#داستان_53
#کوآلای_قهرمان
#شجاعت
📚یکی بود یکی نبود
توی جنگل ما کنار یک رود خانه درخت بزرگی قرار داشت که خانم کاکلی و جوجه هایش در آنجا زندگی می کردند هر چه زمان گذشت جوجه ها بزرگتر می شدند و به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین خانم کاکلی و آقای کاکلی با هم به دنبال غذا رفتند .
جوجه ها تنها مانده بودند یک دفعه یک پروانه قشنگ پر زد و روی شاخه ای نشست
جوجه ها که پروانه ندیده بودند از ترس سر هایشان را زیر پرهایشان کردند « مثلا پنهان شدند» .
پروانه گفت : چرا می ترسید ؟ به من می گن پروانه ,معمولا پرنده ها از دیدن من خوشحال می شوند چون من غذای آنها هستم .
جوجه ها که گرسنه بودند تلاش کردند پروانه را بگیرند و بخورند ولی پروانه بالاتر پرید .
آنها به پروانه گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ می پری ، پروانه گفت: خداوند این بالهای زیبا را به من داده بعد هم پر زد بالاتر چون می ترسید پرنده ها بخورنش.
جوجه ها داشتند درباره پروانه حرف می زدند که درخت تکان خورد فوری ترسیدند وسرهاشونو لای پر هم پنهان کردند.
یک حیوان بزرگ با پنجه های قوی به درخت چسبیده بود با گوشهای پهن و بدن پشمالو خیلیم با نمک و مهربون به نظر می ر سید .🐨
به جوجه ها گفت :
نترسید شما که غذای من نیستید.
جوجه ها گفتند : ما را چه جوری دیدی ما که قایم شدیم .
او گفت : ولی فقط شما سرتان را پنهان کردید بدنتان بیرون بود جوجه های قشنگ اسم من کوآلا است ،من نوعی خرس درختی هستم و در همسایگی شما با خانواده ام کنار کلبه زندگی میکنم .
🐨
جوجه ها گفتند : خوش به حالت می تونی همه جا بروی .
کوآلا گفت : ولی من و همه حیوانات که با ل نداریم دوست داریم مثل شما پرنده باشیم ودر آسمان آبی و زیبای خداوند پرواز کنیم خدا نعمت بزرگ پرواز کردن را به شما داده صبر کنید بزرگتر شوید ، عجله نکنید .
یک مرتبه کوآلا دید پرنده ی شکاری به سوی جوجه ها می آید
فریاد زد : خطر! کوآلا خود را روی لانه ی جوجه ها انداخت و با پنجه های خود به بالهای پرنده شکاری می زد.
پروانه خود را به خانم کاکلی رساند و گفت : مرا نخورید جوجه هایتان در خطر هستند زود بیائید . خانم کاکلی و کوآلا با کمک هم به هر زحمتی که بود پرنده ی شکاری را دور کردند .
🐨
کوآلا کمی زخمی شده بود ولی خوشحال بود که توانسته جوجه های همسایه را نجات بدهد.
خانم کاکلی از پروانه و کوآلا تشکر کرد و بعد از آن داستان شجاعت کوآلا در جنگل پیچید و همه او را کوآلای قهرمان می نا میدند .🐨
قصه ی ما به سر رسید ، امیدواریم کلاغه به خونه اش رسیده باشه
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘
#داستان_228
#بابا_کبوتر_شجاع
#شجاعت
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
بابا کبوتر شجاع
به نام خدایی که کبوتران رو آفرید
یه روزی روزگاری در یه جنگل زیبا یک خانواده ی کبوتر باهم دیگه زندگی می کردند
در این خانواده پنج تا جوجه ی کوچولوی خوشکل وجود داشت .
بابا کبوتر هروز صبح برای اینکه غذا بیاره برای خانوادش
از جنگل می رفت بیرون
تا اینکه یکروز که رفت دیگه برنگشت
مامان کبوتر که باید مواظب بچه ها می بود نمی تونست بره و دنبالش بگرده
برای همین از غذاهایی که ذخیره کرده بودند برای روز مبادا
به بچه ها می داد
تا اینکه بعداز چندروز بابا کبوتر زخمی برگشت
مامان کبوتر و بچه ها خیلی ناراحت شدند و بابا کبوتر رو در آغوش گرفتند
باباکبوتر ماجرا رو تعریف کرد که چی شده
گفت ؛ داشتم میومدم خونه که یک عقاب بزرگ تعقیبم می کرد
و من متوجه شدم و راهم رو تغییر دادم تا نیاد سمت شما و خونمون
اما همینکه عقاب فهمید من می دونم داره تعقیبم می کنه
اومد به سمت من
منم باهاش جنگیدم اما اون منقار قوی و پنجه های محکمی داشت
و منم دیدم اگر مقاومت کنم کشته میشم و رفتم وسط یه بته ی تیغ
و حسابی زخمی شدم
عقاب که دید دستش به من نمی رسه رفت
اما من چون زخمی شده بودم و تیغ ها توی بالم رفته بود نتونستم بیام خونه و چندروزی اونجا بودم و یک گنجشک مهربون تیغ ها رو از بدنم جدا کرد و برام غذا میاورد
تا اینکه خوب شدم و اومدم پیش شما
قصه ی ما به سر رسید
بابا کبوتر به خونش رسید
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘
✅ درس ششم : پرورش شجاعت در فرزندان
چگونه می توانیم فرزندان شجاع پرورش دهیم ؟
عوامل ترسو شدن فرزندان چیست ؟
#محرم #شجاعت
@mamanogolpooneha☘
▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️