5.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 خدا از مامان مامان تره!
🎈 خوش بگذرون، از خدا پاداش بگیر
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت48
سرم آرام بالا آمد و در نگاه چشمانش جا باز کرد . لبخندی زد و گفت :
_حالا نظرت رو میگی ؟
-نظری فعلا ندارم ولی می دونم اولین مرحله برای اینکه در مورد شما فکر کنم اینه که شما مادرتون رو راضی کنید .
-حتما ... بهت قول میدم ... میخوای حتی یه نشونه بهت بدم ؟ ... تا آخر هفته ی بعد ، یه مهمونی تو خونمون می گیریم و شما رو دعوت می کنیم ، می خوای حتی اونجا جلوی همه این حرف رو بزنم ؟
بی اختیار از صداقت کلامش و آنهمه شوقی که برای من داشت ، وسوسه شدم عکس العمل عمه مهتاب را با چشم خود ببینم . چه کیفی می داد که جلوی چشمانم ، جلز و ولز می کرد . با لبخندی که به خنده تبدیل شده بود گفتم :
_اگه میتونی بگو .
-اگه تو بخوای میگم ... میخوای ؟
سرم را تکون دادم که محکم و آسوده تکیه زد به صندلی اش و گفت :
_پس منتظر باش .
سفارشات که رسید گرم صحبت های معمولی شدیم و زمان از دستم رفت . یه وقت به خودم اومدم که الکی الکی دو ساعت رو گذروندم . با عجله گفتم :
-ممنون از دعوتتون ... من باید برم .
نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت :
_الان ؟ سر ظهره ...
-دو ساعته که داریم حرف می زنیم .
-می شه دعوتت کنم به ناهار؟
شوکه از دعوتی مجدد ، فقط نگاهش کردم . شاید او بیشتر از یک عاشق ، دل سپرده بود . با لبخندی که به سختی مهار میشد گفتم :
_نمی شه واسه یه وقت دیگه ؟
با لبخند در جوابم گفت :
_نه ...امروز بهترین فرصته .... یه رستوران خوب همین اطراف هست ، خودم بعدش می رسونمت خونه .
مردد شدم . چرایش را نمی دانم ولی خوب می دونستم که با بهنام بودن به من آرامش میدهد . و در عوض هومن ، که فقط مایه ی اضطراب و استرسم بود . تردیدم ، باعث اصرار بهنام شد:
_خواهش می کنم قبول کن .
نگاهم را از التماس نگاهش سمت آکواریوم چرخاندم و به سختی لبخندی که می خواست روی لبانم خودنمایی کند را مهار کردم .
دست آخر مهمانش شدم .شاید این اولین باری بود که همراه کسی غیر از پدر و مادر به رستوران می رفتم . بهنام خیلی شوخ و مهربان بود .کم مانده بود قاشق به قاشق غذا به دهانم بگذارد . این همه توجه اش هم مرا شرمنده می کرد ، هم به خنده وا میداشت . به قول خودش که میگفت :
_"به قول حافظ ؛ دل می رود ز دستم
، ولی من میگم ، عقل میرود ز دستم ، ای عاقلان خدا را "
کمی از ایده هایش گفت ، ازکارش ، و در میان این ایده ها و آرمان ها ، کلی شوخی کرد و مرا خنداند. ناهار خوشمزه و به یادماندنی شد . بعد از ناهار ، نگاهی به ساعت مچی ام کردم و یه لحظه حس کردم تمام جهانم تار شد .
ساعت دو شده بود و من باید ساعت دو سر خیابان اصلی دانشگاه ، منتظر ماشین هومن میشدم . اما حالا با لبانی چرب ، پشت میزی از سفارشات غذا ، نشسته بودم . فوری گفتم :
_ممنون از ناهار ... ببخشید من خیلی خیلی دیرم شده ... باید حتما الان برگردم وگرنه تکه بزرگه ، گوشمه .
-چرا ؟!
-هومن سر خیابان اصلی دانشگاه منتظرمه ، ما هرروز با هم برمی گردیم خونه .
گوشی موبایل خودش را از جیب شلوارش درآورد و گفت :
_می خوای زنگ بزنم به خونه و به زن دایی بگم با منی ؟
-نه ...نه اصلا ....الان میرم ، سیما هم گفته که بهش میگه من با شما هستم.
-تو همین الان هم که راه بیافتی که نمیرسی به خیابان دانشگاهت .
-باشه بهتر از اونه که اینجا بشینم .
او هم از پشت میز برخاست و گفت :
_پس بذار من حساب کنم ، می رسونمت .
-نه ...خودم میرم .
-نه ، اصلا اگه بذارم تنها بری ، خودم به هومن توضیح میدم .
بعد از پشت میز برخاست و رفت سمت صندوق رستوران . کوله ام را برداشتم و از پشت میز برخاستم و باز نگاهی به ساعت مچی ام انداختم . لبم را از شدت استرس به دندان گرفتم . دلشوره ای از برخورد هومن گرفتم که داشت حالم را بد می کرد
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
اجر ڪسانی ڪه در زندگے خود
مدام در حال درگیرے با نفس هستند و
زمانے ڪه نفس سرڪش خود را، رام نمودند
خــــــــــداوند به مزد این جهاد اڪبر
شهادتـــــ را روزے آنان خواهد ڪرد.✨'!
-شهیدمحمدمهدیلطفینیاسر
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#تلنگرانه
میادازحضـرتزهرا[س]حرفمیزنه ؛
ازاینکهالگوشه . . .
بعدازپسربیستوخوردهایساله
توقعبهترینخونهوماشین ؛
وعروسیتویبهترینتالاررو داره😐!!!
سادهزیستیکجاستپس؟!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت49
فکر می کردم اگر با بهنام بروم زودتر می رسم ولی اشتباه فکر کردم .ماشین بهنام خیلی دورتر از رستوران پارک شده بود؛ و تا به ماشین رسیدیم کلی زمان از دست رفت .اما باز به خودم گفتم که لااقل با ماشین زود میرسم ولی از شانس من ، خیابان یک طرفه بود و تا انتهای آن رفتیم تا بتوانیم دور بزنیم و بعد چراغ قرمز و ترافیک و ...تا عقربه های ساعت رسید به ساعت 3 . سر خیابان دانشگاه رسیده بودم که از ماشین پیاده شدم و فوری گفتم :
_ممنون من خودم میرم .
-کجا ؟! بذار یه جا پارک کنم باهات بیام به هومن در مورد این تاخیر توضیح بدم .
لبم را از شدت اضطراب زیر دندان هایم گرفتم و کمی فکر کردم . راست می گفت ، این کار لااقل توجیهی بود برای دیر کردم .
اما تا بهنام ماشین را پارک کرد و سر خیابان دانشگاه رسیدیم ، ده دقیقه ای طول کشید و دیگر اثری از ماشین هومن نبود . با اضطراب گفتم :
_وای رفته .
-شاید کارش توی دانشگاه طول کشیده ...می خوای یه سری به دانشگاه بزنیم ؟ شایدجلسه ای داشته باشه .
دستپاچه بودم و با آنهمه اضطراب قدرت تصمیم گیری نداشتم که بهنام گفت :
_پس بریم یه سر به دانشگاه بزنیم .
با این حرفش تقریبا دویدم سمت دانشگاه که او هم خودش را به من رساند و اول از همه کوله را از روی شانه ام برداشت و گفت :
_سنگینه ، بذار برات بیارم .
ساعت سه و نیم بود که رسیدیم دانشگاه . اما خبری از هومن نبود که نبود . دلشوره ای گرفتم که حتی از چشم بهنام هم پنهان نماند .
-چرا اینقدر نگرانی !؟ مگه نمیگی سیما بهش گفته ، خب حتما گفته و اونم گفته که میره خونه ، چون فکر کرده ، من تو رو می رسونم .
-پس بهتره زودتر برگردم خونه .
چند قدمی از او دور شدم که گفت :
-صبرکن ... من می رسونمت.
-نه مزاحم شما نمیشم ....خداحافظ.
-میگم صبرکن ... اینجوری که خیلی بده ... می رسونمت ، اینجوری زود ترم میرسی .
ناچاراً باز همراه بهنام شدم . ساعت نزدیک چهار و نیم بعدازظهر شد که بهنام مرا به خانه رساند. از ماشین که پیاده شدم گفت :
-منتظر نشونه ای که بهت دادم باش .
لبخندی ظاهری ، میون آنهمه اضطرابی که مثل مار در وجودم می پیچید ، به لب آوردم و گفتم :
_برای همه چی ممنون .
-می خوای بیام به دایی و زن دایی توضیح بدم .
-نه ...اصلا ...فکر کنم خودم توضیح بدم بهتره .
لبخندی زد و گفت :
_پس اینقدر اضطراب نداشته باش ... وقتی تو رو اینجوری میبینم ، منم اضطراب میگیرم .
لبخندم را کشدارتر کردم و گفتم :
_نه اضطراب ندارم ...خداحافظ.
سمت خانه رفتم . با کلید توی کیفم در خانه را باز کردم و برای بهنام دست تکان دادم .
در حیاط را که بستم ، دویدم . از وسط چمن ها می دویدم تا زودتر به خانه برسم . در ورودی خانه را که باز کردم صدای گریه ی مادر ، پاهایم را خشک کرد.
-هومن چقدر بهت گفتم ، اینقدر این دختر رو اذیت نکن .
صدای عصبی هومن بلند شد :
_من !!من چکارش کردم ؟! یعنی واسه خاطر یه کلمه ی " جوجه اردک " گذاشته رفته ؟!
آرام کفش هایم را از پا درآوردم و از راهروی کوتاه ورودی گذشتم و در خانه را باز کردم . مادر ایستاده داشت می گریست ، پدر عصبی کنار تلفن نشسته بود و خانم جان داشت با تسبیحش ذکر می گفت . یه لحظه نگاه همه جلب من شد ، به جز هومن که پشتش به من بود . اما با دیدن سکوت آنی و نگاه خیره ی بقیه ، سربرگرداند و با دیدنم خشمی هولناک به صورتش نشست ، با دو قدم بلند سمتم آمد و بی معطلی ، طوری که حتی خودمم غافلگیر شدم ، چنان توی گوشم زد که پرت شدم روی زمین .
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#تلنگـــــر
‼یادتون باشه‼
دین👇
سبد میوه 🍎 نیستش ڪه مثلا موز🍌 رو برداری و خیار 🥒رو نه!
روزه بگیری🗣 و نماز 🌼 نه!
ذڪر بگی و ترڪ غیبتـــــ نه!
نماز بخونی و اهنگـــــ غیر مجاز گوش بدی!!
چادر بپوشی و حیا نداشته باشی😏
ریش بذاری اما چشم چرونی ڪنی😒
{تمامی تلنگرها مخاطبـــــ اولش خودمونیم}
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان جدید 😍
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
رمان آنلاین #اوهام
#پارت50
هنوز کف زمین افتاده بودم که غُرش نعره اش روی سرم خراب شد :
_کدوم گوری بودی تا حالا ؟
سرم چرخید سمتش و از شدتِ عصبانیت موج گرفته توی حلقه های روشن چشمانش ،خودم رو روی زمین کشیدم سمت دیوار و در همان حین گفتم :
_مگه ... مگه ... سیما ... نگفت ؟
اخم نشسته بین ابروانش را گره کور زد :
_سیما را چکار دارم ....میگم کدوم گوری بودی تا الان ؟
پدر سمت هومن آمد و بازویش رو کشید :
-هومن.
اما هومن که انگار تا آن لحظه همه ی کاسه و کوزه ها سرش خراب شده بود ، و حالا داشت تلافی می کرد باز داد کشید :
-چرا لال شدی ؟ یه ساعت سر خیابون دانشگاه بودم ، یه سااااعت ، می فهمی ؟!
بغضی توی گلویم غده شد و یه موجی از اشک توی چشمانم نشست . به سختی گفتم :
-سیما ....گفت بهت میگه ...
صدای فریادش چنان بلندتر شد که پدر مجبور شد او را محکم عقب بکشد :
-سیما زر زیادی زده .
پدر " ای " کشیده ای گفت و هومن را با عصبانیت هل داد سمت مبل :
-میگم بشین دیگه .
بعد با جدیت ، نه عصبانیت ، ازم پرسید:
-کجا بودی دخترم ؟
لحن پدر اگرچه جدی بود ولی ترس نداشت ، همین باعث شد که صدای شکستن بغضم بلند شود و در میان های های گریه ام جواب دهم :
_به خدا نمی خواستم نگرانتون کنم ... سیما اومد دنبالم گفت بهنام جلوي درب دانشگاه می خواد منو ببینه ، بعد گفت خودش به هومن میگه که من با بهنام هستم .
صدای عصبی هومن برخاست :
_بفرما مادر جون ، خانم جان ، تحویل بگیر ، هرچی کنایه بود بارم کردید ، اونوقت خانم از دانشگاه با بهنام فرار کرده رفته دَدَر .
با حرص جواب دادم :
_نه ... من نمی خواستم برم ، خیلی اصرار کرد.
پدر.جلو اومد و مقابل من ، دو زانو روی زمین نشست .
دستی به صورتم کشید و کف دستش رو دقیقا گذاشت روی اثر انگشتان سیلی هومن . سر چرخاند به عقب و با لحنی توبیخانه گفت :
_یواش زدی ... یه کم محکمتر میزدی ...
کی بهت گفت بزنی توی گوشش ؟
هومن چشمانش رو تنگ کرد و در حالیکه به پدر نگاهی می کرد جواب داد:
-آهان ..الان باز من مقصر شدم ؟! یه سیلی که حقش بود ... شانس آورد که شما بودید وگرنه با کمربند به جونش میافتادم .
هق هقم کم شده بود که با این جمله ی هومن دوباره یه بغض سفت و سخت توی گلویم نشست .
چشمانم پر از اشک شد . خانم جان بلند " لا اله الا الله " ی گفت و مادر پرسید :
_حالا واسه چکاری اومده دنبال تو ؟
مانده بودم چه بگویم . سکوت کردم و سرم را پایین گرفتم که هومن به جای من جواب مادر رو داد:
-چکاری ؟ هیچی ابراز احساسات ... مگه ندیدید دیشب چکار می کرد.
مادر باز حرف هومن را نپذیرفت و پرسید:
-آره نسیم ؟
سرم رو آروم خم کردم که پدر یکباره عصبی تر شد و اینبار برای اولین بار مرا ترساند :
-چرا باهاش رفتی ؟
زیر چشمی نگاهش کردم و پدر باز با همان لحن عصبی ادامه داد:
-یه بهونه میآوردی ... چه می دونم کلاس ، درس.
-سیما آمار کلاسم رو بهش داده بود ... گفته بود امروز تا ظهر کلاس ندارم ... بعدشم خودش هی اصرار می کرد که منو می رسونه ، می خواست حتی بیاد به شما هم توضیح بده که ... نذاشتم .
حالا دیگر خانم جان هم عصبی شده بود:
_بفرما آقا هومن ... بفرما.
هومن با تعجب خودش را با کف دست نشانه رفت :
_من مقصرم ! به من چه ... یارو خُله ... کی آخه میآد خواستگاری یه دختره ی سر راهی که معلوم نیست خانواده اش کی هستن .
مادر و پدر و خانم جان همه با هم فریاد زدند :
-هومن .
هومن تنها با حرص سرش را از بقیه برگرداند که من شکستم . شاید کسی ندید و متوجه نشد اما بدجوری قلبم از این حرف هومن شکست
🍂🍁🍂🍁
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝