه رو باور نکنم» ✿ฺ @bayenatiha✿ฺ
یه روزی روزگاری پیامبر خوب ما درون مسجد بودو نشسته بود با یارا رسید یه مردی از راه لباس اون پاره بود گرسنه بود و تشنه اون خیلی بیچاره بود پیامبر اون رو که دید دلش به حال اون سوخت نگاهش رو به سمت خونه ی دخترش دوخت فکری به حال اون کرد گفتش که ای بی نوا برای رفع نیاز برو خونه ی زهرا دختر من بخشنده س اون خیلی مهربونه نمیذاره فقیری دست خالی بمونه اون به همراه بلال رفتش منزل ایشون گفتش که ای فاطمه خانم منم یه مهمون حضرت رفتن به خونه اما نداشتن چیزی تنها داشتن تو خونه گردنبند عزیزی گردنبند زیبا رو بخشید ایشون به اون مرد بااین کارش فقیر هم خوشحالی و شادی کرد مرد فقیر با شادی برگشت پیش پیامبر گفتش رسول خدا ای مرد شادی آور حضرت زهرا بخشید این گردنبند رو به من تاکه اونو بفروشم حل بشه مشکل من اما بگم بچه ها یار پیامبر ما خرید گردنبندواز همون مرد بینوا بعدم اونو هدیه کرد به حضرت محمد لبخندی خوب و زیبا بر لب ایشون اومد هدیه دادن‌ دوباره پیامبر ما همه گردنبند زیبا رو به ‌دخترش فاطمه ✿ฺ @bayenatiha✿ฺ
وقتی تپلی گم شد ثمین حسابی حوصله ش سر رفته بود. برای همین تصمیم گرفت سراغ عروسکش تپلی برود اما تپلی را پیدا نکرد. با ناراحتی سرش را پایین انداخت،اخم هایش را تو هم کشید و به حیاط رفت ،هیچ کدام از دوستانش را ندید و تنها گوشه ای از حیاط نشست. یکهو چشمش به یک عروسک افتاد چشمانش از خوشحالی برقی زد و عروسک را برداشت. گفت: سلام کوچولو تو چقدر نازی! چرا تنها موندی؟ کسی دوستت نداره؟ من که دوستت دارم! بعدم دستی به موهای عروسک کشید و گفت: اسمتو چی بذارم؟ بهارک! اسمتو می ذارم بهارک ! بعد هم مشغول بازی با بهارک شد. مامان از پنجره ثمین را صدا کرد : ثمین بیا عصرونه تو بخور دخترم. ثمین چشمی گفت و با بهارک به خانه رفت. زهرا کوچولو به حیاط آمد .این طرف و ان طرف را نگاه کرد و زد زیر گریه! ثمین که صدای زهرا را شنید از پنجره سرک کشید گفت:چی شده زهرا؟ چرا گریه می کنی؟ زهرا با گریه گفت: عروسک جدیدمو تو حیاط جا گذاشته بودم الان پیداش نمی کنم . ثمین که تازه فهمید بهارک مال زهراست غصه دار شد . باید بهارک را پس می داد اما او بهارک را خیلی دوست داشت. یادش افتاد وقتی دنبال تپلی گشته بود و پیدایش نکرده بود چقدر ناراحت شده بود. حالا زهرا همان حال را داشت. سریع عروسک زهرا را برداشت و به حیاط رفت . زهرا که عروسکش را دید از خوشحالی جیغی کشید و عروسک را گرفت بعد هم از ثمین تشکر کرد. همان موقع مامان ثمین از پنجره او را صدا کرد و گفت: ثمین جان بیا تپلی رو هم ببر اونو روی مبل جاگذاشته بودی ! ثمین از دیدن تپلی خیلی خوشحال شد ان احسنتم، احسنتم لانفسکم @bayenatiha•°‌‌۞
آهای آهای خبر خبر، بیاید با هم بریم سفر خال خالیه خالی از دوستانش خداحافظی کرد و به سمت خانه به راه افتاد. در راه برای خودش آواز می خواند: خال خالیه خالی منم خال خالیه پوست تنم چه شاد و مهربونم دارم آواز میخونم میخوام برم به خونه تا بخورم عصرونه همین طور که آواز می خواند و بازی کنان به سمت خانه می رفت صدای زاغی را شنید که آواز میخواند: من زاغ پر سیاهم چندوقته توی راهم دارم میرم به سفر با من بشو همسفر باهم بریم یه جای خوب یه جای خوبه خوبه خوب خال خالیه خالی کنجکاو شد و دوست داشت بداند زاغی از کجا می اید و میخواهد به کجا برود!!! خودش را با سرعت به زاغی رساند و گفت :«سلام زاغی کجا میری؟» زاغی بالش را باز و بسته کرد و گفت: «میخوام برم کل دنیا روبگردم ! شهرای دور، روستاهای دور، کوه ،دشت، دریا ،همه جا رو بگردم دوست داری با من بیای؟» خال خالیه خالی که خیلی کنجکاو و بازیگوش بود گفت:« معلومه که دوست دارم بیام ! منو با خودت ببر!» زاغی گفت «:«باشه بیا فقط یه سوال! تو میتونی پرواز کنی؟» خال خالیه خالی گفت : «پرواز!!!!! نه اما من خوب می دوم خیییلی خوب!» زاغی با غرور گفت: «دویدن که به درد نمیخوره ما میخوایم از روی دریا بریم از روی رودها رد شیم بالای کوه ها بریم همه رو که نمیشه دوید!» خال خالیه خالی به زاغی گفت:« چند روز به من فرصت بده منم پرواز یاد بگیرم و با هم بریم باشه؟» زاغی کمی فکر کرد و گفت:« باشه برو یادبگیر قرار ما سه روز دیگه همینجا.» خال خالیه خالی راه افتاد و رفت پیش مامان پنگی ! مامان پنگی مشغول مرتب کردن خونه بود . خال خالیه خالی گفت:« مامان پنگی جونم ! میشه به من پرواز کردن یاد بدی!» مامان پنگی بلند خندید و گفت:« عزیزدلم مگه پلنگاهم پرواز میکنن که من به تو پرواز یاد بدم!» بعد دوباره خندید .خال خالیه خالی غصه دارشد سرش را پایین انداخت و آرام گفت:« ولی من باید پرواز کنم!» بعدهم از خونه بیرون آمد. همین طور که داشت قدم می زد به کاراکال رسید. کاراکال مشغول خلال کردن دندانهایش بود. بلند گفت :«به به خال خالیه خالی! خوبی؟ چرا انقدر ناراحتی! چرا چشمات خیسه! گریه کردی؟» خال خالیه خالی ماجرا را برای کاراکال تعریف کرد. کاراکال دستانش را زیر چانه گذاشت و به فکر فرو رفت. یکهو انگار چیزی یادش آمده باشد گفت:« فهمیدم ! اگر بال داشته باشی میتونی پرواز کنی! » خال خالیه خالی از خوشحالی دمش را بالاگرفت چشمانش را گرد کردو گفت:«راست میگی باید بال داشته باشم!» اما خیلی زود اخمهاش در هم رفت و گفت:« من که بال ندارم! بال از کجا بیارم!» کاراکال پیشانی خال خالیه خالی را لیسید و گفت :«اینکه غصه نداره ! تو میتونی با برگهای درخت برای خودت بال درست کنی ! میتونی برگ ها رو به خودت بچسبونی» خال خالیه خالی پرید تو بغل کاراکال و او را بوسید . بعد هم با هم به سمت درخت کنار چشمه به راه افتادند . کاراکال چند تا برگ از درخت چید و با چند ساقه نازک به پشت دست خال خالیه خالی بست . بعد هم نگاهی از روی رضایت به دست های از برگ پوشیده شده ی خال خالیه خالی انداخت و گفت:« به به چی ساختم ! حالا دیگه تو هم بال داری و می تونی پرواز کنی!» خال خالیه خالی شروع کرد به دویدن و پریدن که شاید بتواند پرواز کند . اما نشد که نشد. کاراکال باز هم دستی به زیر چانه گذاشت و به فکر فرو رفت . بعد گفت:« عجیبه !خیلی عجیبه ! چرا پرواز نمی کنی؟ شاید لازم باشه از ارتفاع بپری !» خال خالیه خالی که از ترس پشم های تنش سیخ شده بود گفت:« بپرم!؟ اگه بازم نشد چی؟!» کاراکال مطمئن تر از قبل گفت :« میتونی مگه ندیدی پرنده ها همیشه روی شاخه ها هستن! باید از بلندی بپری و تند تند بال بزنی! به سه روز دیگه فکر کن که اگر نتونی پرواز کنی نمی تونی با زاغی بری سفر!» خال خالیه خالی که حسابی دلش می خواست به این سفر برود قبول کرد و همراه کاراکال به سمت صخره ها به راه افتاد . ان ها از صخره های سنگی آن سوی دشت بالا رفتند . خال خالیه خالی آماده پریدن بود . کاراکال شمرد:« یک...دو....سه...» خال خالیه خالی پرید و همزمان شروع کرد به تکان دادن دست هایش . اما باز هم نتوانست پرواز کند و از آن بالا به پایین صخره سقوط کرد. کاراکال سریع خودش را به او رساند یک پای خال خالیه خالی شکسته بود . کاراکال به سمت دشت دوید و مامان پنگی را خبر کرد . مامان پنگی خال خالیه خالی را میلیسید و دلداری می داد تا دکتر مارمولی از راه برسد . او به خال خالیه خالی گفت:« هر کسی توانایی های خودش رو داره ! تو سرعت بالایی داری که هیچ حیوونی این سرعت رو نداره باید قدر داشته هات رو بدونی و برای رسیدن به خواسته های درستت تلاش کنی » خال خالیه خالی از رفتن به این سفر پشیمان شد و دیگر هرگز به فکر پرواز نیفتاد. کاراکال:نوعی گربه وحشی که در دشت های وسیع بیابانی زندگی می کند. ♥⃢ ☘ @bayenatiha
سفیده ، پی کار جدیده سفیده صبح زود از خواب بیدار شد؛ از جعبه بیرون آمد و کش و قوسی به بدنه ی چوبی اش داد. نگاهی به بقیه مدادها که هنوز خواب بودند کرد . رضا دیروز آن ها را از آقا صادق خریده بود . چشمش به دفتر افتاد دیگر طاقت نداشت ، بلند تک تک مدادها را صدا زد و گفت:« بیدار شوید بچه ها بالاخره انتظار تمام شد بیایید باهم نقاشی بکشیم» سبزه یک چشمش را باز کرد و گفت:« چه خبر شده؟ چرا اینقدر سروصدا میکنی؟» مشکینه گفت:«بگذار بخوابیم خسته ایم تازه از راه رسیده ایم» سفیده به دفتر اشاره کرد و گفت :«یعنی شما نمی خواهید نقاشی بکشید؟! خسته نشدید اینقدر در جعبه ماندید !» قرمزه که تازه از خواب بیدار شده بود از جعبه بیرون آمد و به همه سلام کرد . سراغ دفتر رفت و گفت:« اجازه می دهی ما روی برگه های سفیدت نقاشی بکشیم؟» دفتر هم دیروز همراه مدادرنگی ها به اینجا آمده بود ؛ با خوشحالی باز شد و گفت:«بله ، حتما بفرمایید» مداد ها کم کم از جعبه بیرون آمدند و دور دفتر جمع و مشغول کار شدند. هرکس چیزی کشید: قهوه ای درخت سیب و چندتا پرچین کنار گوشه ی برگه کشید ، سبزه برگ های درخت و چمن هایی پای درخت کشید، قرمزه گل های سرخ و زیبایی روی چمن ها و چندتا سیب روی درخت کشید، مشکینه خانه ای کنار درخت کشید ، زرده خورشید پرنوری در آسمان کشید. بنفشه چندتا بنفشه کنار گل های سرخ کاشت. نارنجی و سورمه ای پنجره های خانه را رنگ کردند و آباده هم آسمان نقاشی را آبی کرد . نقاشی که تمام شد همگی با خوشحالی کنار دفتر ایستادند ولی سفیده هنوز کاری نکرده بود. به هر طرف برگه رفت و به هرجای نقاشی نگاه کرد ، کاری برای او نبود. از غصه نوکش کج شد . نگاهی به دوستانش کرد و گفت:«پس من چی؟» آباده گفت:« ببخشید سفیده جان د نقاشی های دیگر حتما تو هم می توانی کمک کنی » سفیده دیگر حرفی نزد ارام و بی صدا به جعبه برگشت و به فکر فرو رفت. او دلش می خواست مثل دوستانش کار مفیدی انجام دهد . اما در دفترِ سفیدِ نقاشی او دیده نمی شد . سورمه ای که نگران سفیده بود به دوستانش گفت:« بچه ها بیایید چیزی بکشیم که سفیده هم بتواند آن را رنگ کند» سبزه گفت:«مثلا چی؟» سورمه ای و بقیه مداد رنگی ها به فکر فرورفتند. ناگهان آباده از جا پرید و گفت :«فهمیدم» و بعد نقشه نقاشی را به دوستانش گفت. مدادها دفتر را ورق زدند و در صفحه جدیدی دست به کار شدند. اول خاکستری جاده ای کشید . آباده به کمک مشکینه یک ماشین در جاده کشید. قهوه ای چندتا درخت کنار جاده کاشت ، قرمزه چند گل پای درخت کنار جاده کشید. حالا نوبت سورمه ای بود که آسمان نقاشی را رنگ کند ؛ کارش که تمام شد توی نقاشی شب شده بود. حالا وقتش بود که سفیده بیاید و نقاشی را کامل کند. سبزه سراغ سفیده رفت:« سفیده جان ما به کمکت نیاز داریم» . سفیده با تعجب از جعبه بیرون پرید نگاهی به نقاشی کرد . از خوشحالی نوکش حسابی تیز شده بود . باید دست به کار می شد . با تشویق دوستانش کارش را شروع کرد اول خط های وسط جاده را کشید. بعد سراغ چراغ های ماشین رفت . چراغ ها که پرنور شدند. سراغ آسمان رفت ماه گردی وسط نقاشی کشید. و یک عالمه ستاره دورو برش. نقاشی خیلی زیبا شده بود و سفیده به آرزویش رسیده بود. @bayenatiha
ابری قهره ، بارون نمی باره یه روز صبح دودی اهالی شهر مثل همیشه از خواب بیدار شدن. اون ها هر روز سوار ماشین های خودشون می شدن و راهی محل کارشون ؛ مردم ساعت ها توی ترافیک سنگین گیر می کردن . هوا اونقدر آلوده بود که همه سرفه می کردن و مریض شده بودن. همگی غصه دار بودن دنبال راه فرار بودن منتظر یه بارون تا بباره از آسمون باید بارون می بارید تا همه جا تمیز می شد ، اما ابری با مردم شهر دودی قهر بودو مدت ها بود که نیومده بود. مردم شهر دودی تصمیم گرفتن یه نماینده بفرستن که با ابری حرف بزنه و اون رو به شهر برگردونه ، باد هوهو کنان از راه رسید . یکی از اهالی به باد گفت: اهای باد مهربون کمی همین جا بمون میشه بری دنبال ابر؟ برای ما نمونده صبر کثیف و آلوده س هوا نموند نفس برای ما باد ، سرشو بالاگرفت و با سرفه گفت : آهای آهای یالا پاشید نباید ناامید باشید منم می رم دنبال ابر داشته باشید یه خورده صبر باد ، راه افتاد و با سرعت از شهر دودی دور شد.رفت تا به ابری رسید ، گفت: سلام سلام عزیز جون تو ای ابر مهربون میای با من به شهر دود؟ بشوری هرچی دوده بود؟ ابری با ناراحتی گفت : من نمیام به شهر دود قبلا شستم هرچی که بود سودی نداره این کار سیاهی میشه تکرار باد هوهویی کرد وگفت: چیکار کنن آشتی کنی؟ ابری باغصه چند قطره بارید و گفت: بایدکه آماده باشن چشم به راه جاده باشن هرچی که دودزاست دور بشه بساط پاکی جور بشه منم میام و می بارم پاکی رو با خود میارم باد با سرعت به شهر برگشت و خبر رو به اهالی شهر دودی رسوند: اهالی دست به کار شدن همگی با هم یار شدن سراغ کارخونه ها رفتن و دستگاه های دودزا رو عوض کردن ، ماشینای فرسوده رو از شهر دور کردن ، دوچرخه های تو انباری رو بیرون آوردن وسایل حمل و نقل عمومی رو به راه انداختن . همه چی آماده بود که ابری برگرده . همگی چشم به راه و منتظر بودن. خبر به ابری رسید ابری با مردم آشتی کرد و همراه باد و بقیه دوستاش به شهر دودی برگشت . اون قدر بارید تا شهر دودی تمیزو با صفا شد. شهر دودی دیگه شهر بی دود بود. @bayenatiha؎۞
نگار تو رختخوابه ، دلش می خواد بخوابه نگار از حرف های مامان و بابا سر سفره افطار فهمید فردا آخرین روز ماه رمضان است. رو به مامان گفت:« منم میخوام آخرین روز ماه رمضون روزه بگیرم» بابا گفت:« روزهای قبل هم هرچی صدات کردیم برای سحری بیدار نشدی دخترم» نگار لب هایش را جمع کرد و گفت:«امشب زود می خوابم تا فردا سحری بیدار شم.» بعد از مسواک زدن و شب بخیر گفتن به اتاقش رفت . خودش را در تخت جا داد و چشمانش را بست . اما هر کاری کرد خوابش نبرد ، صدای جیر جیرِ جیرجیرک که روی درخت کنار پنجره آواز میخواند نمی گذاشت نگار بخوابد. پتو را روی سرش کشید اما باز هم صدای جیرجیرک می آمد . بالش کوچکش را روی گوش هایش گذاشت اما باز هم صدای جیرجیرک می آمد . اخمی کرد و تند از جایش بلند شد پنجره را باز کرد نگاهی به جیرجیرک کرد و گفت:«اهای جیرجیرک مگه نمیدونی من میخوام بخوابم، مگه نمی دونی فردا آخرین روز ماه رمضونه، مگه نمی دونی اگه الان نخوابم بازم سحری خواب می مونم !» جیرجیرک که حالا ساکت شده بود و به حرف های نگار گوش می داد بغض کرد و گفت:« من دارم برات لالایی می خونم که راحت بخوابی!» نگار با اخم گفت:« من لالایی نمیخوام اگه ساکت بشی میتونم زودتر بخوابم وسحری بیدار شم» جیرجیرک دیگر چیزی نگفت و ساکت شد . نگار به تخت برگشت و چشمانش را بست . خیلی زود خوابش برد . مامان موقع سحر به اتاق نگار رفت اما باز هم هرچه او را صدا کرد بیدار نشد که نشد. مامان از اتاق نگار خارج شد، جیرجیرک از توی حیاط سرک کشید وقتی متوجه شد نگار بیدار نشده با خودش گفت:« باید کاری کنم نگار بیدار شه وگرنه خیلی غصه می خوره» بعد شروع کرد به جیرجیر کردن آن قدر بلند جیرجیر کرد تا نگار از خواب بیدار شد. چشمانش را مالید و گفت :«چه خبر شده باز جیرجیر می کنی!» اما جیرجیرک چیزی نگفت و باز جیرجیر کرد ،نگار صدای مامان و بابا را از آشپزخانه شنید . خوشحال شد که بالاخره توانسته سحری بیدار شود . بعد از خوردن سحری مقداری برنج برای جیرجیرک برد و با لبخند گفت:« بیا جیرجیرک تو هم سحری بخور فردا باهم روزه بگیریم » بعد هم خندید جیرجیرک هم بلند بلند جیرجیر کرد و خندید.
آرزو سه مورچه که باهم دوست بودند ؛ درحال بردن دانه به لانه به یک سه راهی رسیدند. مورچینه راه اول را نشان داد و گفت:« بهتره از این راه بریم چون این راه میانبره و زودتر به لونه می رسیم.» مورانه گفت:«نه اتفاقا أین راه دورتره بایداز راه وسط بریم » موراچه شاخک هایش را تکان داد وگفت:« اصلا بیایید مسابقه بدیم هر کسی از راهی که فکر می کنه نزدیکتره حرکت کنه هر کس زودتر رسید برنده ست» مورانه و مورچینه هم قبول کردند . موراچه تا سه شمرد و هر سه به راه افتادند . موراچه همین طور با سرعت قدم بر می داشت . صدایی شنید. انگار کسی از بین بوته ها کمک می خواست. جلوتر رفت کفشدوزک غریبه ای را دید ؛ کفشدوزک به پشت افتاده و دست و پا می زد. اونمی توانست برگردد. موراچه خیلی ناراحت شد . می خواست به کمک کفشدوزک برود، یادش افتاد اگر به او کمک کند حتما دیر میشود و مسابقه را می بازد. شاخک هایش را به هم زد . کمی فکر کرد. با خودش گفت:« اگر من کمکش نکنم ممکنه ساعت ها همین طور بمونه اون اینجا غریبِ نباید تنهاش بذارم ، برای مسابقه هم فکری می کنم» بعد هم جلوتر رفت دانه اش را بر زمین گذاشت و گفت:« سلام کفشدوزک الان کمکت می کنم » کفشدوزک که از دیدن موراچه خیلی خوشحال شده بود آهی کشید و گفت:« سلام خداروشکر شما اینجایید ، من تازه به این دشت اومدم ، داشتم پرواز می کردم که به این بوته ها خوردم و افتادم .» موراچه با کمک یک تکه چوب به کفشدوزک کمک کرد و او را برگرداند. کفشدوزک از موراچه تشکر کردو گفت:« دوست خوبِ ،من هر زمان کاری داشتی روکمک من حساب کن خونه ی جدیدِ من درست کنار رودخونه زیر بوته تمشکه » موراچه دانه اش را برداشت و گفت:« ممنون حتما به دیدنت میام الان باید برم تا دیر نشده وگرنه مسابقه رو می بازم .» کفشدوزک بالهایش را باز و بسته کرد و گفت:« مسابقه؟!» موراچه ماجرای مسابقه را برای کفشدوزک تعریف کرد. کفشدوزک دستش را روی چانه گذاشت ؛ کمی فکر کرد بعد از جا پرید و گفت:« فهمیدم پاهای منو بگیر من پرواز میکنم و تو رو به لونه می رسونم و برای دوستانت می گم که بهم کمک کردی و برای همین دیر رسیدی» موراچه با خوشحالی پاهای کفشدوزک را گرفت . إن ها با هم به آسمان پرواز کردند. موراچه از ان بالا همه دشت را می دید . خندید و گفت:«همیشه دوست داشتم یه روزی پرواز کنم تو منو به ارزوم رسوندی» @bayenatiha؎۞
قایق مورچه ها امیر برای مورچه ها مقداری خرده نان ریخت. همان جا نشست و به مورچه ها نگاه کرد. لانه ی مورچه ها آن طرف برکه بود ؛ آن ها باید برای بردن خرده نان ها برکه را دور می زدند . امیر نقشه‌ای کشید:« اگر یه قایق داشته باشن حتما زودتر به خونه شون میرسن!» دوید و خود را به ماشین رساند، بابا چادر را کنار ماشین برپا کرده بود و مامان مشغول آماده کردن ساندویچ برای ناهار بود. روزنامه ای از توی داشبورد برداشت و رو به بابا گفت:« بابایی میشه یکی از این روزنامه ها رو بردارم ؟» بابا درحالی که زیر انداز را مرتب می کرد گفت :«بله میشه بردار» امیر روزنامه در دست به کنار برکه برگشت . همان جا نشست و یک قایق کاغذی ساخت. بعد هم با تکه ای چوب مورچه ها را روی قایق نشاند . قایق را روی برکه گذاشت با دست موج هایی درست کرد و قایق را به سمت دیگر برکه هُل داد . بعد هم ایستاد وکف و دست زنان به عبور قایق کاغذی خیره شد. اما اتفاق بدی افتاد قایق خیس و خیس تر شد ، وسط برکه ایستاد . قایق که حالا حسابی خیس و وارفته بود، داشت غرق می شد و مورچه ها به زیر آب فرو می رفتند. امیر با چشمانی پر اشک ایستاده و به غرق شدن قایق نگاه می کرد که پدر با توپی در دست از راه رسید. دست روی شانه ی امیر گذاشت و گفت:« توپتو برات آوردم » چشمان پر اشک امیر را که دید گفت:«چی شده ؟ نبینم ناراحت باشی !» امیر با دست قایق را نشان داد و گفت:« الان مورچه ها می میرن بابا» بابا خنده کنان گفت :«چرا نمی ری نجاتشون بدی؟» امیر سرش را بالا گرفت و به صورت خندان بابا نگاه کرد و گفت:« چجوری برم؟» بابا خندید و گفت:« خیلی راحت شلوارتو بالا بزن و برو توی آب» بعد هم خودش کمی شلوارش را بالا زد و وارد آب شد . عمق آب فقط کمی بالاتر از یک وجبش بود. امیر خوشحال شد و به سمت قایق مورچه ها دوید و ان ها را نجات داد. @bayenatiha؎✿ฺ
نامه حامد دوید توی اتاق ، بابا هم پشت سرش وارد اتاق شد. یک گونی روی زمین بود . گونی پر از کاغذ و نامه بود. حامد گفت:« وای چقدر کاغذ! میشه روشون نقاشی بکشم؟» آقا با مهربانی نگاهش کرد دستی به سرش کشید و گفت:«نه عزیزم نمیشه ولی میتونی به من کمک کنی» حامد بلند خندید و گفت:«اخ جون ! » اقا از بابا خواهش کرد به حامد اجازه بدهد که آنجا بماند بابا هم خداحافظی کرد ورفت. حامد همان جا نشست و گفت:«چیکار کنم؟» آقا لبخند زد و گفت :«دونه دونه نامه هارو به من بده تا با هم بخونیم و جواب بدیم» حامد سینه جلو داد و با دقت شروع کرد . نامه ها را تک تک از گونی بیرون می کشید و به دست آقا میداد. کم کم حوصله اش سر رفت گفت:«چه کار سختی ! میشه خودت برداری؟» اقا لبخندی زد و گفت:« بله که میشه بیا سرت رو روی پام بذار تا خستگیت در بیاد» حامد سر روی پای آقا گذاشت و آقا را در جا به جایی نامه ها راهنمایی کرد :« این جوری نذار خراب میشه! تاشد مواظب باش! بذار اونور تر! » همینطور مشغول بود که بابا از راه رسید . او باید از امام خداحافظی می کرد و به خانه می رفت. ✿ฺ @bayenatiha✿ฺ
شتر گاو پلنگ . یک روزِ صبحِ بهاری، خانم معلم سر کلاس نقاشی به بچه ها گفت:.«دفتر نقاشی هایتان را روی میز بگذارید ،امروز می خواهیم یک نقاشی بکشیم؛ نقاشی از یک حیوان خیلی خیلی قشنگ! بچه‌ها حیوان قشنگِ ما شتر ، گاو ،پلنگ هست، من می خواهم ببینم کدام یک از شما میدانید اسم واقعی این حیوان چیست . » بچه ها شروع کردند به پچ پچ کردن آنها نمی دانستند این حیوان چه حیوانی است و اسم واقعی اش چیست اصلا تا حالا یک همچین اسمی نشنیده بودند و همچین حیوانی ندیده بودند . مائده که مداد را به گوشه ی پیشانی اش می زد و فکر می‌کرد گفت :«خانوم دارید شوخی می کنید ؟» بهاره خندید و گفت :«خانوم میشه هم شتر وهم گاو و هم پلنگ بکشیم ؟» هلیا که مدادش را در هوا تکان می داد گفت:« نه به نظرم یک حیوان بکشیم که هم شبیه شتر هم شبیه گاو و هم شبیه پلنگ باشد» خانم معلم خوشحال شد و رو به هلیا گفت:« آفرین دخترم دقیقا همینطور است. به نظر شما کدام حیوان هم شبیه گاو هم شبیه پلنگ و هم شبیه شتر است؟» کلاس ساکت شد همه داشتند فکر می کردند که چنین حیوانی وجود دارد یا نه؟ شاید قرار بود آنها کشفش کنند ! یا خودشان با خلاقیت چنین حیوانی را تصور کنند و بکشند . فاطمه که تا این لحظه به حرف های دوستانش گوش می کرد بلند شد و گفت:« خانوم اجازه ! می شود بگویید این حیوان چرا شبیه خودش نیست! چرا شبیه گاو و شتر و پلنگ است؟!» خانم معلم لبخندی زد نگاهی به بچه ها کرد همه با دهان باز و چشمان گرد به او نگاه می کردند و منتظر جواب بودند ایستاد و روی تخته یک سر کشید! سری شبیه شتر! با دو تا شاخک عجیب بعد گردن درازی مثل گردن شتر اما کمی بلندتر به آن وصل کرد بچه ها هنوز منتظر بودند ، بهاره گفت :«شتر که شاخ ندارد!» خانم معلم یک بدن بامزه هم گوشه ی دیگر تخته کشید و روی ان خال هایی مثل خال پلنگ گذاشت ! بعد گوشه ی دیگر تخته چهار تا پا کشید با سم هایی شبیه گاو! ماژیک را کنار گذاشت و گفت:«خب بچها بگویید ببینم اگر أین ها را به هم وصل کنیم چه حیوانی داریم؟» بچه ها یک صدا فریاد زدند:«شتر،گاو ، پلنگ» خانم معلم خندید و گفت :«اسم اصلی اش چیست؟» همه یک صدا گفتند:«زرافه» خانم معلم برای بچه ها دست زد و گفت:« آفرین ! برای خودتان دست بزنید» بچه ها هیجان زده دست زدند و هورا کشیدند . خانم معلم رو به فاطمه کرد و گفت :« دخترهای گلم خدای مهربان این حیوان را آفرید تا به ما بگوید آفریدن و ساختن هر چیزی برای او ممکن است حتی حیوانی که مثل سه حیوان باشد ، حالا همگی یک زرافه زیبا در یک جنگل سرسبزبکشید که از شاخه های یک درخت بلند غذا و میوه می خورد.» اقتباس از توحید مفضل ✿ฺ @bayenatiha✿ฺ
یک کار بزرگ امیرحسین، علی و محمدجواد، روی سکو نشسته بودند و به دیوارهای پر از پرچم سیاه و سبز نگاه می‌کردند. دلشان می‌خواست کاری کنند برای امام حسین (ع)، اما نمی‌دانستند چه کار بزرگی از دستشان برمی‌آید. امیرحسین ناگهان به بطری آب پلاستیکی توی دستش اشاره کرد و گفت: «بچه‌ها، چرا یه ایستگاه صلوات راه نمی‌ندازیم؟ هرکی رد شد، یه لیوان آب می‌خوره و یه صلوات برای شهدای کربلا می‌فرسته!» علی و محمدجواد با ذوق قبول کردند. کلمن کوچکی را پر از آب خنک کردند و چند لیوان یکبارمصرف روی میز کوچکی چیدند. تکه مقوایی نوشتند: «ایستگاه صلواتی، ایران حسین(علیه السلام) تا ابد پیروز است.) و آن را سر کوچه گذاشتند. اولین کسی که ایستاد، پیرمردی بود که با دیدن آب، لبخند زد و گفت: «خداخیرتون بده بچه‌ها! امروز کلی راه رفتم و تشنه بودم.» بعد با صدای لرزان صلوات فرستاد و رفت. کم‌کم مردم بیشتری ایستادند، آب خوردند و برای امام حسین (علیه السلام) صلوات فرستادند. خانم رضایی، مادر محمدجواد با دیدن ایستگاه صلواتی، یک سینی پر از خرما آورد و گفت: «این رو هم بین عزادارها پخش کنید!» بعد از آن، یکی نان و پنیر آورد، دیگری شربت آلبالو گذاشت. میز کوچکشان کم‌کم شبیه یک سفرهٔ حسینی شده بود. تا اینکه عصر سوم محرم، حاج آقا کریمی، یکی از همسایه‌ها که صدای گرمی هم داشت، کنار ایستگاه ایستاد و گفت: «بچه‌ها، چرا هیئت کوچکی اینجا راه نمی‌ندازیم؟ من می‌تونم چند مداحی ساده بخونم.» بچه‌ها با خوشحالی موافقت کردند. چند صندلی از خانه‌ها آوردند، یک بلندگوی کوچک هم یکی از همسایه‌ها قرض داد. همان شب، حاج آقا کریمی شروع به خواندن کرد و مردم کوچه، یکی‌یکی جمع شدند. صدای «یا حسین، یا حسین» در کوچه پیچید. کم‌کم ایستگاه صلواتی تبدیل به هیئت کوچکی شد. هر شب، مردم برای مداحی و عزاداری دور هم جمع می‌شدند. حتی بچه‌های کوچک هم شمع دست می‌گرفتند و سینه‌زنی یاد می‌گرفتند. امیرحسین، علی و محمدجواد، هر شب با دلی پر از غرور به هم نگاه می‌کردند. آن‌ها فقط با یک کلمن آب شروع کرده بودند، اما حالا دل‌های محله را به هم پیوند زده بودند. هیئت کوچکشان، یادگاری شد از مهربانی‌های کوچک که با عشق به امام حسین (ع)، بزرگ می‌شوند. م‌حاجی‌زاده @bayenatiha؎✿ฺ