eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸ســــلااااااااااااااا🌺 🌺صبحتون زيبـاااااا🌸 🌸صبحتون پر نشاط🌺 🌺صبحتون پر اميد🌸 🌸صبحتون پر برکت🌺 🌺صبحتون پر انرژی🌸 ╰══•🎭•══╯
5.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 خدا از مامان مامان تره! 🎈 خوش بگذرون، از خدا پاداش بگیر 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین سرم آرام بالا آمد و در نگاه چشمانش جا باز کرد . لبخندی زد و گفت : _حالا نظرت رو میگی ؟ -نظری فعلا ندارم ولی می دونم اولین مرحله برای اینکه در مورد شما فکر کنم اینه که شما مادرتون رو راضی کنید . -حتما ... بهت قول میدم ... میخوای حتی یه نشونه بهت بدم ؟ ... تا آخر هفته ی بعد ، یه مهمونی تو خونمون می گیریم و شما رو دعوت می کنیم ، می خوای حتی اونجا جلوی همه این حرف رو بزنم ؟ بی اختیار از صداقت کلامش و آنهمه شوقی که برای من داشت ، وسوسه شدم عکس العمل عمه مهتاب را با چشم خود ببینم . چه کیفی می داد که جلوی چشمانم ، جلز و ولز می کرد . با لبخندی که به خنده تبدیل شده بود گفتم : _اگه میتونی بگو . -اگه تو بخوای میگم ... میخوای ؟ سرم را تکون دادم که محکم و آسوده تکیه زد به صندلی اش و گفت : _پس منتظر باش . سفارشات که رسید گرم صحبت های معمولی شدیم و زمان از دستم رفت . یه وقت به خودم اومدم که الکی الکی دو ساعت رو گذروندم . با عجله گفتم : -ممنون از دعوتتون ... من باید برم . نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت : _الان ؟ سر ظهره ... -دو ساعته که داریم حرف می زنیم . -می شه دعوتت کنم به ناهار؟ شوکه از دعوتی مجدد ، فقط نگاهش کردم . شاید او بیشتر از یک عاشق ، دل سپرده بود . با لبخندی که به سختی مهار میشد گفتم : _نمی شه واسه یه وقت دیگه ؟ با لبخند در جوابم گفت : _نه ...امروز بهترین فرصته .... یه رستوران خوب همین اطراف هست ، خودم بعدش می رسونمت خونه . مردد شدم . چرایش را نمی دانم ولی خوب می دونستم که با بهنام بودن به من آرامش میدهد . و در عوض هومن ، که فقط مایه ی اضطراب و استرسم بود . تردیدم ، باعث اصرار بهنام شد: _خواهش می کنم قبول کن . نگاهم را از التماس نگاهش سمت آکواریوم چرخاندم و به سختی لبخندی که می خواست روی لبانم خودنمایی کند را مهار کردم . دست آخر مهمانش شدم .شاید این اولین باری بود که همراه کسی غیر از پدر و مادر به رستوران می رفتم . بهنام خیلی شوخ و مهربان بود .کم مانده بود قاشق به قاشق غذا به دهانم بگذارد . این همه توجه اش هم مرا شرمنده می کرد ، هم به خنده وا میداشت . به قول خودش که میگفت : _"به قول حافظ ؛ دل می رود ز دستم ، ولی من میگم ، عقل میرود ز دستم ، ای عاقلان خدا را " کمی از ایده هایش گفت ، ازکارش ، و در میان این ایده ها و آرمان ها ، کلی شوخی کرد و مرا خنداند. ناهار خوشمزه و به یادماندنی شد . بعد از ناهار ، نگاهی به ساعت مچی ام کردم و یه لحظه حس کردم تمام جهانم تار شد . ساعت دو شده بود و من باید ساعت دو سر خیابان اصلی دانشگاه ، منتظر ماشین هومن میشدم . اما حالا با لبانی چرب ، پشت میزی از سفارشات غذا ، نشسته بودم . فوری گفتم : _ممنون از ناهار ... ببخشید من خیلی خیلی دیرم شده ... باید حتما الان برگردم وگرنه تکه بزرگه ، گوشمه . -چرا ؟! -هومن سر خیابان اصلی دانشگاه منتظرمه ، ما هرروز با هم برمی گردیم خونه . گوشی موبایل خودش را از جیب شلوارش درآورد و گفت : _می خوای زنگ بزنم به خونه و به زن دایی بگم با منی ؟ -نه ...نه اصلا ....الان میرم ، سیما هم گفته که بهش میگه من با شما هستم. -تو همین الان هم که راه بیافتی که نمیرسی به خیابان دانشگاهت . -باشه بهتر از اونه که اینجا بشینم . او هم از پشت میز برخاست و گفت : _پس بذار من حساب کنم ، می رسونمت . -نه ...خودم میرم . -نه ، اصلا اگه بذارم تنها بری ، خودم به هومن توضیح میدم . بعد از پشت میز برخاست و رفت سمت صندوق رستوران . کوله ام را برداشتم و از پشت میز برخاستم و باز نگاهی به ساعت مچی ام انداختم . لبم را از شدت استرس به دندان گرفتم . دلشوره ای از برخورد هومن گرفتم که داشت حالم را بد می کرد 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
اجر ڪسانی‌ ڪه‌ در زندگے خود مدام‌ در حال‌ درگیرے با نفس‌ هستند و زمانے ڪه‌ نفس‌ سرڪش‌ خود را، رام‌ نمودند خــــــــــداوند به‌ مزد این‌ جهاد اڪبر شهادتـــــ را روزے آنان‌ خواهد ڪرد.✨'! -شهیدمحمدمهدی‌لطفی‌نیاسر 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
میادازحضـرت‌زهرا[س]حرف‌میزنه ؛ ازاینکه‌الگوشه . . . بعدازپسربیست‌وخورده‌ای‌ساله توقع‌بهترین‌خونه‌وماشین ؛ وعروسی‌توی‌بهترین‌تالاررو داره😐!!! ساده‌زیستی‌کجاست‌پس؟! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ســــــ🌸ــــــلام صبح زیباتون بخیر روزتون ختم به زیباترین خیرها امیدوارم امروز حاجت دل پاک ومهربانتون🌸 با زیباترین حکمتهای خدا یکی گردد ‍ الهی به امید خودت ╰══•◍⃟🌾•══╯
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین فکر می کردم اگر با بهنام بروم زودتر می رسم ولی اشتباه فکر کردم .ماشین بهنام خیلی دورتر از رستوران پارک شده بود؛ و تا به ماشین رسیدیم کلی زمان از دست رفت .اما باز به خودم گفتم که لااقل با ماشین زود میرسم ولی از شانس من ، خیابان یک طرفه بود و تا انتهای آن رفتیم تا بتوانیم دور بزنیم و بعد چراغ قرمز و ترافیک و ...تا عقربه های ساعت رسید به ساعت 3 . سر خیابان دانشگاه رسیده بودم که از ماشین پیاده شدم و فوری گفتم : _ممنون من خودم میرم . -کجا ؟! بذار یه جا پارک کنم باهات بیام به هومن در مورد این تاخیر توضیح بدم . لبم را از شدت اضطراب زیر دندان هایم گرفتم و کمی فکر کردم . راست می گفت ، این کار لااقل توجیهی بود برای دیر کردم . اما تا بهنام ماشین را پارک کرد و سر خیابان دانشگاه رسیدیم ، ده دقیقه ای طول کشید و دیگر اثری از ماشین هومن نبود . با اضطراب گفتم : _وای رفته . -شاید کارش توی دانشگاه طول کشیده ...می خوای یه سری به دانشگاه بزنیم ؟ شایدجلسه ای داشته باشه . دستپاچه بودم و با آنهمه اضطراب قدرت تصمیم گیری نداشتم که بهنام گفت : _پس بریم یه سر به دانشگاه بزنیم . با این حرفش تقریبا دویدم سمت دانشگاه که او هم خودش را به من رساند و اول از همه کوله را از روی شانه ام برداشت و گفت : _سنگینه ، بذار برات بیارم . ساعت سه و نیم بود که رسیدیم دانشگاه . اما خبری از هومن نبود که نبود . دلشوره ای گرفتم که حتی از چشم بهنام هم پنهان نماند . -چرا اینقدر نگرانی !؟ مگه نمیگی سیما بهش گفته ، خب حتما گفته و اونم گفته که میره خونه ، چون فکر کرده ، من تو رو می رسونم . -پس بهتره زودتر برگردم خونه . چند قدمی از او دور شدم که گفت : -صبرکن ... من می رسونمت. -نه مزاحم شما نمیشم ....خداحافظ. -میگم صبرکن ... اینجوری که خیلی بده ... می رسونمت ، اینجوری زود ترم میرسی . ناچاراً باز همراه بهنام شدم . ساعت نزدیک چهار و نیم بعدازظهر شد که بهنام مرا به خانه رساند. از ماشین که پیاده شدم گفت : -منتظر نشونه ای که بهت دادم باش . لبخندی ظاهری ، میون آنهمه اضطرابی که مثل مار در وجودم می پیچید ، به لب آوردم و گفتم : _برای همه چی ممنون . -می خوای بیام به دایی و زن دایی توضیح بدم . -نه ...اصلا ...فکر کنم خودم توضیح بدم بهتره . لبخندی زد و گفت : _پس اینقدر اضطراب نداشته باش ... وقتی تو رو اینجوری میبینم ، منم اضطراب میگیرم . لبخندم را کشدارتر کردم و گفتم : _نه اضطراب ندارم ...خداحافظ. سمت خانه رفتم . با کلید توی کیفم در خانه را باز کردم و برای بهنام دست تکان دادم . در حیاط را که بستم ، دویدم . از وسط چمن ها می دویدم تا زودتر به خانه برسم . در ورودی خانه را که باز کردم صدای گریه ی مادر ، پاهایم را خشک کرد. -هومن چقدر بهت گفتم ، اینقدر این دختر رو اذیت نکن . صدای عصبی هومن بلند شد : _من !!من چکارش کردم ؟! یعنی واسه خاطر یه کلمه ی " جوجه اردک " گذاشته رفته ؟! آرام کفش هایم را از پا درآوردم و از راهروی کوتاه ورودی گذشتم و در خانه را باز کردم . مادر ایستاده داشت می گریست ، پدر عصبی کنار تلفن نشسته بود و خانم جان داشت با تسبیحش ذکر می گفت . یه لحظه نگاه همه جلب من شد ، به جز هومن که پشتش به من بود . اما با دیدن سکوت آنی و نگاه خیره ی بقیه ، سربرگرداند و با دیدنم خشمی هولناک به صورتش نشست ، با دو قدم بلند سمتم آمد و بی معطلی ، طوری که حتی خودمم غافلگیر شدم ، چنان توی گوشم زد که پرت شدم روی زمین . 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
‼یادتون باشه‼ دین👇 سبد میوه 🍎 نیستش ڪه مثلا موز🍌 رو برداری و خیار 🥒رو نه! روزه بگیری🗣 و نماز 🌼 نه! ذڪر بگی و ترڪ غیبتـــــ نه! نماز بخونی و اهنگـــــ غیر مجاز گوش بدی!! چادر بپوشی و حیا نداشته باشی😏 ریش بذاری اما چشم چرونی ڪنی😒 {تمامی تلنگرها مخاطبـــــ اولش خودمونیم} 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍 از نویسنده محبوب و مشهور رمان آنلاین هنوز کف زمین افتاده بودم که غُرش نعره اش روی سرم خراب شد : _کدوم گوری بودی تا حالا ؟ سرم چرخید سمتش و از شدتِ عصبانیت موج گرفته توی حلقه های روشن چشمانش ،خودم رو روی زمین کشیدم سمت دیوار و در همان حین گفتم : _مگه ... مگه ... سیما ... نگفت ؟ اخم نشسته بین ابروانش را گره کور زد : _سیما را چکار دارم ....میگم کدوم گوری بودی تا الان ؟ پدر سمت هومن آمد و بازویش رو کشید : -هومن. اما هومن که انگار تا آن لحظه همه ی کاسه و کوزه ها سرش خراب شده بود ، و حالا داشت تلافی می کرد باز داد کشید : -چرا لال شدی ؟ یه ساعت سر خیابون دانشگاه بودم ، یه سااااعت ، می فهمی ؟! بغضی توی گلویم غده شد و یه موجی از اشک توی چشمانم نشست . به سختی گفتم : -سیما ....گفت بهت میگه ... صدای فریادش چنان بلندتر شد که پدر مجبور شد او را محکم عقب بکشد : -سیما زر زیادی زده . پدر " ای " کشیده ای گفت و هومن را با عصبانیت هل داد سمت مبل : -میگم بشین دیگه . بعد با جدیت ، نه عصبانیت ، ازم پرسید: -کجا بودی دخترم ؟ لحن پدر اگرچه جدی بود ولی ترس نداشت ، همین باعث شد که صدای شکستن بغضم بلند شود و در میان های های گریه ام جواب دهم : _به خدا نمی خواستم نگرانتون کنم ... سیما اومد دنبالم گفت بهنام جلوي درب دانشگاه می خواد منو ببینه ، بعد گفت خودش به هومن میگه که من با بهنام هستم . صدای عصبی هومن برخاست : _بفرما مادر جون ، خانم جان ، تحویل بگیر ، هرچی کنایه بود بارم کردید ، اونوقت خانم از دانشگاه با بهنام فرار کرده رفته دَدَر . با حرص جواب دادم : _نه ... من نمی خواستم برم ، خیلی اصرار کرد. پدر.جلو اومد و مقابل من ، دو زانو روی زمین نشست . دستی به صورتم کشید و کف دستش رو دقیقا گذاشت روی اثر انگشتان سیلی هومن . سر چرخاند به عقب و با لحنی توبیخانه گفت : _یواش زدی ... یه کم محکمتر میزدی ... کی بهت گفت بزنی توی گوشش ؟ هومن چشمانش رو تنگ کرد و در حالیکه به پدر نگاهی می کرد جواب داد: -آهان ..الان باز من مقصر شدم ؟! یه سیلی که حقش بود ... شانس آورد که شما بودید وگرنه با کمربند به جونش میافتادم . هق هقم کم شده بود که با این جمله ی هومن دوباره یه بغض سفت و سخت توی گلویم نشست . چشمانم پر از اشک شد . خانم جان بلند " لا اله الا الله " ی گفت و مادر پرسید : _حالا واسه چکاری اومده دنبال تو ؟ مانده بودم چه بگویم . سکوت کردم و سرم را پایین گرفتم که هومن به جای من جواب مادر رو داد: -چکاری ؟ هیچی ابراز احساسات ... مگه ندیدید دیشب چکار می کرد. مادر باز حرف هومن را نپذیرفت و پرسید: -آره نسیم ؟ سرم رو آروم خم کردم که پدر یکباره عصبی تر شد و اینبار برای اولین بار مرا ترساند : -چرا باهاش رفتی ؟ زیر چشمی نگاهش کردم و پدر باز با همان لحن عصبی ادامه داد: -یه بهونه میآوردی ... چه می دونم کلاس ، درس. -سیما آمار کلاسم رو بهش داده بود ... گفته بود امروز تا ظهر کلاس ندارم ... بعدشم خودش هی اصرار می کرد که منو می رسونه ، می خواست حتی بیاد به شما هم توضیح بده که ... نذاشتم . حالا دیگر خانم جان هم عصبی شده بود: _بفرما آقا هومن ... بفرما. هومن با تعجب خودش را با کف دست نشانه رفت : _من مقصرم ! به من چه ... یارو خُله ... کی آخه میآد خواستگاری یه دختره ی سر راهی که معلوم نیست خانواده اش کی هستن . مادر و پدر و خانم جان همه با هم فریاد زدند : -هومن . هومن تنها با حرص سرش را از بقیه برگرداند که من شکستم . شاید کسی ندید و متوجه نشد اما بدجوری قلبم از این حرف هومن شکست 🍂🍁🍂🍁 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا