6.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
|•حاج حسین یکتا:
شهادت #حاجقاسم،
اذانیست به افقِ
افول آمریکا!👊
#پنجصلوات🌺
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌹🏴از وقتے مادرش را از دست داده بود بیشتر در روضهے حضرت زهرا(س) گریه مےڪرد...🕊
🌷🖤هیچ چیز مانند روضهے حضرت بـےتابش نمےڪرد.گاهے آنقدر گریه میڪرد ڪه از حال مےرفت...🕊
🥀#شهید_روح الله_قربانے🕊
🦋🦋🦋
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
❁﷽❁
•|بٰــآ نٰـامْـ |• رَفـݓ
ولے •|گُمْنـٰآم|• برگشݓ ..
نآمَش رااَمـانت داد بہ
حَضْرَتِـ مٰـآدَرْ
بیادشہداێگمنام ..😔
☘☘☘
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
ڪهکشـان من ...
راه شیـری نیست !
ڪهکشان من ، چشمان توست ؛
ڪہ مرا بہ آسمـــانها می برد ...
#پاسدار_مدافع_حـرم
#شهید_مسلم_خیزاب
#سالروز_ولادت🎈🎂🎊🎉🎂🎈
🌹🍃تاریخ تولد : ۱۰ دی ۱۳۵۹
🌹🍃تاریخ شهادت :۲۰ مهر ۱۳۹۴
🌹🍃مزار : اصفهان
🦋🦋🦋
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت241
صدای بلند پدر ، توی کل خونه پیچید:
-تو خیلی غلط کردی که جلوی همه گفتی با حسام نامزدی .
متعجب نگاهش کردم :
_چرا ؟ اول و آخرش که می فهمند.
-وقتی جوابت به اون پسره ی بیچاره منفیه چرا گفتی ...
باز رسیدیم به همون جایی که لبام قفل می شد . لب پایینم رو به شدت گزیدم و آروم گفتم :
_دارم فکر می کنم .
اما پدر برخلاف من باز داد کشید :
_فکر نکن از من بپرس ... من بیشتر از خودت تورو می شناسم ... تو حسام رو واسه تنبیه آرش می خوای ... می خوای باشه تا آرش حرص بخوره .
عصبی شدم . چون گفت منو بهتر از خودم می شناسه ، باهمون عصبانیت گفتم :
_حتی اگه بخاطر حرص دادن آرشم بخوامش شما نمی تونی به من بگید که چرا نامزدیمون رو علنی کردم ... این به من و حسام بستگی داره .
پدر پوفی کشید و با دست منو نشونه رفت :
_بفرما منیژه خانوم ... تحویل بگیر ... دختر خانومت ، پسر مردم رو بازیچه ی دستش کرده .
مادر با اخم نگاهم کرد ، اما حرفی نزد که باز گفتم:
_من نمی فهمم ... شما چرا اینقدر حرص می خوری ؟ اصلا خود حسام راضیه که بازيچه ی دست من باشه ،... اونوقت شما اینقدر سنگشو به سینه می زنی !
پدر عصبی سرم فریاد زد :
_اون پسر بیچاره گناه داره ... الاف خودت نکنش ... اگه جوابت منفیه بهش بگو بره پی زندگیش .
مادرجلو اومد و اینبار اون پرسید :
_جوابت چیه الهه ؟ هشت ماهه حسام رو شناختی ... هشت ماهه باهم میرید و میآید ، خب بالاخره که چی ؟
ای بابا باز رسیدیم به همون قفلی که می خواستم اولِ اول برای خود حسام بازش کنم . عصبی از روی مبل برخاستم و نگاهم بین مادر و پدر چرخید .
_ای خدا ... ولم کنید شماها ... من حرفمو به خودش می زنم وسلام .
بعد با چند قدم بلند خودمو رسوندم پشت دراتاقم و خودم رو توی اتاقم انداختم . تکیه به در بسته ی اتاق ، نگاهم توی اتاق چرخید . شاخه های خشک گل حسام رو توی یه گلدون گذاشته بودم که نگاهم رو سمت خودشون کشیدند.
باید زودتر این جنجال رو تموم می کردم . چیزی تا پنج شنبه نمونده بود . میگفتم همه چیز رو پنج شنبه بهش می گفتم تا خودش به بقیه بگه .نفس بلندی کشیدم تا قلبم رو آروم کنم .نگاهم به مچ دستم افتاد که دستبند تولدم ، دور اون بسته بود . زبونم زیرلب زمرمه کرد:
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#شب
شب پردﻩرا پَس مےزند
وتمامِﺩاشته های
فراموﺵشده را
عیاﻥمےڪند:
خدا…
احساس…
وجدان…
الهے
رحمےڪﻥ
تابااحساﺱِآرامش
ووجدانےراحت بخوابیم
آمین
🌟شبتون بخیر🌟
یا علی
#شھیدنوشت ✍🏻✨
🌱ـشھیدهـآدۍذولفقآرۍ:
●من مُـطمئنهسٺم چشمۍکہ بہ
نگاھ حرام عآدٺکُند،خیلۍچیـزهآ
رآ ازدسٺمیدهَـد.. 🥀
چشمگُنھکآرلآیق|شھآدٺ|نیسٺ✋🏻
#هدیہبہروحمطھرشھداصلواتـ📿
🦋🦋🦋
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🔰 #عالمانه
#آیت_الله_جوادی آملی :
✬ استغفار یا برای دفع است یا برای رفع ،
✩ ما یک بهداشت داریم یک درمان.
↫ بهداشت برای این است که کسی مریض نشود
↫ و درمان برای این است که اگر کسی مریض شد سلامت خود را بازیابد.
✬ استغفار اولیای الهی این است که استغفار می کنند تا بیماری به طرف آنها نرود
✩ و استغفار ما درمانی است ؛ طلب مغفرت می کنیم تا مشکل ما حل شود.
📖 جلسه درس اخلاق 95/09/11
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🔆 #خانواده_ولایی
✾ نماز کپسول ذکر خداست.
✩ سرتا پای نماز ذکر الله است.
✾ بزرگترین خاصیت نماز این است
✩ که یاد خداست.
📚طرح کلی اندیشه اسلامی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت242
_بهت می گم حسام ... می گم که دوستت دارم ... همون شبی که ازت یه دعوتی شام گرفتم .
از در جدا شدم و برای رفتن به هیئت حسام آماده . قرار بود دنبالم بیاد. با صدای زنگ در از اتاق بیرون زدم که مادر جلوی من رو گرفت :
_وایستا ... پدرت رفته پایین باحسام کار داشته .
اخم بی دلیل توی صورت اومد:
_چه کاری ؟
-نگفت ...
-مامان این بابا مشکوک می زنه ... من از کاراش و حرفاش می ترسم .
-نترس ... پدرته ... صلاح تو رو می خواد ... مطمئن باش نظر تو واسش مهمه.
چادرم رو سر کردم و گفتم :
_تا من برم پایین اونم حرفشو می زنه .
رفتم جلوی در که مادر گفت :
_این شبا واسه خودت و حسام خیلی دعا کن .
از ته قلبم گفتم :
_چشم
دنبال الهه رفته بودم ولی آقا حمید جلوی در ظاهر شد . با دیدنش تپش قلب گرفتم . جلو اومد گفت :
-سلام .
-سلام.
-حسام جان همین امشب الهه حرفشو به من زد .
قلبم ایستاد . دلم ریخت . با اونکه هنوز حرفشو نگفته بود . آقا حمید دستش رو روی دسته ی موتورم گرفت و گفت :
_جلوی چشم من و عمه ات گفت که می خواد تو باشی تا آرش رو حرص بده ... من دیگه صلاح نمی بینم ، شما دو تا نامزد بمونید ... به فکر خودت باش حسام .... این دختر کله شق من ، تو رو بازیچه ی خودش کرده ... می خوای با عمه ات حرف بزن ، اصلا از اون بپرس امشب الهه چی گفت ... نمی خوام که من بهت اجازه ندم که اينجا نیای ...خودت کنار بکش .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝