#داستان_22
#توپ_علي_كوچولو
#به_اشتراک_گذاشتن_اسباب_بازی
علي كوچولو يه توپ رنگارنگ داشت. توپش را خيلي دوست داشت. هر روز عصر بهانه
مي گرفت و مي خواست بره تو كوچه بازي كنه ، ولي مادرش اجازه نمي داد و مي گفت: پسر گلم، كوچه خطرناكه ، يه وقت ماشين مياد ، موتور و دوچرخه مياد، همين جا توي خونه بازي كن تا منم خيالم راحت باشه. علي كوچولو مي گفت: اما من مي خوام برم تو كوچه بزنم زير توپم ،اينجا توي اتاق كه نمي شه . اونوقت مامانش راضي مي شد و همراه علي مي رفت توي كوچه. علي بازي مي كرد و مامانش مواظبش بود. كوچه ي اونها خلوت بود. بچه ها زياد توي كوچه نميومدند. يه روز ، يه پسر كوچولوي ديگه درست همقد علي كوچولو، توي كوچه پيداش شد. اون بچه ي همسايه اي بود كه تازه به خونه ي روبرويي اونها اومده بودند. پسر كوچولو حوصله اش سر رفته بود و همراه مامانش اومده بود دم در نشسته بود. مادر علي به مادر اون سلام كرد و اسم پسرش را پرسيد. اسم پسر كوچولو نادر بود. نادر مي خواست با علي توپ بازي كنه اما علي توپش را به نادر نمي داد. مادرها ايستاده بودن دم در و با هم حرف مي زدند. علي توپش را توي بغلش گرفته بود و زل زده بود تو چشماي نادر و هرچي نادر مي گفت: بيا با هم بازي كنيم ، علي محلش نمي ذاشت و باهاش بازي نمي كرد. نادر ناراحت شد و رفت جلوي در خونه شون نشست . مامان علي كه متوجه شده بود علي توپش را دست نادر نميده، بهش گفت: علي جون، علي كوچولو ، مگه تو نمي گفتي از تنهايي
حوصله ات سر رفته، حالا كه نادر اومده نمي خواي باهاش دوست بشي؟ نمي خواي باهاش توپ بازي كني؟ علي ابروهاشو انداخت بالا، يعني نمي خوام. مامانش اومد و آهسته در گوش اون چيزي گفت. علي به حرفاي مامانش گوش داد، اونوقت بلند شد و رفت دست نادر را گرفت و گفت: بيا بامن بازي كن. نادر خوشحال شد و با علي بازي كرد. بعد هم از علي پرسيد: مامانت چي بهت گفت كه اومدي با من بازي كردي؟ علي گفت:مامانم گفت اگه توپت را فقط براي خودت نگه داري اونوقت يه دوست خوبو از دست ميدي اما اگه با نادر بازي كني يه دوست خوب پيدا مي كني. منم ديدم خيلي وقته كه دلم يه دوست خوب مي خواد، اومدم با تو بازي كردم تا باهام دوست بشي. نادر خنديد و رفت به مامانش گفت: مامان جون من و علي ديگه باهم دوستيم. مامانش گفت: چه خوب! من و مامان علي هم ديگه با هم دوستيم. اونوقت هر چهارتاشون با هم خنديدند . نادر و علي حسابي با هم بازي كردن تا خسته شدن و از هم خداحافظي كردن و به خونه هاشون رفتن. از اون روز به بعد اون دوتا هر روز با هم بازي ميكردند و خيلي بهشون خوش مي گذشت . بعضي وقتها هم ، همراه مادراشون به پارك
مي رفتند و تاب بازي و سرسره بازي و الاكلنگ بازي مي كردن. اونها هنوز هم با همديگه دوست هستن و خيلي همديگه رو دوست دارند. راستي بچه ها شما چندتا دوست خوب داريد؟
نویسنده: مهری طهماسبی دهکردی
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘
#داستان_43
#کادوی_تولد_لاکی
#به_اشتراک_گذاشتن_اسباب_بازی
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
یک روز صبح لاکی از خواب بیدار شد و از اتاقش#به_اشتراک_گذاشتن_اسباب_بازی
بیرون دوید و از پله ها پایین آمد و به آشپزخانه رفت. مامان و مامان بزرگ داشتند صبحانه می خوردند.🐢☺️
مامان لاکی گفت : « چه خبره ؟ خیلی سر حالی. » لاکی پرسید : « یعنی نمی دونین امروز چه روزیه ؟ » بابا چشمکی به مادر زد و گفت : « بذار فکر کنم. یه روز خاص ، روز پدر ؟ ! » مامان پرسید : « روز مادر ؟ ! » لاکی گفت : « نه ، نه ، تولد منه ! یادتون رفته ؟ ! »🐢
مامان دستی به سر لاکی کشید و گفت : « چطور ممکنه ما فراموش کنیم ؟ تو لاکی یکی یکدونه مایی امروز عصر می خواهیم برایت جشن بگیریم.»🐢🎉
لاکی پرسید : خب من سه تا دوست دارم کدوم رو دعوت کنم ؟ » بابا گفت : « می تونی هر سه تا دوستت رو دعوت کنی. » بابا گفت: « حالا ما باید بریم سر کار ولی اول توی کمد رو نگاه کن. اون جا یه چیز خیلی خوب پیدا می کنی که مال توئه. »🐢😃
لاکی در کمد جعبه بزرگی را دید که کادو شده بود. آن را بیرون آورد و دید که یک چهارچرخه قرمز براق است. لاکی خیلی خوشحال شد و مامان و مامان بزرگ و بابا را بغل کرد ولی دوباره ایستاد و سرش را پایین انداخت.🐢🚴
مامان پرسید : « باز چی شده ؟ » لاکی گفت : « دلم می خواهد امروز با چهارچرخه ام بازی کنم اما من سه تا دوست دارم. حالا چه کار کنم ؟ » پدر و مادرش گفتند حتما یه راهی پیدا می کنی و رفتند سر کار.🐢😊
لاکی به مامان بزرگ کمک کرد تا اتاق را تزیین کنند. آن روز عصر خاکی ، هاپو و گوگولی آمدند تا همراه لاکی تولدش را جشن بگیرند. هر کدام از آن ها هدیه ای کوچک آورده بود.🐢🐶🐜🐞
مامان بزرگ به آن ها کمک کرد تا صندلی بازی کنند یا با چشم بسته همدیگر را پیدا کنند. بعد لاکی کادوهایش را باز کرد و همه نشستند تا کیک بخورند.🐢🍰
گوگولی پرسید : « برای تولدت چی کادو گرفتی ؟ » لاکی گفت : « مامان و بابام یه چهارچرخه قرمز برای خریدن. » گوگولی پرسید : « می شه چهارچرخه ات رو ببینم ؟ » لاکی چهارچرخه را آورد و نشان داد و گفت : « کاشکی هر کدوم مون یکی داشتیم. » گوگولی گفت : « خب ، نوبتی سوار می شیم. »🐢🐞
خاری گفت: « مثل بازی های دیگه نوبت می ذاریم. » لاکی گفت : « فکر خوبیه، شما سوار شین من و خاکی شما رو هل می دیم. » آن روز بعد از ظهر چهار دوست بقیه وقت شان را نوبتی سوار چهارچرخه شدند و به همه آن ها خیلی خوش گذشت.🐢😃
آن شب وقتی مامان لاکی او را به تخت برد گفت : « به لاکیِ خسته من خوش گذشت ؟ » لاکی گفت : « بهترین جشن تولدم بود. بازی کردن با دوستام خیلی خوب بود. » مامان پرسید : « با چهارچرخه چی کار کردید ؟ » لاکی جواب داد : « نوبتی سوار شدیم. » مامان پرسید : « خب ، چه احساسی داشتی ؟ » لاکی گفت : « از این که نوبتی سوار چهارچرخه شدیم خیلی خوشحالم. خیلی خوش گذشت. » بعد لاکی چشم هایش را بست و خوابش برد.🐢😴
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘