#داستان_151
#خرگوش_باهوش
#هوش_زیرکی
🌳🌸در دشت سبز و خرّمی یك خرگوش چاق و سفید همراه سه فرزندش زندگی می کرد.
🌳🌸روزی خرگوش و فرزندانش بیرون از لانه ی خود در دشت، مشغول بازی و جست وخیز بودند كه ناگهان از دور گرگی نمایان شد. بچه ها هم چنان مشغول بازی بودند و مادر هرچه فریاد می زد، صدایش را نمی شنیدند.
🌳🌸مادر با سرعت خود را به آنان رساند اما دیر شد و همه در چنگال گرگ اسیر شده بودند. آن ها خیلی ترسید بودند اما خرگوش مادر سعی می كرد طوری رفتار كند كه اصلاً نترسیده است.
🌳🌸گرگ گفت: چند روزی است كه غذا نخورده ام و می توانم با خوردن تو و بچه هایت، شكم خود را سیر كنم.
🌳🌸خرگوش فكر كرد چگونه می تواند از چنگال گرگ فرار كند و خود و بچه هایش را نجات دهد. ناگهان فكری به خاطرش رسید و به گرگ گفت: اگر با ما كاری نداشته باشی، آهوی بزرگ و چاقی را به تو نشان می دهم گرگ گفت می خواهی مرا گول بزنی؟
وقت این حرف ها گذشته، من گرسنه هستم و شكمم منتظر خوردن شما است
🌳🌸خرگوش كه سعی می كرد خود را خونسرد نشان دهد، گفت: چه كسی می تواند تو را گول بزند؟ آیا می دانی گوشت آهو از گوشت خرگوش خوشمزه تر است. اگر می خواهی مكان او را نشانت دهم؟
🌳🌸گرگ گرسنه گفت: مكان او دور است و من تحمل گرسنگی بیشتر را ندارم. خرگوش گفت : اتفاقاً نزدیك است و به زودی به آن جا می رسیم.
گرگ گفت : سریع تر حركت كن ولی وای به حالت اگر دروغ گفته باشی.
🌳🌸خرگوش و روباه براه افتادند، بچه خرگوش ها به لانه ی خود رفتند و منتظر آمدن مادر شند
خرگوش و گرگ رفتند و رفتند تا به جنگل رسیدند. گرگ فریاد زد: من دیگر طاقت ندارم، آهو كجاست ؟
خرگوش رفت و كنار درختی ایستاد و با صدای آهسته گفت:
همین نزدیكی است از این جا به بعد آرام و بی صدا حركت كنیم تا آهو فرار نكند.
🌳🌸گرگ مغرور فریاد زد: كسی نمی تواند از چنگال من جان سالم به در ببرد. خرگوش سرش را به علامت تأیید پایین آورد.
خرگوش كه می دانست كمی پایین تر لانه ی پلنگی قرار دارد،خود را به گوشه ای رساند و گفت: پشت این سنگ، لانه ی آهو است. من كنار می روم چون او خیلی زرنگ و چالاك
🌳🌸گرگ مغرور فریاد بر آورد: حوصله ام سر رفت. بی درنگ خود را به كنار لانه ی پلنگ رساند و فریاد زد: بیا بیرون! ناگهان پلنگ تیز دندانی از لانه بیرون پرید.
🌳🌸گرگ كه خود را آماده گرفتن آهو كرده بود، ناگهان در جایش میخكوب شد. پلنگ به طرف او حمله كرد.آن دو حیوان درنده به جان هم افتادند.
🌳🌸خرگوش كه منتظر فرصت بود، به سرعت از آن جا دور شد و به طرف لانه اش رفت. بچه خرگوش ها از دیدن مادرشان خوشحال شدند و از داشتن چنین مادر فداكار و زیرك، خدا را شکرکردند.
شهرزاد فراهانی-کلیله و دمنه
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘