eitaa logo
به عشق مهدی فاطمه (عج)
1.2هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
72 فایل
تا میتوانید برای امام زمان کار کنید که فقط همین باقی است💚 🔸️ارتباط با ادمین : @Yamahdi_fatemeh313 تبادل و تبلیغات نداریم❌ 🔹گروه : https://eitaa.com/joinchat/45809769C5f803bf4e4 اللّهُم عَجّل لوَلـیّکَ اَلفـ♡ـرج💚
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀از قبر بیرون رفتیم. نیک جلو رفت و من با کمی فاصله از پشت سر او حرکت می کردم. ترس و اضطراب مرا لحظه ای آرام نمی گذاشت. هر چه جلوتر می رفتیم، محیط بازتر و مناظر اطراف آن عجیب تر می شد. از نیک خواستم که از من فاصله نگیرد، همدوش و همقدمم باشد و اندکی نیز آهسته تر گام بردارد. نیک ایستاد و گفت: تو را به من سپرده اند (نهج البلاغه/ خ108) که یار و مونس ات باشم. تا آنگاه که به سلامت قدم به وادی السلام گذاری به همین خاطر اندکی جلوتر از تو در حرکتم تا راه را بشناسی. 🔅پس از لحظه ای سکوت، بدین گونه سخنش را دامه داد: البته اگر گناه بتواند فریبت دهد و یا به اجبار تو را همراه خود سازد، بدون شک دیرتر به مقصد خواهی رسید. 🌀اضطرابم بیشتر شد و از آن به بعد هر آ ن احتمال آشکار شدن گناه را می دادم. مسیر راه را با همه مشکلاتش پیمودیم تا به کوهی رسیدیم که البته با سختی فراوان توانستیم خود را به اوج آن برسانیم. در چشم انداز ما، بیابانی قرار داشت که از هر طرف، بی انتها و آسمان آن مملو از دود و آتش بود. نیک خیره به چشمانم گفت: این همان وادی برهوت است که اکنون فقط دورنمایی از آن را می بینی. 😔خودم را به نیک رساندم و گفتم: من از این وادی هراسانم. بیا از راه ایمن تری برویم. نیک ایستاد و گفت: راه عبور تو، همین است اما تا آنجا که در توان من باشد تو را رها نخواهم کرد و در مواقع خطر نیز به یاریت خواهم شتافت. 🔻روز قیامت همه مردم، چه مومن و چه کافر بایستی از پلی بگذرند به نام پل «صراط» که بر روی دوزخ قرار گرفته است. هر کس بتواند، به سلامت از پل عبور کند وارد بر بهشت خواهد شد. وگرنه با کوچکترین لغزشی به قعر جهنم فرو خواهند غلطید 🔹حرفهای نیک اندکی از اضطراب و وحشتم کاست اما با این همه، هنوز نگرانی در وجودم قابل احساس بود. لحظاتی به سکوت گذشت. سپس رو به نیک کردم و دوباره گفتم: راه امن تری وجود ندارد؟ صورتش را به سمت من چرخاند و گفت: بهتر است بدانی که: روز قیامت همه مردم، چه مومن و چه کافر بایستی از پلی بگذرند به نام پل «صراط» که بر روی دوزخ قرار گرفته است. (نهج البلاغه/ خ83 و بحارالانوار/ ج8 ب22) هر کس بتواند، به سلامت از پل عبور کند وارد بر بهشت خواهد شد. وگر نه با کوچکترین لغزشی به قعر جهنم فرو خواهند غلطید. در عالم برزخ نیز، که تنها سایه ای از بهشت و جهنم است و هرگز قابل قیاس با آن رستاخیز عظیم نیست، بیابان برهوتی قرار دارد، که همانند پل صراط در قیامت است و به ناچار باید از آن گذشت. تا در صورت لیاقت به وادی السلام رسید. اما وای بر آنان که می مانند و به عذاب مبتلا می گردند و یا دست کم گرفتار و سرگردان می شوند. کمی فکر کردم و گفتم: چاره ای نیست... حرکت کنیم به امید خدا. 🚶‍♂به سمت آن دشت بی پایان به راه افتادیم. هرچه پایین تر می رفتیم، هوا گرم و گرمتر می شد. وقتی به سطح زمین رسیدیم، نفسم به شماره افتاد. از نیک خواستم که لحظه ای برای استراحت توقف کند، اما او نپذیرفت و به راه خود ادامه داد و گفت: راه طولانی و خطرناکی در پیش داریم. بنابراین وقت را تلف نکن، زیرا هر چه زودتر برویم، زودتر خلاصی خواهیم یافت. گفتم: من دیگر نمی توانم چون شدت گرما مرا از پا درآورده است. در همین حال و در حالی که عرق از سرو روی من فرو می ریخت، نقش بر زمین شدم. نیک از آبی که همراه داشت به من نوشانید.سپس در حالی که هنوز از زخمش رنج می برد، مرا بلند کرده و بر کول خود نهاد و به مسیر همچنان ادامه داد. از این که رهایم نکرد و با وجود زخمهای بیشمارش، چون دوستی مهربان برایم دل سوزاند، خوشحال بودم و شرمگین.   یک ضربه☄ همان طور که به راه خویش می رفتیم، صدای وحشتناکی، توجه مرا به خود جلب کرد. به سمت چپ بیابان نگاه کردم، آنچه دیدم باعث شد که وحشتزده خود را از دوش نیک به زمین اندازم و بی اختیار خود را پشت او مخفی کنم. دو شخص با قیافه هایی بزرگ و سیاه که از دهان و بینی شان، آتش و دود شعله ور بود و موهایشان بر زمین کشیده می شد، در حالی که در دست هر کدام یک گرز آهنی تفتیده به چشم می خورد، در حرکت بودند. (بحارالانوار/ ج6 ب7و8 و ج5 ص143) 🙍‍♂با نگرانی به نیک گفتم: اینها کیستند، نکند به سمت ما می آیند؟! نیک لبخند زنان گفت: نترس. اینها نکیر و منکرند، می روند از کافری که تازه از دنیا آمده، بپرسند آنچه از تو پرسیدند. گفتم: اینها وحشتناک ترند. گفت: زیرا با کافر سروکار دارند. فاصله ای نشد که صدای فرود آمدن چیزی، زمین زیر پاهایم را به شدت لرزاند، وقتی از نیک علت را جویا شدم، گفت: ضربه آتشی بود که بر آن کافر فرود آمد. (بحارالانوار/ ج6 ب7) از این به بعد نیز این گونه صداها که زمین را به لرزه می آورد بسیار خواهی شنید. ادامه دارد... ⚫️@be_eshghe_agha
۱۱ 🔥به سوی آتش 🔹در حالیکه از شدت وحشت و اضطراب به خود می‌لرزیدم، پرسیدم به کجا؟ گناه به کوه سمت چپ اشاره کرد و گفت: پشت این کوه وادی باصفایی است که دوست دارم تا قیامت در آنجا بمانی. (میزان الحکم/ ج۵، ص۸۵) 🔸می‌دانستم لجاجت و طفره رفتن من بی فایده است پس به همان راهی که اشاره کرده بود قدم نهادم. گناه با عجله و شادی کنان جلو می‌رفت. هراز گاهی بر می‌گشت و مرا تشویق به ادامه راه می‌کرد. 🔹با اینکه از گناه خیری ندیده بودم، اما مژده‌های مکرر و شادمانی بی سبب او مرا نیز به وجد آورده بود و امیدوارانه به مسیر ادامه می‌دادم. (میزان الحکم/ ج۵، ص۸۹) 🔸با خود اندیشیدم، شاید نیک را در پشت کوه ملاقات کنم. شاید هم وادی السلام بر حسب اتفاق پشت این کوه قرار دارد که گرد باد مرا به نزدیکی آن آورده است. اما نه، مگر بدون نیک می‌توان به وادی السلام رسید؟!! 🔹از نیمه کوه گذشته بودیم که ناله‌هایی از دور به گوشم خورد. بدون توجه به راهم ادامه دادم. هر چه به اوج قله نزدیکتر می‌شدیم، فریاد و ناله‌ها بیشتر و بیشتر می‌شد. تا آنکه از ترس و دلهره بر جای ایستادم و به گناه گفتم: این چه صدایی است که به گوش می‌رسد؟ گناه مضطربانه جواب داد: کدام صداها؟ گفتم: همین فریاد و فغان‌های جانخراش که از پشت کوه به گوش می‌رسد. 🔸گناه گفت: من صدایی نمی‌شنوم، شاید هلهله و شادی اهالی آنجاست که غرق نعمتند. گفتم: ولی صدایی که من می‌شنوم به ناله و فغان بیشتر شباهت دارد تا هلهله و شادمانی کردن. گناه گفت: گفتم که من چیزی نمی‌شنوم، بی جهت وقت را تلف نکن و زودتر به راهت ادامه بده که وقت تنگ و راه طولانی است. دریافتم که گناه مطلبی را از من پنهان می‌کند و بی جهت خود را به ناشنوایی می‌زند. چاره ای نبود. من به واسطه گردبادی که وزید از نیک دور گشتم و اکنون در دستان گناه اسیرم. کاش نیک را رها نمی‌کردم، ولی نه ... شدت گردباد به حدی بود که مرا به ناچار از او جدا کرد. 🔹در کشاکش کوه و با شک و تردید به دنبال گناه در حرکت بودم که ناگهان صدای نیک را شنیدم، فریاد کشید: خودت را کنار بکش. با عجله خودم را به کناری کشیدم، ناگهان سنگ سیاه بزرگی با شدت تمام به فرق گناه فرود آمد و او را به پایین کوه پرتاب کرد. 🔸با اینکه از گناه خیری ندیده بودم، اما مژده‌های مکرر و شادمانی بی سبب او مرا نیز به وجد آورده بود و امیدوارانه به مسیر ادامه می‌دادم 🔹پس از آن نیک را دیدم که با عجله از قله کوه به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت. از دیدن آن صورت زیبا و عطر روح نواز بسیار مسرور شدم. نیک آغوش گشود و من نیز صورت بر شانه مهربانش گذاردم و زار زار گریستم. 🍃برزخ 🔸نیک در حالی که اشک‌هایم را پاک می‌کرد با لبخند ملیحی که بر لب داشت گفت: دوست من اینجا چه می‌کنی؟ هیچ می‌دانی اینجا کجاست؟ گفتم: نه. نیک سری تکان داد و گفت: تو در چند قدمی وادی عذاب هستی. قبلا نام این وادی را از زبان نیک شنیده بودم اما هرگز باورم نمی‌شد که زمانی به مرز این دشت پر خطر نزدیک شوم. از نیک خواستم درباره این وادی باز هم سخن بگوید و او هم قبول کرد. 🔹نیک در ادامه گفت: اینجا جایگاه افرادی است که توان عبور از برهوت را ندارند و روز قیامت نیز قدرت عبور از پل صراط را نخواهند داشت و سرانجام به قعر جهنم سقوط می‌کنند. در اینجا گونه ای از آتش جهنم به آنها می‌رسد و در رستاخیز نیز خود جهنم را زیارت خواهند کرد. (سوره مومن/ آیه۴۶) 🔸نام وادی عذاب و اینکه در آستانه وارد شدن به آن قرار داشتم باعث شد ترس و وحشت عجیبی بر وجودم سایه افکند. 🔹نیک پس از آن مرا دلداری داد و خواست تا برای رفع خستگی اندکی استراحت کنم. ♨️عذاب یکی از بزرگان برزخ 🔸در همین میان و در لا به لای فریادهای اهل عذاب صدای ناله ای را شنیدم که به ما نزدیک می‌شد. پس از لحظه ای صدا واضح تر شد. و شنیدم که صاحب صدا با ناله ای جگر خراش از تشنگی شکایت می‌کرد. با وحشت رو به نیک کردم و پرسیدم: این دیگر چه صدایی است؟ 🔹نیک نگاه مهربانانه اش را به صورت من دوخت و گفت: به بالای کوه بنگر و آرامشت را حفظ کن، وقتی به اوج قله نگریستم، شخصی را دیدم که در گردنش غل و زنجیر آویخته اند و دو مرد زشت رو و قوی هیکل سر زنجیر را به دست گرفته اند. آن شخص در حالیکه مرتب از تشنگی می‌نالید به این سو و آن سو نگاه می‌کرد. 🔸پس از دیدن ما با عجله به طرفمان حرکت کرد؛ من از ترس خودم را به نیک رساندم و آهسته پرسیدم: این شخص کیست؟ نیک گفت: صاحب ناله یکی از سرشناسان برهوت است که در دشت عذاب معذب است. آن شخص همانطور که به ما نزدیک می‌شد دست‌هایش را مانند گدایی به سمت ما دراز کرده بود و طلب آب می‌کرد. ⚫️@be_eshghe_agha
۱۲ 🔥ذوب شدن گناه همان طور که مسیر را می‌پیمودیم، جریان ناراحتی و لاغر شدن گناه را به نیک گفتم. نیک خندید و گفت: گناه حق دارد ناراحت شود چون هیکل او پیش از این در دنیا، بزرگ و عجیب بود که البته سختی‌هایی که در دنیا دیدی و صبر کردی (سوره شورا/ آیه 30 و میزان الحکم/ ج3 ص246 و 254) و زجری که هنگام مرگ کشیدی از قد و قواره او کاست. (سوره شورا/ آیه 30) هر چند یادآوری بلاها و سختی‌های دنیا برایم طاقت فرسا بود اما از آنجا که از قدرت گناهم کاسته بود راضی و خوشحال بودم. 🚶‍♂راه بسیاری را پیموده بودیم. هر چند در این مسیر هرگز جرات نگاه کردن به آن طرف کوه را نداشتم اما ناله و فریاد اهالی دشت عذاب یک لحظه مرا آرام نمی‌گذاشت. 🔻در بند گناه ادامه راه بسی دشوار بود اما هر طور بود به کمک نیک پیش می‌رفتم. یک لحظه نگاهم به پایین کوه افتاد، بهت زده شدم و ایستادم. هیکل سیاه و بزرگی را دیدم که شخصی را دست و پا بسته و بی اعتنا به ناله و فغان او بر دوش گرفته و به بالای کوه حمل می‌کرد. فهمیدم آن هیکل زشت، گناه آن شخص است. نیک را دیدم که او هم همچو من به نظاره ایستاده، هنوز هیکل سیاه به ما نزدیک نشده بود که سرو کله مأموران عذاب زنجیر به دست از پشت کوه پیدا شد، گویا از آمدن آن شخص باخبر بودند. گناه وقتی به مأموران رسید آن شخص بیچاره را رها کرد و قهقهه زنان از همان راه برگشت. مأموران بلافاصله پاهای او را به زنجیر کشیدند و در حالیکه بدنش به سنگلاخ‌ها کشیده می‌شد او را کشان کشان وارد دشت عذاب کردند. (فهرست غرر/ ص425) پس از آن نیک نزدیک آمد و گفت: این است سرنوشت کافران، و با دست مهربانانه بر پشتم زد و گفت شتاب کن که راه بسی سخت و طولانی است.
به عشق مهدی فاطمه (عج)
#سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ ۱۲ 🔥ذوب شدن گناه همان طور که مسیر را می‌پیمودیم، جریان ناراحتی و لاغر
۱۳  هنوز چیزی نگذشته بود که صدای پای عابری مرا به خود آورد. گوش‌هایم را تیز کردم شاید بفهمم صدای پا از کدام سو است. عطر دل نواز نیک قلبم را روشن کرد. و این بار اشک شوق در چشمانم حلقه زد. 💫آغوش گشودم و با خوشحالی تمام او را در آغوش فشردم و تمام ماجرا را برایش بازگو کردم، تا مبادا از من رنجیده خاطر گردیده باشد. 🔆 نیک گفت: من نیز چون تو را در عقب خود نیافتم، از همان راه بازگشتم، به واسطه بوی بدی که در سمت چپ، جای مانده بود، از جریان آگاه شدم و در آن مسیر حرکت کردم. اما هر چه گشتم تو را ندیدم. 🕯تا اینکه به نزدیک غار رسیدم. گناه را دیدم که از غار بیرون می‌آمد و چون مرا دید به سرعت دور شد دانستم که تو را گرفتار کرده است، و چون داخل غار شدم صدای ناله را از دور شنیدم، خوشحال شدم و به سرعت به سمت تو آمدم. 🌺پس از لحظه ای سکوت نیک ادامه داد: البته این راهی که آمدی، قبلا برای تو در نظر گرفته شده بود. اما به واسطه توبه ای که کردی این راه از تو برداشته شد هر چند گناه سعی داشت تو را به این راه باز گرداند... هر طور بود بقیه راه را پیمودیم تا اینکه به محیط باز و وسیعی رسیدیم که باتلاق مانند بود و چون قدم در آن نهادم، تا زانو در آن زمین لجن زار فرو رفتم. ❎دیگر تا دهان در باتلاق فرو رفته بودم و توان فریاد کشیدن و کمک طلبیدن نداشتم، ✨که به ناگاه فرشته الهی پدیدار شد و طنابی را به نیک داد و گفت: این طناب را خودش پیشاپیش فرستاده، کمکش کن تا نجات یابد. 🌻فرشته رفت و نیک بلافاصله طناب را به سمت من انداخت. وقتی باتلاق را پشت سر نهادیم از نیک پرسیدم: مقصود فرشته از اینکه گفت: طناب را خودش فرستاده، چه بود؟ 🍀نیک گفت: اگر به یاد داشته باشی، ده سال پیش از مرگت، مدرسه ای ساختی که اینک کودکان و نوجوانان در آن به تعلیم و تربیت مشغول اند،خیرات آن مدرسه بود که در چنین لحظه ای به کمکت آمد. 💠پس از تصدیق حرف نیک با قیافه ای حق به جانب، گفتم: من پنج سال قبل از آن نیز مسجدی ساختم، پس خیرات آن چه شد؟ ✨نیک گفت: آن مسجد را چون از روی ریا و کسب شهرت ساختی و نه برای خدا مزدش را هم از مردم گرفتی. ❓گفتم: کدام مزد؟! گفت: تعریف و تمجیدهای مردم، به یاد بیاور که در دلت چه می گذشت وقتی مردم از تو تعریف می کردند! تو خوشبختی آنان را بر خوشحالی پروردگارت مقدم داشتی. 🌻باید بدانی که خداوند اعمالی را می پذیرد که تنها برای او انجام گرفته باشد. 🍁حسرت وجودم را فراگرفت و به خود نهیب زدم: دیدی چگونه برای ریا و خودپسندی، اعمال خودت را که می توانست در چنین روزی دستگیر تو باشد، تباه کردی... ✍ادامه دارد..  ⚫️@be_eshghe_agha
به عشق مهدی فاطمه (عج)
#سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ ۱۳  #قسمت_سیزدهم هنوز چیزی نگذشته بود که صدای پای عابری مرا به خود آور
۱۴   💥 گردباد شهوات با اینکه راه زیادی را پس از آن پیمودیم، اما خبری از انتهای بیابان نبود. از دور، ستون سیاهی را دیدم که از پایین به زمین و از بالا به دود و آتش آسمان ختم می‌شد و در حال حرکت بود. . با نزدیک شدن ستون سیاه، متوجه شدم که همانند گردبادبه دور خود می‌چرخد. با دیدن این صحنه، خود را به نیک رساندم و با ترسی که در وجودم رخنه کرده بود، پرسیدم: این ستون چیست؟ نیک گفت: این گردباد شهوات است، که چنین با سرعت عجیبی به دور خود می‌چرخد. . با اضطراب گفتم: حالا دیگر، باید چه کنیم؟ نیک گفت: دست‌هایت را محکم به کمرم حلقه بزن و مراقب باش گردباد، تو را از من جدا نسازد. . رفته، رفته آن گردباد وحشتناک با آن صدای رعب آورش، به ما نزدیک می‌شد و اضطراب مرا افزایش می‌داد، تا اینکه در یک چشم بر هم زدن، هوا تاریک شد. . گردباد اطراف ما را فرا گرفته بود و سعی داشت ما را با خود همراه کند. نیک مانند کوه به زمین چسبیده بود و من در حالی که دستم را به دور کمر او قفل کرده بودم، به سختی خود را کنترل می‌کردم. . هر از گاهی صدای فریادهای نیک را می‌شنیدم، که در هیاهوی گردباد فریاد می‌کشید: مواظب باش گردباد تو ار از من جدا نسازد! لحظات بسیار سختی را سپری می‌کردم و بیم آن داشتم که مبادا از نیک جدا شوم. دست‌هایم سست و گوش‌هایم از صدای گردباد، سنگین شده بود. دیگر صدای نیک را نمی‌شنیدم. . ناگهان دستم از نیک جدا شد و در یک چشم به هم زدن، کیلومترها از نیک دور گشته و به بالا پرتاب شدم! چندی نگذشت که از شدت هیاهو و گرمای طاقت فرسایش از حال رفتم... . وقتی چشمانم را گشودم هیکل سیاه و وحشتناک گناه را دیدم که بر بالای سرم ایستاده بود. بوی متعفنش به شدت آزارم می‌داد. . به سرعت برخاستم و چون خواستم فرار کنم دستم را محکم گرفت و به طرف خود کشید و گفت: کجا؟ کجا دوست بی‌وفای من؟ هم نشینی با نیک را بر من ترجیح می‌دهی؟ و حال آنکه در دنیا مرا نیز به همنشینی با خود برگزیده بودی. نیم نگاهی به صورت گناه افکندم، قیافه‌اش اندکی کوچک‌تر شده بود. بدون توجه به سخنانش گفتم: چه شده که لاغر و نحیف گشته‌ای؟ . با ناراحتی گفت: هر چه می‌کشم از دست نیک است. با تعجب پرسیدم: از نیک؟! گفت: آری، او تو را از من جدا کرده تا با عبور دادن تو از راه‌های مشکل و طاقت فرسا باعث زجر کوتاه مدت تو شود. گفتم: خوب، زجر من چه ارتباطی با ضعیف شدن تو دارد؟ . . پرخاشگرانه پاسخ داد: هر چه تو سختی بکشی، من کوچکتر می‌شوم و گوشت‌های بدنم ذوب می‌شود. و چنانچه تو به وادی السلام برسی دیگر اثری از من بر جای نخواهد ماند... ➰➰➰➰➰➰ 👇 به سوی آتش! در حالیکه از شدت وحشت و اضطراب به خود می‌لرزیدم، پرسیدم به کجا؟ گناه به کوه سمت چپ اشاره کرد و گفت: پشت این کوه وادی باصفایی است که دوست دارم تا قیامت در آنجا بمانی. . می‌دانستم لجاجت و طفره رفتن من بی فایده است پس به همان راهی که اشاره کرده بود قدم نهادم. گناه با عجله و شادی کنان جلو می‌رفت. . هراز گاهی بر می‌گشت و مرا تشویق به ادامه راه می‌کرد. با اینکه از گناه خیری ندیده بودم، اما مژده‌های مکرر و شادمانی بی سبب او مرا نیز به وجد آورده بود و امیدوارانه به مسیر ادامه می‌دادم. . از نیمه کوه گذشته بودیم که ناله‌هایی از دور به گوشم خورد.از ترس و دلهره بر جای ایستادم و به گناه گفتم: این چه صدایی است که به گوش می‌رسد؟ . گناه گفت: من صدایی نمی‌شنوم، شاید هلهله و شادی اهالی آنجاست که غرق نعمتند. گفتم: ولی صدایی که من می‌شنوم به ناله و فغان بیشتر شباهت دارد تا هلهله و شادمانی کردن. . گناه گفت: من چیزی نمی‌شنوم، بی جهت وقت را تلف نکن و زودتر به راهت ادامه بده. . دریافتم که گناه مطلبی را از من پنهان می‌کند و بی جهت خود را به ناشنوایی می‌زند...اما چاره ای نبود. . در کشاکش کوه و با شک و تردید به دنبال گناه در حرکت بودم که ناگهان صدای نیک را شنیدم، فریاد کشید: خودت را کنار بکش. . با عجله خودم را به کناری کشیدم، ناگهان سنگ سیاه بزرگی با شدت تمام به فرق گناه🔥 فرود آمد و او را به پایین کوه پرتاب کرد. . پس از آن نیک را دیدم که با عجله از قله کوه به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت. من نیز صورت بر شانه مهربانش گذاردم و زار زار گریستم.. . نیک در حالی که اشک‌هایم را پاک می‌کرد گفت: دوست من اینجا چه می‌کنی؟ هیچ می‌دانی اینجا کجاست؟ گفتم: نه. . نیک سری تکان داد و گفت: تو در چند قدمی وادی عذاب هستی. اینجا جایگاه افرادی است که توان عبور از برهوت را ندارند و روز قیامت نیز قدرت عبور از پل صراط را نخواهند داشت و سرانجام به قعر جهنم سقوط می‌کنند. . نیک پس از آن مرا دلداری داد و خواست تا برای رفع خستگی اندکی استراحت کنم. . 🔵