eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین 📿 _چی شد؟! اگه سالاد ها فرقی نداره چرا اینقدر اصرار می کنی این سالاد رو ازم بگیری ؟! سکوت من شک دایی رو بیشتر کرد . دایی قاشق برداشت تا سالاد رو مزه کنه که وا رفتم . دو زانو نشستم زمین و زیر لب گفتم : -نه دایی ....اونو نخور . نگاه همه جلب من و التماسم شد.اما دایی بی توجه به من و التماسم یه قاشق پر از سالاد رو گذاشت دهانش و من با نفس بلند و پر صدایی گفتم : _واای . و بعد برای آنکه چهره ی سرخ شده ی دایی رو نبینم دستم رو جلوی چشمام گرفتم . فاصله ی بین عکس العمل من و عکس العمل دایی فقط چند ثانیه بود.صدای فریاد دایی همه رو متعجب کرد : _سوختم ...وای سوختم ... طاهره آب بیار . زن دایی دوید و ماست و آب و خیار و همه رو با هم کنار دست دایی گذاشت ولی اون یه قاشق آتش فلفلی که من زدم به سالاد ، حالا حالاها قصد خاموش شدن نداشت .حالا من مونده بودم و صدای خنده ی حسام که انگار داشت ، فیلم طنز می دید و از خنده غش کرده بود . با اخم و تخم های مادر و پدر و کنایه های هستی که مدام می گفت : _بابا صد دفعه بهت گفتم صدقه بذار کنار ... ببین حسام صبح صدقه گذاشت کنار ، این بلا سرتو اومد. حسام هم میون خنده هاش گفت : _نه .. من بارها به بابا گفتم که از خیر هوس های شکمی بگذر که بد جوری عذاب داره ...اینم نمونه اش . این وسط دایی تنها کسی بود که با صورتی سرخ شده داشت به من نگاه میکرد و فقط سر تکون می داد. انگار دایی داشت با همون نگاهش منو توبیخ می کرد میگفت " بلا گرفته! چقدر فلفل ریختی توی این سالاد! " بدجوری به عذاب وجدان گرفتم .اون شام با سوختن زبون و حلق دایی برای خودش و برای من بخاطر ترس از توبیخ و تهدید مادر و پدر زهرمار شد .اما انگار حسابی به حسام چسبید .تمام سالاد خودشو خورد و هی وسط غذا با خنده مزه ریخت : _سالاد بفرمایید.....بقیه کاسه ها مطمئنه ....فقط همون یکی تند بود که اونم قسمت بابای بد شانس من شد. موقع جمع کردن سفره ، اونقدر پکر بودم که هستی به شوخی گفت : _چته الهه!؟ دایی ات رو که حسابی کبابی کردی. -چمه ؟ اومدم حال داداش تورو بگیرم ، دایی بیچاره ام سوخت . هستی خندید و حسام رو صدا زد . برای اینکه با حسام روبه رو نشم . بشقاب ها رو گذاشتم توی ظرفشویی و خودمو سرگرم نشون دادم که شنیدم هستی گفت : _الهه رو ناراحت کردی ....خب وقتی میدونی می خواسته زبون تو رو بسوزونه واسه چی گذاشتی بابا سالادو بخوره . صدای متعجب حسام برخاست : _به جان تو اگه می دونستم توی سالاد فلفله . 📝📝📝 رمان آنلاین و هیجانی😍 باقلم نویسنده محبوب:مرضیه‌‌ یگانه ❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌ 📝📝📝
[خـدا]: "لَا تَخَافَا، إِنَّنی مَعَکُما أَسمَعُ وَ أَری.." نترسید؛ من با شما هستم، میبینم و میشنوم...♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
21.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔶 🎥 جنگ آخرالزمانی نظام سلطه با شیعه 🎤 استاد ایمان اکبرآبادی 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️ عَزیزا🙏❤️ ما را در دل قلعه ی محكم ایمانت پناهمان ده 🙏 و بذر شادی و اميد و عشق را❣ در مزرعه قلبمان بكار و رشد بده تا به تعالی و كمال دست يابيم ✨🙏 ✨آمیـــن یا رَبَّ 🙏 آرزوها پیله هایی دردل هستند♥️ که باامید،چون پروانه🦋 به سوی خدا اوج می‌گیرند🍃 ✨امیدوارم پروانه آرزوهاتون بر زیباترین گلهای اجابت بنشیند🌺🍃 شب خوش✨🙏 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣️ ❣️ 🌾 سلام به ٺـ✨ـو اےگل 🌼نرگـس! سلام به ٺــو ڪہ در خاردار گناهانماݩ 🚫اسيرے. 🌾ما را ! ڪہ حتي بہ اندازه‌ۍ دادڹ گلے 🌸از مياݩ سيـم خاردارها تلاش نکرده ايم.چہ برسـد بہ براےرهايۍ شما از زنداڹ غيبــت. 🌸🍃
✨💌 . . ماهے یڪ¹ بار..؛ بچہ‌ هـاے مدرسه‌ جبل عامل رو جمع میڪرد میرفتند و زبالہ ‌هاےِ شهر رو جمـع آورے میڪردند🗑🚶🏻‍♂ میگفت: با این ڪار هم شهر تمیز میشہ و هم غــرورِ بچھ ها میریزه :)🕊 . . . . . 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 هستی با اصرار باز گفت : _خب الان یه قاشق بخور . -چی ؟! یه قاشق از اون آتیش سرخ !! لبخند شیطنت روی لبم نشست . فوری دستامو آب کشیدم وچرخیدم سمت اپن .ظرف سالاد فلفلی دایی که دست نخورده مونده بود رو کوبیدم مقابل حسام و چشم تو چشمش گفتم : _زود باش . اخمی کرد و متعجب پرسید : _واسه چی باید بخورم آخه ؟! صاف زل زدم توی چشماش وگفتم : _تا تو باشی رازدار باشی. ابرویی بالا انداخت و حلقه های گریزون نگاهش را به من دوخت : _نبودم ؟! حرفی زدم ؟! خیلی بی انصافی !! -نزدی ولی کنایه چرا..... بعد اداش رو در آوردم : _بر منکرش لعنت. هین بلندی کشید و سرش رو از من برگردوند و زیرلب گفت : _لا اله الا الله ... با حرص گفتم : _نخیر اینجا باید بگی استغفرالله ...حالا می خوری یا نه ؟ نفس بلندی کشید و یکدفعه یه قاشق از روی جا قاشقی کنار دستش برداشت و یه قاشق پر از سالاد رو گذاشت دهانش . من و هستی نگاهش می کردیم که صورتش سرخ شد و رگ های گردنش متورم و صداش بلند: _مامان ...سوختم . زن دایی نگاهی به ما و حسام انداخت و گفت : _چی شده ؟ حسام داشت جلوی چشمام بال بال می زد و سطل ماست روی اپن رو سر می کشید که هستی به زن دایی توضیح داد.با لذت به حسام نگاه می کردم که دایی که تازه حلق و گلوش آروم گرفته بود گفت : _بله حسام جان به صدقه نیست ... به هوس های شکمی هم نیست ... عذاب بخواد نازل بشه می شه ...دیدی ؟! صدای خنده ی دایی ، فریاد حسام ،خنده های هستی غر و کنایه های مادر و پدر و امداد و نجات زن دایی همه وهمه جمع خانوادگی ما رو متشنج کرده بود. هرچی توی خونه ی دایی از دیدن بال بال زدن حسام لذت بردم ،توی ماشین از شنیدن کنایه های مادر و پدر مستفیض شدم . -بفرما خانم ...دیدی این تک دخترت چه بلوایی امشب به پا کرد! دیدی ؟! مادر همراه با آهی غلیظ گفت : _حالا شد دختر من ! پدر عصبی جواب داد : 📝📝📝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕌 « یاریِ پنهان » استاد یاران امام زمان چه کسانی هستند؟ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
6.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱 🌅 شاید ایام کهنسالی ما جلوه کنی / در جوانی که دویدیم و ندیدیم تو را... 👤 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
در‌روایت‌آمده‌ڪہ‌پنج‌چـیز⁵قلب‌رانورانےمےڪند ¹..ڪم‌خوردنـ'🍕🍬' ²..نشستن‌باعلماءـ'👳🏻‍♂✌️🏼' ³..نمازشب‌خواندنـ'📿👀' ⁴..راه‌رفتن‌در‌مساجدـ'🕌🚶🏻‍♂' ⁵..زیادقل‌هوالله‌احد‌راخواندنـ'✨🌼' 'مواعظ‌العددیہ‌'ص۲۵۸' °•°•°•°•🌸•°•°•°•°•🌸•°•°•°•°• °•°•°•°•🌸•°•°•°•°•🌸•°•°•°•°• 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
...🌸 ‍ در اولین برخورد و صحبتی که با هم قبل از ازدواج داشتیم، به من گفت: من مرد زندگی نیستم! آدمی نیستم که در ستاد بنشینم! من مرد جبهه ام!💣 حتی اگر جنگ ایران و عراق تموم بشه، باز در لبنان یا در جای دیگر به مبارزاتم علیه باطل ادامه خواهم داد! تنها از شما می‌خواهم که مرا درک کنی و زمانی که اسلحه ام🔫 به زمین افتاد، شما زینب وار راهم را ادامه دهید. ☺️✋🏻 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝