eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
9.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری ویژه 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
10.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••{✨🖤}•• شهیده‌زینب‌کمایی فقط ¹⁴سال داشت😔💔 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
8.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
میخوای نماز صبح خواب نمونی؟ - ostadazimi_ir.mp3
5.54M
چرا با اینکه خدا رو دوست داریم نماز صبح خواب میمونیم؟؟!! مجموعه فوق العاده زیبا ڪه درمان ریشه اے بسیارے از افسردگے ها و سردرگمے هاے انسان هست 🌺 🍃 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 خندید . اولین بار بود که خنده اش را می دیدم! بعد اینهمه مدت! بعد اینهمه مدت بی قصد و غرض ! بی کنایه . -چرا وانمود می کنی که دیگه منو فراموش کردی؟! انگار مچم رو گرفته بود.حرصم بیشتر شد که گفتم : _چرا ؟! وانمود نکردم ، فراموشت کردم ...کسی که باز بهش مهلت دادم و نیومد ، واسه چی باید منتظرش بمونم ؟ لبخندش را جمع کرد از روی لبانش و گفت : -من جایی که مطمئن نباشم پا نمیذارم . عصبی شدم . از آن نگاه قاطع که حالا جدی جدی شده بود. -نذار ... به سلامت حضرت آقا ... منتت رو نمی کشم که تشریف بیارید ... همه چی بین ما تموم شده .... من می خوام برم با محمد حرف بزنم بگم اصلا چرا رفت ؟ اینهمه فداکاری بخاطر تو زیاد بود حسام. فشار دندون هایش را روی فکش دیدم که کارتی از جیب پیراهنش بیرون کشید و گفت: _خوبه .... پس تو هم به این نتیجه رسیدی ؟ بفرما. نگاهم روی کارت دعوت بود. از همان قلب برجسته ی روی کارت و آن زرق و برق طلایی رنگش می شد حدس زد که کارت عروسی است . اما با اینحال کارت را گرفتم و آنرا باز کردم . حسام و فاطمه . نفسم حبس شد و چشمانم کور . تاریک شد .همه چی جلوی چشمام میچرخید. کارت از دستم افتاد و نگاهم با اشک به چشم حسام خیره ماند. لبخندی زد که نهایت عذابی بود که می شد برایم تقدیر کند : _من با فاطمه حرف زدم ... راضیش کردم ... تو هم اگه با محمد حرف بزنی بد نیست . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
9.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚬 اعتیاد به حال بد ایا شما هم جزو این دسته از افراد هستید؟ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کم‌کم‌دارد حقیقت‌دنیا،رومی‌شود وهمہ‌می‌فهمیم آنچہ‌راڪہ‌بایدپیش‌ترهامی‌فهمیدیم! وحشتِ‌دنیایِ‌بی‌تـو بیش‌ازوحشت‌دنیای‌کرونازده‌ی‌امروزاست! {•اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفرَج•}
10.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✿✿ ✿✿ ✿✿ ✿✿ ✿✿ ✿✿ اگه مراقبت نکنید ...🍁 ضعیف میشه...🍁 ...🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 کم کم یه نیرو به تن بی جانم آمد . آنقدر که دستم بالا رفت و چنان محکم کوبیدم توی صورتش که خودش هم شوکه شد. دستش را روی فکش گرفت و در حالیکه از میان لبان نیمه بازش فشار دندان هایش را روی هم می دیدم فریاد زدم : _گمشو از جلوی چشمام ... فوری از جا برخاست و رفت سمت در که یکدفعه چیزی به خاطرم رسید. -واستا. ایستاد و من دویدم سمت اتاقم. سرویس طلا ، گل های خشک شده اش ، حتی انگشتر یادگادی از مشهدش را همه را بغل زدم و سمتش آمدم . پرت کردم جلوی پایش و در حالیکه نمی توانستم بغضم را اشکم را ، دردی که در سینه ام می پیچید و من داشتم با فشار کف دستم روی قفسه ی سینه ام ، آرامش می کردم ، پنهان کنم ، گفتم : _بردار ... یادگاری هاتو بردار ... تا امروز با همین آشغالا به پای اسمت موندم ... دست انداختم و زنجیر و پلاک را چنان محکم از گردنم کشیدم که حتم داشتم ، گردنم را زخم کرد و دستبند دور مچم را هم مثل همان زنجیر پاره کردم و انداختم مقابل بقيه ی یادگاری هایش . پوز خندی زد و فقط گفت : _اگه مراسم من و فاطمه تشریف بیاری خوشحال میشم . و بعد در را باز کرد و رفت . رفتنش جانم را هم گرفت . سقوط کردم . چند ثانیه فقط در سکوت خانه ، تک تک حرف هایش را مرور کردم که یکدفعه چنگ زدم به زمین و فریاد زدم : _خداااا. خالی نشدم . سبک نشدم . هنوز بغض داشتم . برگشتم سراغ کارت دعوت و تاریخ عقد را نگاه کردم . سه هفته ی دیگر بود. از حرص با دستانی که مثل زلزله ی هشت ریشتری می لرزید ، کارت را پاره کردم و باز جیغ کشیدم: است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
«یَا رَفِیقَ مَنْ لا رَفِیقَ لَهُ» این روزها خوب فهمیده‌ام که هیچ رفیقی بهتر از خودت پیدا نمی‌شود خدایِ من..💛✨ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝