رمان آنلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت14
_چی شد؟! اگه سالاد ها فرقی نداره چرا اینقدر اصرار می کنی این سالاد رو ازم بگیری ؟!
سکوت من شک دایی رو بیشتر کرد . دایی قاشق برداشت تا سالاد رو مزه کنه که وا رفتم . دو زانو نشستم زمین و زیر لب گفتم :
-نه دایی ....اونو نخور .
نگاه همه جلب من و التماسم شد.اما دایی بی توجه به من و التماسم یه قاشق پر از سالاد رو گذاشت دهانش و من با نفس بلند و پر صدایی گفتم :
_واای .
و بعد برای آنکه چهره ی سرخ شده ی دایی رو نبینم دستم رو جلوی چشمام گرفتم . فاصله ی بین عکس العمل من و عکس العمل دایی فقط چند ثانیه بود.صدای فریاد دایی همه رو متعجب کرد :
_سوختم ...وای سوختم ... طاهره آب بیار .
زن دایی دوید و ماست و آب و خیار و همه رو با هم کنار دست دایی گذاشت ولی اون یه قاشق آتش فلفلی که من زدم به سالاد ، حالا حالاها قصد خاموش شدن نداشت .حالا من مونده بودم و صدای خنده ی حسام که انگار داشت ، فیلم طنز می دید و از خنده غش کرده بود . با اخم و تخم های مادر و پدر و کنایه های هستی که مدام می گفت :
_بابا صد دفعه بهت گفتم صدقه بذار کنار ... ببین حسام صبح صدقه گذاشت کنار ، این بلا سرتو اومد.
حسام هم میون خنده هاش گفت :
_نه .. من بارها به بابا گفتم که از خیر هوس های شکمی بگذر که بد جوری عذاب داره ...اینم نمونه اش .
این وسط دایی تنها کسی بود که با صورتی سرخ شده داشت به من نگاه میکرد و فقط سر تکون می داد. انگار دایی داشت با همون نگاهش منو توبیخ می کرد میگفت " بلا گرفته! چقدر فلفل ریختی توی این سالاد! " بدجوری به عذاب وجدان گرفتم .اون شام با سوختن زبون و حلق دایی برای خودش و برای من بخاطر ترس از توبیخ و تهدید مادر و پدر زهرمار شد .اما انگار حسابی به حسام چسبید .تمام سالاد خودشو خورد و هی وسط غذا با خنده مزه ریخت :
_سالاد بفرمایید.....بقیه کاسه ها مطمئنه ....فقط همون یکی تند بود که اونم قسمت بابای بد شانس من شد.
موقع جمع کردن سفره ، اونقدر پکر بودم که هستی به شوخی گفت :
_چته الهه!؟ دایی ات رو که حسابی کبابی کردی.
-چمه ؟ اومدم حال داداش تورو بگیرم ، دایی بیچاره ام سوخت .
هستی خندید و حسام رو صدا زد . برای اینکه با حسام روبه رو نشم . بشقاب ها رو گذاشتم توی ظرفشویی و خودمو سرگرم نشون دادم که شنیدم هستی گفت :
_الهه رو ناراحت کردی ....خب وقتی میدونی می خواسته زبون تو رو بسوزونه واسه چی گذاشتی بابا سالادو بخوره .
صدای متعجب حسام برخاست :
_به جان تو اگه می دونستم توی سالاد فلفله .
📝📝📝
رمان آنلاین و هیجانی😍
باقلم نویسنده محبوب:مرضیه یگانه
❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌
📝📝📝
[خـدا]:
"لَا تَخَافَا، إِنَّنی مَعَکُما أَسمَعُ وَ أَری.."
نترسید؛ من با شما هستم، میبینم و میشنوم...♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
21.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔶 🎥 جنگ آخرالزمانی نظام سلطه با شیعه
🎤 استاد ایمان اکبرآبادی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️
عَزیزا🙏❤️
ما را در دل قلعه ی محكم ایمانت
پناهمان ده 🙏
و بذر شادی و اميد و عشق را❣
در مزرعه قلبمان بكار و رشد بده
تا به تعالی و كمال دست يابيم ✨🙏
✨آمیـــن یا رَبَّ 🙏
آرزوها پیله هایی دردل هستند♥️
که باامید،چون پروانه🦋
به سوی خدا اوج میگیرند🍃
✨امیدوارم پروانه آرزوهاتون
بر زیباترین گلهای اجابت بنشیند🌺🍃
شب خوش✨🙏
.
❣️ #سلام_امام_زمانم❣️
🌾#مهدی_جان
سلام به ٺـ✨ـو اےگل 🌼نرگـس!
سلام به ٺــو ڪہ در #سيم خاردار
گناهانماݩ 🚫اسيرے.
🌾ما را #ببخش!
ڪہ حتي بہ اندازهۍ#نجاٺ دادڹ گلے 🌸از مياݩ سيـم خاردارها تلاش نکرده ايم.چہ برسـد بہ #تلاش براےرهايۍ
شما از زنداڹ غيبــت.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
✨💌
.
.
ماهے یڪ¹ بار..؛
بچہ هـاے مدرسه جبل عامل رو
جمع میڪرد
میرفتند و زبالہ هاےِ شهر رو
جمـع آورے میڪردند🗑🚶🏻♂
میگفت: با این ڪار هم شهر تمیز میشہ
و هم غــرورِ بچھ ها میریزه
#شهیدمصطفےچمران :)🕊
#شهیدانہ . . .
.
.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت15
هستی با اصرار باز گفت :
_خب الان یه قاشق بخور .
-چی ؟! یه قاشق از اون آتیش سرخ !!
لبخند شیطنت روی لبم نشست .
فوری دستامو آب کشیدم وچرخیدم سمت اپن .ظرف سالاد فلفلی دایی که دست نخورده مونده بود رو کوبیدم مقابل حسام و چشم تو چشمش گفتم :
_زود باش .
اخمی کرد و متعجب پرسید :
_واسه چی باید بخورم آخه ؟!
صاف زل زدم توی چشماش وگفتم :
_تا تو باشی رازدار باشی.
ابرویی بالا انداخت و حلقه های گریزون نگاهش را به من دوخت :
_نبودم ؟! حرفی زدم ؟! خیلی بی انصافی !!
-نزدی ولی کنایه چرا.....
بعد اداش رو در آوردم :
_بر منکرش لعنت.
هین بلندی کشید و سرش رو از من برگردوند و زیرلب گفت :
_لا اله الا الله ...
با حرص گفتم :
_نخیر اینجا باید بگی استغفرالله ...حالا می خوری یا نه ؟
نفس بلندی کشید و یکدفعه یه قاشق از روی جا قاشقی کنار دستش برداشت و یه قاشق پر از سالاد رو گذاشت دهانش .
من و هستی نگاهش می کردیم که صورتش سرخ شد و رگ های گردنش متورم و صداش بلند:
_مامان ...سوختم .
زن دایی نگاهی به ما و حسام انداخت و گفت :
_چی شده ؟
حسام داشت جلوی چشمام بال بال می زد و سطل ماست روی اپن رو سر می کشید که هستی به زن دایی توضیح داد.با لذت به حسام نگاه می کردم که دایی که تازه حلق و گلوش آروم گرفته بود گفت :
_بله حسام جان به صدقه نیست ...
به هوس های شکمی هم نیست ... عذاب بخواد نازل بشه می شه ...دیدی ؟!
صدای خنده ی دایی ، فریاد حسام ،خنده های هستی غر و کنایه های مادر و پدر و امداد و نجات زن دایی همه وهمه جمع خانوادگی ما رو متشنج کرده بود.
هرچی توی خونه ی دایی از دیدن بال بال زدن حسام لذت بردم ،توی ماشین از شنیدن کنایه های مادر و پدر مستفیض شدم .
-بفرما خانم ...دیدی این تک دخترت چه بلوایی امشب به پا کرد! دیدی ؟!
مادر همراه با آهی غلیظ گفت :
_حالا شد دختر من !
پدر عصبی جواب داد :
📝📝📝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕌 #کلیپ « یاریِ پنهان »
استاد #پناهیان
یاران امام زمان چه کسانی هستند؟
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
6.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱 #کلیپاستوری
🌅 شاید ایام کهنسالی ما جلوه کنی / در جوانی که دویدیم و ندیدیم تو را...
👤#صابرخراسانی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
درروایتآمدهڪہپنجچـیز⁵قلبرانورانےمےڪند
¹..ڪمخوردنـ'🍕🍬'
²..نشستنباعلماءـ'👳🏻♂✌️🏼'
³..نمازشبخواندنـ'📿👀'
⁴..راهرفتندرمساجدـ'🕌🚶🏻♂'
⁵..زیادقلهواللهاحدراخواندنـ'✨🌼'
'مواعظالعددیہ'ص۲۵۸'
°•°•°•°•🌸•°•°•°•°•🌸•°•°•°•°•
°•°•°•°•🌸•°•°•°•°•🌸•°•°•°•°•
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#شهید_یعنی...🌸
در اولین برخورد و صحبتی که با هم قبل از ازدواج داشتیم، به من گفت:
من مرد زندگی نیستم!
آدمی نیستم که در ستاد بنشینم!
من مرد جبهه ام!💣
حتی اگر جنگ ایران و عراق تموم بشه، باز در لبنان یا در جای دیگر به مبارزاتم علیه باطل ادامه خواهم داد!
تنها از شما میخواهم که مرا درک کنی
و زمانی که اسلحه ام🔫 به زمین افتاد، شما زینب وار راهم را ادامه دهید.
#همسر_شهید_محمود_کاوه
#تا_شهادت_راهی_نیست ☺️✋🏻
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝