#داستان_52
#معلم_بی_سواد_و_مداد_جادویی
#مدرسه
💼 @dastankodak
📚سعید حوصله نوشتن نداشت. با اینکه عاشق مدرسه بود به خاطر مشق نوشتن از درس و مدرسه خسته می شد. او با خودش فکر می کرد کاش یک مداد جادویی داشتم و می توانستم با آن مشقهایم را بنویسم. آن وقت فقط مداد را روی دفتر می گذاشتم و خودش شروع به نوشتن می کرد. سعید غرق در فکر و خیال بود که یک دفعه ابر آرزوها درست بالای سرش قرار گرفت. ابر آرزوها روی سر سعید شروع به باریدن کرد و آرزوی او براورده شد. سعید صاحب یک مداد جادویی شد.
💼
از فردای آن روز هر وقت سعید می خواست مشقهایش را بنویسد فقط مداد را روی دفتر می گذاشت مداد خودش شروع به نوشتن می کرد و سعید هیچ زحمتی نمی کشید. سعید حالا دیگر خیلی بچه ی زرنگی شده بود. مشق های او همیشه تمیزتر و بهتر از دیگران بود. سعید خیلی خوشحال بود و فکر می کرد اینطوری از همه زرنگتر می شود.
بالاخره مدرسه ی سعید با کمک مداد جادویی تمام شد و سعید معلم شد.
💼
سعید به عنوان معلم وارد مدرسه شد. او می خواست به بچه های مدرسه درس بدهد. ولی او که یک مشکل بزرگ پیدا کرده بود. او اصلا بلد نبود چیزی بنویسد. دستخط او از دستخط خرچنگها و قورباغه ها هم بدتر بود. وقتی سعید می خواست پای تخته چیزی بنویسد همه ی بچه ها به او می خندیدند. دست سعید به نوشتن عادت نداشت.
💼
حالا سعید یک معلم بی سواد بود او تازه فهمیده بود کسی که زیاد می نویسد بیشتر یاد می گیرد و دستخط بهتری هم پیدا می کند. حالا آقای معلم بعد از این همه سال تازه مجبور شده است دوباره از اول درس بخواند. حالا او کلاس اول است.
#قصه_شب
@mamanogolpooneha☘