eitaa logo
روشـــツــنی خونه [🌙]
2.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
3.8هزار ویدیو
137 فایل
عشق یعنی دعای خیر حضرت زهرا(س)همراهت باشه😍 نشر مطالب=صدقه جاریه میتونید با ما در ارتباط باشید 😉 @haniekhanooom بادڵ و جوݩ گوش میدیم بہ حرفاتوݩ♥️ یہ گروه داریم پراز مامان هاے باحاڵ و پرانرژے 💕 هرکے دوست داشت واردش بشہ بہ این شخصی یه ویس بفرستہ 🎼
مشاهده در ایتا
دانلود
【• •】 . . +⚠️‌‌ . . •(• جوري زندگي‌ کن‌ ڪساني ‌ڪه‌ تو را‌ مي‌شناسند اما خــُدا را ‌نمي‌‌شناسند! . به‌ واسطه‌ي ‌آشنایي‌ با تـو‌ با‌ آشنا ‌شوند...! •(• اللهُ أَكبر؛ لٰا إلهَ إلّا الله... . انگاري خُدا درِ گوشِت ميگه: [ همه ی آنِ من از آنِ ؛ وقتی که دلت میگیرد... ] . . +⚠️ ↫ ✋🏻         . . | |💚 😌☝️ @mamanogolpooneha
🍁❤️ میگویم دوستت دارم، طوری نگاهم کن گویی ... بنده ای را وقت ِعبادت می نگرد همان قدر همان قدر 👤حامد نیازی @mamanogolpooneha
🦋 . | + ‏یا رَبِّ ‏ﻣَﻦ ﻟِﻰ ﻏَﻴﺮُﻙَ؟‏! ﺃَﺳﺄَﻟُﻪُ ﻛَﺸﻒَ ﺿُﺮِّﻯ... ‏ﻭَ ﺍﻟﻨَّﻈَﺮَ ﻓِﻰ ﺍَﻣﺮِے🌱| . |خدای من... ‏غیر تو کی رو دارم؟! ‏که ازش بخوام به دادم برسه... ‏و به حالم نگاه کنه🙃❤️| . ❁| ♡➜• @mamanogolpooneha
یکی بود یکی نبود یه دختر کوچولویی بود به نام صبا. صبا کیف مدرسه اش را برداشت و از مامان خداحافظی کرد تا به سمت مدرسه حرکت کنه. صبا بسم الله گفت و از خانه بیرون رفت. باد می آمد. باد در را محکم به هم زد صبا دستش را عقب کشید و گفت: وای نزدیک بود انگشتم لای در بماند؟ به خیابان رسید. موتورسواری با سرعت آمد، صبا خودش را عقب کشید. گفت: اگر موتور را نمی دیدم چه می شد؟ به مدرسه رسید. به آب خوری رفت. قمقمه اش را پر از آب کرد. دهانش را با زکرد و سرش را زیر قمقمه گرفت. چند قطره آب تو راه نفسش رفت و به سرفه افتاد. صبا با خودش گفت: وای… نزدیک بود خفه بشم. صبا به کلاس آمد خانم یک جمله رو تابلو نوشت: خدانگهدار. بچه ها با تعجب پرسیدند: خانم! دارید خداحافظی می کنید؟ خانم گفت: نه. سمیه گفت: پس پرای رو تابلو نوشتید خدانگهدار؟ خانم خندید و گفت: می خواستم یه حرف خیلی قشنگ یادتان بدهم. می دانید آن حرف قشنگ چیست؟ خداوند مهربان همیشه نگهدار ماست و ما را از خطرات حفظ می کند. پس دو تا جمله یادتان نره. یکی سلام و یکی خداحافظ. سلام یعنی: دعا برای سلامتی. و خداحافظی یعنی: دعا می کنم خداوند تو را از خطرات حفظ کند. @mamanogolpooneha
🌸🌷🌸 بسم الله الرحمن الرحیم بهشتِ دنیا خانه ی خانواده ای دو نفره است که  با شنیدن اذان، هردو برای نماز بایستند، زن به مردش اقتدا کند و چه‌چیزی قشنگ تر از ذکر گفتن با انگشتانِ دیگری... بهشت خانه ای است که، نظر یکدیگر مهم باشد... هیئت های شب جمعه به راه باشد... و هر دو نفر باهم عاشق و باشند... 💕 @mamanogolpooneha
🌸○> خودت‌ࢪوباوࢪڪن 🍃○> تومےتونے ویژگی توانستن رو در تو قرار داده🌱💜 🍃 @mamanogolpooneha
•[اگـر مثلا در پیشانیِ ما یڪ کُنتور بود‌ و هـر یڪ یک شمـاره می‌انداخت، دیگـر آبرو نداشتیم و نمےتوانستیم زندگے کنیـم ببین چقدر مهربان است❤️]• @mamanogolpooneha
بسم الله الرحمن الرحیم و بر کن؛ و خداوند کافی است که [کارساز] باشد. (احزاب۳) چقدر توکل دارید؟ @mamanogolpooneha
🌱| عليہ السلام : ♥️| القلبُ حَرَمُ اللّه ِ ، فلا تُسْكِنْ حَرَمَ اللّه ِ غَيرَ اللّه ِ 🌱| دل حرم خداست، پس جز را در حرم خدا مَنِشان! 📚جامع الأخبار : 518/1468 . @mamanogolpooneha
یه روز از روزای خدا فرشته ی قصه ی ما وقتی که داشت از اون بالای بالا بالا از بالای آسمونا زمینو نگاه می کرد صدای گریه ای نگاهشو از کوهها و دریاها و دشتها به یه جنگل کوچیک تو یه دشت سبز کشوند صدای گریه بلند و بلندتر شنیده می شد ... خوب که نگاه کرد فهمید صدای گریه ماله بچه خرگوشیه که زیر یه درخت بلوط بلند بی توجه به اطراف بلند بلند داره گریه می کنه ... فرشته صدای نفس زندنها و بو کشیدن حیون دیگه رو اون اطراف شنید و نگاهشو بسمت اون گرفت و دید گرگ گرسنه ای بدنبال غذا همه جا داره بو می کشه بسمت بچه خرگوش پیش می آد... دلش گرفت با خودش گفت باید کاری بکنم سر به سجده گذاشت و از خدای مهربون اجازه خواست تا به کمک بچه خرگوش بره .... خدای مهربون درخواست فرشته را اجابت کرد و اون بی درنگ در یک چشم بهم زدنی خودشو به بچه خرگوش رسوند ... وقتی رسید رسیدنش همزمان شده بود با رسیدن گرگ گرسنه . سریع خرگوشو تو بغلش گرفتو به آسمون پرواز کرد از اون طرف گرگ گرسنه دهنش وامونده بود که چگونه بچه خرگوش داشت پرواز می کرد ..{.اخه اون نمی تونست فرشته رو ببینه} ... کم مونده بود رو سرش شاخ در بیاره بچه خرگوش ترسیده بود و نمی تونست چشماشو باز کنه فرشته ی مهربون بچه خرگوشو صدا زدو گفت : عزیزم چرا داشتی گریه می کردی ؟ بچه خرگوش با ترس و لرز گفت تو کی هستی منو داری کجا می بری نکنه عقاب باشی همونی که مادرم قصه اش برام گفته که برادرشو برده و ... تو عقابی ؟! فرشته ی مهربون خندید و گفت : نه من فرشته ام ... بعد ادامه داد که منو خدا فرستاده تا به تو کمک کنم بچه خرگوش که هنوز چشماش بسته بود گفت : فرشته آره فرشته ام چشاتو باز کن ببین یکی از چشاشو باز کردو و قتی دید که تو آسموناست سریع بست داد زد منو بزار زمین منو بزار زمین فرشته با مهربونی گفت عزیزم چشاتو باز کن نترس از اون طرف گرگ بدجنس پرواز بچه خرگوش رو به هر حیونی می رسید می گفت شیر وقتی شنید شروع کرد قاه قاه خندیدن و حیونای دیگه گفتن بیچاره از گرسنگی زده بسرش گرگه که دید کسی به حرفاش توجه نمی کنه راشو گرفت و غرغر کنان رفت بچه خرگوش کم کم از لحن مهربون فرشته نرم شد و با جشمای بسته گفت من گم شدم برا همین گریه می کردم فرشته گفت دیگه نترس من ترو به لونه ات می برم بچه خرگوش با خوشحالی گفت : مگه لونه مارو بلدی ؟ نه تو بمن می گی من ؟! من اگه می دونستم که گم نمی شدم فرشته گفت : اگه چشاتو باز کنی می تونی خونتونه از ایجا ببینی باهم بریم اونجا بچه خرگوش چشاشو باز کرد سرش رو بالا گرفت تا بتونه فرشته رو ببینه وای خدای من تو چقدر قشنگی ؟ فرشته خندید و گفت :تو هم قشنگی حالا پائین و نگاه کنو بگو خونتون کدوم سمتیه ؟ بچه خرگوش وقتی پایین نگاه با منظره ای مواجه شد که هر گز ندیده بود جنگلی که فکر می کرد خیلی بزرگه الان می شد با یه نگاه همجاشو دید خوب که نگاه کرد سمت غروب آفتاب خونشونه پیدا کرد و فریاد زد : اونا اونا اون همونجایی خورشید داره غروب می کنه فرشته اونو برد جلوی خونه و روی زمین گذاشت بچه خرگوش بدو بدو رفت تو لونه و خیلی سریع برگشت فرشته دید که باز بچه خرگوش داره گریه می کنه مامان و بابام هم گم شدن هیچ کدومشون تو خونه نیستن فرشته گفت اونا گم نشدن بلکه بخاطر پیدا کردن تو الان دارن تموم جنگل می گردن یعنی الان کجان ؟ فرشته دوباره اون بغل کردو برد تو آسمونا گفت پایین نگاه کن تا بابا و مامانت رو ببینی همون زمان گرگ بدجنس که آسمونو نگاه می کرد دوباره بچه خرگوشو تو حال پرواز دید و سریع خودشو به حیونا رسوند داد زد شما که حرف منو باور نمی کنیید خودتون بیان تا ببین که بچه خرگوش داره پرواز می کنه جیونای جنگل دنبالش را افتادن بچه خرگوش مامان و بابا شو دیدید که نز دیکای خونه اند و به فرشته اونا رو نشون داد فرشته دوباره اونو جلوی خونه زمین گذاشت ... حیونای جنگل وقتی رسیدن بچه خرگوش دیگه تو آسمون نبود گرگ به تته پته افتاد و بو ... شیر جنگل وقتی که دید گرگ دروغ گفته و اونا رو به بازی گرفته اونو از جنگل اخراج کرد و گرگ با سری پائین از جنگل رفت و رفت والدین بچه خرگوش وقتی بخونه رسیدن با تعجب بچه شونو دیدن که جلوی خونه منتظرشونه اهمدیگر بغل کردنو و مامانه گفت کجا بودی ما که دیگه نا امید شدیم گفتیم تو رو حیونا خوردن گم شده بودم اما فرشته ی مهربون منو بخونه رسوند مادر با تعجب فرشته کیه فرشته همیجور که برا بچه خرگوش دست تکون می داد رفت بالای بالای بالا بالای آسمون از اون روز ببعد هر روز بزرگ شدن بچه خرگوش نگاه می کرد. 🐰 @mamanogolpooneha
🌵🌱🌿☘🍀 بسم الله الرحمن الرحیم امام على عليه السلام : هرکه اطمینان داشته باشد که آنچه برایش مقدّر کرده است به او مى رسد، دلش آرام گیرد. غرر الحکم : ۸۷۶۳ @mamanogolpooneha
【• •】 . . +⚠️‌‌ . . •|• وقتی آن‌طورنیست، ڪه‌تو دارۍ!! یعنۍتوآن‌طور نمیکنی؛ ڪه دوست‌دارد...! امام‌حسن‌عليه‌السلام‌‌فرمودندڪه: [مَن‌عَبَدَاللّه َعَبَّدَاللّه ُلَهُ‌كُلَّ‌شَىءٍ...] هرڪس‌خدا را ڪند؛ خداوندهمه‌چيز را اوگرداند... @mamanogolpooneha
🌱 توجهت بھ هر چه باشد قیمت تو همان است...! اگر توجهت بھ و خوبان‌خدا باشد قیمتی می‌شوی! |حواس‌ِتو بھ هرکه رفت توهمانی:)🌱...| @mamanogolpooneha
|حاج آقا پناهیان میگفت: تورو دوست داره:) تو سرتو انداختی پایین ؛ رفتے دنبال دلت... بگرد پیداڪن خودتُ🌱 @mamanogolpooneha
🌱 اگر ڪسی گفت من ڪه مے دانم مهربان است بگو دِ نمی دونے اگه میدونستے از حال رفته بودے غش کرده بودے آتش گرفته بودے پرواز کرده بودے...💜 @mamanogolpooneha
بابا امروز راهی مسافرت شد، سحر هم برای اینکه با باباش خداحافظی کنه عروسکش رو از اتاقش برداشت و به سمت در رفت و پرسید: ” بابا کی از سفر بر می‌گردین؟” بابا گفت: ” ۱۰ روز دیگه.” مامان گفت: “بابا! خدا به همراهت.”🚙 سحر از مامانش پرسید: ” خدا می‌خواد همراه بابا بره؟! مامان مگه خدا کجاست؟!” مامان گفت: ” خدا همه جا هست دخترم، جایی نمی‌ره.” سحر پرسید: ” یعنی خدا پیش من هم هست؟ پس کو؟” مامان جواب داد: ” خدا رو که با چشمای قشنگت نمی‌تونی ببینی.” سحر با تعجب گفت: ” پس از کجا بدونم خدا هست؟” مامان با لبخند جواب داد: ” دور و برت رو نگاه کن. حتما متوجه می‌شی که خدا هم هست.” سحر با هیجان گفت: ” مامان جون! پس من می‌رم دنبال خدا بگردم.” و بعد هم سری تکون داد و رفت تو مزرعه کنار خونه که به جنگل چسبیده بود، تا خدا رو پیدا کنه… 🐥🐥🐥🐥🐥 خانم مرغه با جوجه‌هاش مشغول خوردن دونه بود که سحر از راه رسید و پرسید: ” خانم مرغه! تو می‌دونی خدا همه جا هست، یعنی چی؟” خانم مرغه گفت: ” قُد قُد قُدا، نمی‌دونم سحر جون.” سحر گفت: ” تو حالا خدا رو دیدی؟” خانم مرغه گفت: ” قُد قُد قُدا، من؟ نه ندیدم.!!!بیا با هم بگردیم، شاید بقیه حیوانهای مزرعه خدا رو دیده باشند.” 🐐 سحر و خانم مرغه توی مزرعه رفتند تا رسیدند پیش بُزی تُپلی و سحر از اون پرسید: ” بُزی تُپلی تو می‌دونی خدا کجاست؟” بزی تُپلی گفت: ” من نمی‌دونم خدا کجاست.!! شاید اسب سفید بدونه، بیایین بریم پیشش.” سحر و خانم مرغه و بزی تُپلی رفتند پیش اسب سفید و سحر پرسید: ” اسب سفید مهربون! تو می‌دونی خدا کجاست؟” اسب سفید گفت: ” دختر کوچولو! من نمی‌دونم، ولی شاید خرس مهربون بتونه کمکتون کنه تا خدا رو پیدا کنید.” 🐻 سحر و خانم مرغه و بُزی تُپلی و اسب سفید با هم راه افتادند به سمت جنگل تا برسند پیش خرس مهربون.رفتند و رفتند تا رسیدند به جنگل و خرس مهربون رو دیدند که از ماهیگیری برگشته بود. سحر پرسید: ” خرسی جون! ما دنبال خدا می‌گردیم، تو می‌دونی خدا کجاست؟” خرسی گفت: ” من نمی‌دونم، اما خورشید خانم هر روز از اون دور دورا می‌یاد بیرون و همه جا رو روشن می‌کنه اون باید بدونه. بیایین همگی با هم بریم پیش خورشید خانم.” 🌞🌤 سحر و خانم مرغه و بُزی تُپلی و اسب سفید و خرسی مهربون رفتند پیش خورشید. سحر پرسید: ” خورشید خانم تو که از اون بالا همه جا رو می‌بینی می‌تونی به ما بگی خدا کجاست؟” خورشید خانم گفت: ” مگه چی‌ شده؟” خانم مرغه گفت: ” نمی‌دونیم ولی هر چی می‌گردیم خدا رو پیدا نمی‌کنیم، دوست داریم ببینیمش.” خورشید یک نگاهی به اطرافش کرد و گفت: ” بچه‌ها من از این بالا یک چیزهایی می‌بینم، بچه‌ها همه با هم داد زدند: ” آخ جون، چی می‌بینی؟ خوب نگاه کن، شاید خدا باشه.” خورشید به چپ نگاه کرد و گفت: ” جنگل رو می‌بینم که پر از درختهای قشنگ هست🌴🌳🌲🌾، دشت رو می‌بینم که یه عالمه گلهای رنگارنگ داره،🌺🌸🌼🌻🌹🌷 یک دریاچه هم می‌بینم که ماهیهای زیادی توی اون شنا می‌کنند.” 🐡🐟🐠بعد خورشید به راست نگاه کرد و گفت: ” تازه مزرعه رو می‌بینم که کشاورز داره اونجا کار می‌کنه” به بالا نگه کرد و گفت: ” ابر ها رو هم می‌بینم که باد داره اونا رو جابجا می‌کنه.”☁️ بچه‌ها گفتند: ” پس خدا چی؟!!” خرسی گفت: ” اگر خدا نباشه که خیلی بد می‌شه.” خورشید خانم به خرسی گفت: ” مگه این زنبورها نیستند که از توی دشت برای تو عسل جمع می‌کنن تا وقتی صبح پا می‌شی واسه صبحانه بخوری!”🍯 خرسی گفت: ” آره درسته.” خورشید گفت : ” اون عسل‌ها رو خدا به تو هدیه داده تا هر روز بخوری.” اسب سفید گفت: ” من که عسل نمی‌خورم، پس خدا به من چی‌ داده که بودنش را بفهمم؟” خورشید خانم گفت: ” اسب سفید مگه تو هر روز صبح تا غروب توی چمنزار بازی نمی‌کنی؟”🌿🌱☘🌾 اسب سفید گفت: ” خوب چرا.!” خورشید خانم گفت: ” اینهمه چمن و علف تازه رو خدا هر روز به تو هدیه می‌ده.” اسب گفت: ” ای‌ وای! راست می‌گی، اصلا حواسم نبود.” بُزی تپلی با ناراحتی پرسید: ” منکه عسل نمی‌خورم، یعنی خدا به من چیزی نداده!” خورشید خانم با خنده گفت: ” بُزی تپلی! اون علف‌های تر و تازه و خوشمزه توی چمنزارو کی به تو داده!” بُزی با خوشحالی گفت: ” اصلا حواسم نبود، عجب خدای خوبی! به من هم هدیه داده.” خانم مرغه گفت: ” قُد قُد قُدا… پس هدیه من کو؟!” خورشید خانم گفت: ” خانم مرغی اون جوجه‌های قشنگ که خیلی دوستشون داری از کجا اومدن؟”🐥🐣🐥🐣🐥 خانم مرغی گفت: ” یعنی اونها یک روزی سر از تخم بیرون آوردند رو خدا به من داده؟” خورشید خانم گفت: ” بله خانم مرغی، همه اونها هدیه خدا هستند که باید خوب مراقبشون باشی.” سحر توی فکر بود و چیزی نمی‌گفت تا اینکه خرسی گفت: ” سحر خانم! شما از خدا چی گرفتی؟ خدا رو تونستی ببینی؟!” @mamanogolpooneha
🌱 وقتی کسی را همه طرد کردند، آن وقت او را پناه می‌دهد و می‌گوید خودم تو را می‌خواهم...! | کُلُّ ذَنبِکَ مَغفُورٌ سِوَی الاِعراضِ عَنِّی‌اُدنُ مِنِّی، اُدنُ مِنّی، اُدنُ مِنّی| همه‌ی گناهانت جز روگرداندن از من بخشیده شده است؛ بھ من نزدیک شو ...! @mamanogolpooneha
【• •】 . . +⚠️‌‌ . . •• حاج‌آقاماندگاری می‌گفت: باید بھ باوری بھ برسی کہ اگر لهت هم کرد!! بگی منو ساخته! خدایا! از این باورا بھ ما هم بده! :) . . +⚠️ ↫ ✋🏻         . . | |💚 😌☝️ @mamanogolpooneha
•🍃⇩ ⇩🔑• . . °💠°حاج آقا پناهیان : °✨°وقتی دستانت را براے دعا بالا میبری؛یک دست برای تشکر بالا باشد ،و دست دیگرے براے تمنا!تشکر از خدا و راضے بودن به مقدرات الهے شرط اساسے برای استجابت دعاست . بعد از تشکر صمیمانه از نعمات خدا ، درخواست هایت را آغاز کن... ❤️ @mamanogolpooneha
•| |• 🌱هرچھ بیشتر بھ خاطر صبر کنیم، خدا بیشتربھ‌ خاطرما عجله خواهد کرد و هرچه بیشتر در سختی‌ها لبخند بزنیم، خدا زودتر آسایش را بھ ما می‌رساند. 🍃«انگار خدا طاقت ندارد صبرِ بنده‌ۍ خودش را ببیند...! :)» ❤️و در آخرت هم هنگام ورود بھ بهشت اول از صبرشان تقدیر می‌کند: |سلام‌علیکم‌بما‌صبرتم‌فنعم‌عقبی‌الدار| •🌱• @mamanogolpooneha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱⃢♥️ ✍ • • اگࢪ دلـش براے بندھ اش تنـگ بشہ یہ بݪا ڪادو میڪنہ بࢪاش🎁 • @bayenatiha
‌•°💛🌵’’ [• •] . سر نماز که میری‌ بگو به‌‌ تا کِی من‌ هیچی‌ از تو نفھمم!!!💔 ♥⃢ ☘ @bayenatiha
↻🌥↻ •[ ]•♥️ وقتےخدا مشڪلټ رو حل میڪنہ بہ تواناییش ایمان دارے...😌 وقتے خدا مشڪلټ رو حل نمیڪنہ بہ تواناییت ایمان داره...;/😍✌️🏻 ♥⃢ ☘ @bayenatiha
‌•°💛🌵’’ [• •] . . سر نماز که میری‌ بگو به‌‌ تا کِی من‌ هیچی‌ از تو نفھمم!!!💔 ♥⃢ ☘ @bayenatiha
📚مجموعه ۳جلدی خدایا تو خوبی 👫خدای بچه ها کجاست؟ ☀️🌧توی زمین یا آسمان؟ کارش چیست؟ 🏔کوه و دشت آفریدن یا بهشت و جهنم تقسیم کردن؟ 👫 وقتی بچه ها با خدا حرف می زنند چه چیزهایی می گویند؟ خدا برای بچه ها قدرت فرمان دهنده است یا دوست نزدیک؟ 📗آقای فریبرز لرستانی برای بچه ها هایی نوشته است که خیلی خوب ارتباط آن ها را با نشان می دهد. این داستانک ها در مجموعه ای سه جلدی تولید شده است. 📕توی هر کتاب شش داستان با عنوانی خاص آمده است و هر کتاب را یکی از هنرمندان خوب تصویرگری کرده است. ❇️عناوین کتاب‌های این مجموعه: 1⃣ 2⃣ 3⃣ ✍نویسنده: فریبرز لرستانی 📖تعداد صفحات: ۶۰صفحه ▪️ناشر: انتشارات غنچه ⚜مناسب گروه سنی: بالای ۳سال .......................................... 🛍خرید آنلاین از سایت باسلام👇 https://basalam.com/sahifehnoor/product/3262500?ref=830y 📲سفارش از طریق پیام رسان ایتا👇 🆔@Milad_m25 روشـــــنےخونہ♥️