به بهانه رویداد گل بازی قهرمان من بازی ران
ما را آفرید. از خاک ، از گِل
با لطافت و سرشار از محبت ، با کلی ریزهکاری
نقش آدمیت بر ما زد ؛ از خودش ، از روحش بر جان خسته و بیجان ما دمید.همان لحظاتی که شاید از شدت تنهایی دلمان نمیخواست هیچ گاه "هست" شویم ، او برای همیشه خودش را همراه ما روانه کرد و نزدیک تر از رگِ گردنمان ساکن شد و نقطه شروع همان خاک بود
نمیدانم شاید نقطه شروع جای دیگر و چیز دیگری بوده که ما هیچ گاه آن را نفهمیم، اما برای ما همان است...
در رویداد "گِلبازی" ، کودکان_ این نوورود ها به دنیای آهنی و سنگی و پلاستیکی و کاغذی و پارچه ای و ..._ فارغ از همه انتخاب هایی که میتوانستند داشته باشند،ورود به دنیای خاک را انتخاب کردند.
آن حس رضایت را میشد در گردالی های چشمانشان خوب به نظاره نشست.
احساس رضایت از اینکه میخواهم کلی به اصطلاح کثیفکاری کنم و کسی کارم ندارد ، از همه مهمتر پدر و مادرم کنارم نشستهاند و راهی برای فرار سوی دنیای خودشان ندارند و اما شاید دلچسبتر از اینها حس خوب "خلقت" بود.
از هیچ
از بیارزشترین ها(بی ارزش که میگویم برای بچه ها مفتی درآمد وگرنه چاپ بیش از هزار تا قهرمان و برش هزار قطعه چوب و یه کمپرسی خاک رُس که این روزها بیارزش محسوب نمیشود.)
داشتم میگفتم ، از اینکه موجودی که در ذهنت "هست" شده است را به دیگران نشان بدهی، خوب یا بد مهم نیست همین تلاش برای تحقق آنچه در ذهن داری خودش مقدس است.
برای آنهایی که پدر و مادرشان هنرمندانه چیزهایی عجیب و غریب درست میکردند ، خیلی لذت بخش بود اما قطعا بردِ این بازی بدونِ بازنده با کودکی بود که فهمید همیشه آنچه را که در ذهن داریم محقق نمیشود.
شاید تصمیم بگیرد تصویر ذهنیاش را بیشتر پرورش دهد و یا اینکه هزارتای دیگر بسازد تا برسد.
این انس با خاک ، همان عنصر آشنا در ضمیر ناخودآگاهمان ، آنقدر وسوسه برانگیز بود که به نظرم کسی نبود که از مشت و مال دادن و در دست گرفتن این لطیفِ چسبنده صرف نظر کند.
بچه هایی که گِل هایشان تمام شده بود و یا تخته بیشتر برای ادامه هنرنماییهایشان میخواستند ، میآمدند و دوباره تقاضا میکردند و چیزی که نمیدانم اسمش چیست را در چشمانشان به کار میانداختند و سعی داشتند مرا متقاعد کنند و یا اینکه دلم را با همان چیز آتش بزنند اما دریغ که بنای دل ما را عوضِ گل از آجر های فوقنسوز با نشان تجاری____ساخته اند.
من هم چون از شگردشان خبر داشتم سریع به دست های گلیشان نگاه میکردم.
همچنان که التماس میکردند دستانشان را آرام آرام به هم میمالیدند تا تکه های گل را از دست جدا کنند.
گفتم:" تو که دست هایت گِلی است! به هر نفر فقط یکی !"
و او گردنش را کج میکردو لبخند شیطنت آمیزی همان زیر میزد و سریع میرفت تا دست هایش را بشوید. انگار که مشکل من کثیف بودن دست هاست. نمیفهمید آنقدر زلال و پاک است که اگر نگاهش بکنی چشمانش همه حقیقت را لو خواهند داد و دوباره برمیگشت و من هم سعی میکردم اصلا به قسمت اسرارآمیز چشمانش نگاه نکنم...
و با قلبی محزون و صدایی خشن میگفتم نه!
بعضی هاشان که بیشتر سمج بودند تا آخر همانجا چرخ میخوردند تا شاید دلِسنگم نرم شود.
اما دریغ که دل سنگ را یا باید با دریل ترکاند و یا با اشک شستشو داد تا فرسایش یافته و کوچک شود:)
ولی نهایتا فهمیدم عجیب نقش زده است این نقاش ماهر بر چهره همهشان ! آن صورت های کوچک با آن همه زیبایی را فقط "او" میتواند خلق کند.
#گل_بازی
#بازی_ران
#قهرمان_من