#داستان_6
#ماه_شب_چهاردهم
#معصومین(ع)
🌕🌕🌕🌕🌕🌕🌕🌕🌕🌕🌕🌕🌕🌕
در سال هایی دور فردی به نام «ابراهیم بن محمد» در نیشابور یکی از شهرهای ایران زندگی میکرد
تا اینکه یک شب هراسان از «نیشابور» گریخت. او سوار بر اسب روز ها و شب ها در بیابانها تاخت تا به شهر سامراء رسید.
«عَمرو بنِ عُرف»، حاکم نیشابور که انسانی ظالم و پست بود ، میخواست ابراهیم را به جرم دوستی با اهل بیت پیامبر (علیهم السلام) اعدام کند.ابراهیم این خبر را که شنید از همسر و فرزندان و بستگانش خدا حافظی کرد و خیلی سریع از شهر فرار کرد.
هنگامی که به سامراء رسید، سراغ خانه امام حسن عسکری (علیه السلام ) را گرفت او در کوچه های شهر جستجو کرد تا به خانه ی امام رسید هنگامی که درب خانه باز شد و چشمان او به چهره مهربان و نورانی امام افتاد همه خستگی سفر را با بوسه هایی بر صورت و دستان حضرت به فراموشی سپرد.
کودکی در خانه بود که صورتش همچون ماه شب چهاردهم می درخشید. او در کنار امام نشسته بود. ابراهیم محو چشمان کودک شده بود که کودک شرع به صحبت کرد و فرمود:« ابراهیم! فرار نکن. خداوند شرّ آن حاکم را از سرت دفع می کند.»
ابراهیم حیرت زده شد. او که چیزی به کودک نگفته بود.
کودک از کجا مشکلش را فهمید و از کجا میداند که حاکم نمیتواند به او آسیبی برساند
ابراهیم رو به امام کرد و گفت:«این کودک کیست که از درونم آگاه است؟»
• او پسرم و جانشین من است.
کودک، حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) امام دوازدهم شیعیان بود.
با شنیدن این حرف ابراهیم با خیالی آسوده راهی نیشابور شد و وقتی به شهر خود رسید همانطور که آن کودک یعنی حضرت مهدی خبر داده بود: خداوند، ابراهیم را از شرّ حاکم نیشابور (عمرو بن عوف )حفظ کرد. معتمد، خلیفه عباسی، برادرش را به نیشابور فرستادتا عمرو بن عوف را از بین ببرد.
و ابراهیم با آسودگی با فرزندان و همسرش زندگی کرد .
برگرفته از داستان ناصر نادری
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘