eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
به‍ دنبال نور خورشیدند✨ و من هر صبح به‍ دنبال تو... ‌‌‌‌ خواستم بدانۍ آفتابگردان🌻 بدون نور خورشید میمیرد :( •○
. شرح تـو غیر ممکن است و تفسیـر تو محال :) ♥️
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور # پارت 95 صدایی نیامد . انگار یکدفعه تمام وجودم را ترسی برداشت که هیچ متوجه ی حال خرابم نشدم . پتوی دونفره ی بزرگی که رویم کشیده بودم را دور خودم پیچیدم و پابرهنه سمت حیاط رفتم . زل زدم به در حیاط ، دعا دعا می کردم هومن برگردد. هوا ازشدت سرما و برف و مه سفید بود و کف حیاط زیر پوشش نازکی از برف فرو رفته بود. با آنکه پتوی بزرگ و نرمی دورم پیچیده بودم اما سوز و سرما به صورتم می خورد . نفهمیدم چقدر همانجا ، روی ایوان سنگی خانه ، پا برهنه ایستادم تا در حیاط باز شد . هومن بود یک نان سنگک خریده بود و آرام آرام سمت خانه میآمد که با دیدن من ایستاد: _چی شده ؟ باحرص فریاد کشیدم : _کجا بودی ؟! تعجبش بیشتر شد .من هم همینطور . او از سر و وضعی که با آن روی ایوان ایستاده بودم و من از صدایی که انقدر گرفته بود که حتی فریادش هم به فریاد نمی مانست . نان سنگگ را بالاتر گرفت و گفت : _خب الحمدالله کورم شدی . با بغض گفتم : _من از دیشب دیگه نه آب میخوام نه غذا ، فقط تنهام نذار ... نمیفهمی ؟ اخمی در جوابم به صورت آورد و قدم هایش را به سمتم تند کرد : _برو توخونه چرت نگو این توئی که نمیفهمی . برگشتم توی خانه که نان را روی میز گذاشت و من با دلخوری ادامه ی بحث را باز شروع کردم : -آره من نمی فهمم ...من که همون دیشب گفتم نرو و تو اصلا گوش به حرفم ندادی ... خسته شدم از دست تو و پدرام لعنتی که نمیخواد دست از سرم برداره . کف دستش را روی میز گذاشت و سرش چرخید سمتم : -خسته شدی بفرما پرورشگاه ... چقدر رو داری تو ! این حرفش حسابی دلم را شکست . چرا نشسته بودم ؟ نشسته بودم تا او هرچه میخواهد به زبان بیاورد؟ غرور هم حدی داشت ! اشتباهش را نمی پذیرفت و تازه طلبکارم بود! از روی کاناپه برخاستم و سمت پله ها رفتم : -کجا ؟! در حالیکه از پله ها بالا میرفتیم ، جوابش را با صدای گرفته ای دادم که از شدت گرفتگی ، بغض ش را در خود گم کرده بود: _دارم میرم وسایلم رو جمع کنم برم پرورشگاه ... لااقلش اینه که اونجا امنیت دارم . به پشت در اتاقم رسیدم که صدای هومن در خانه پیچید: _به جهنم ... برو هر قبرستونی که میخوای .... من که بادیگاردت نیستم که بمونم خونه تا تو نترسی . چانه ام به شدت از فشار بغض می لرزید که باز فریاد کشید : _تقصیر منه که رفتم نون تازه بخرم .. تو کوفت باید بخوری نه نون . در را فوری باز کردم و پشت سرم بستم . تکیه به همان در ، نشستم روی زمین و گریستم .گریه ام هزار و یک علت داشت . علت های ریز و درشتی که شاید خیلی ها شون منطقی نبود ولی من با آن حال و روز و آن حرف هایی که از هومن شنیدم ، دنبال دلیل و منطق نبودم .دنبال جایی بودم تا در تنهایی خودم ، فقط و فقط گریه کنم . کمی که گریستم ، حس کردم سرم سنگین شد. سمت تختم رفتم و دراز کشیدم . پتو را روی خودم کشیدم و کم کم چشمانم باز خواب را طلبید . زمان در پوشش خوابی عمیق ، از یادم رفت ، که یکدفعه با صدای فریادی از جا پریدم : _غلط میکنی تو ...کی بهت گفته همچین غلطی کنی!؟ فکر نکن ازت می ترسم ها ، اونکه الان واسه انداختنش پشت میله های زندون دلیل و مدرک دارم توئی . نشسته بودم روی تخت و به صدای هومن که انگار داشت با تلفن با کسی حرف میزد ، گوش می دادم . -حالتو جا میآرم ....جرات داری بیا ... تلافی مشتای دیروز ، دزدی دیشب رو سرت خالی می کنم ...آره ..بشمار... و سکوتی حاصل شد و طولی نکشید که صدای پاهایش را که محکم روی کف پوش ها می کوبید شنیدم . داشت از پله ها بالا می آمد که روی تخت دراز کشیدم و چشمانم را بستم . در اتاقم به شدت باز شد و من با آنکه بیدار بودم ، اما ترجیح دادم در همان حالت خواب ، باقی بمانم . چند ثانیه بعد در آرامتر از آنکه باز شد ، بسته شد و صدای در اتاق هومن آمد و دقایقی بعد ، صدای پاهایی که از خانه خارج شد. پرده ی اتاقم را آرام کنار زدم و او را دیدم که سوار پاترول شد و از خانه بیرون رفت 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور # پارت 96 چشمانم در گرمای سوزانی می سوخت و موجب شده بود تا با آنکه لب به صبحانه نزده بودم ، به خواب عمیقی فرو بروم . زمان برایم گنگ و بی مفهوم سپری شد تا اینکه صدایی ، هوشیارم کرد. -الو ...مامان پس شما کی میآید ؟ ای بابا ...من کار و زندگی دارم ... دخترتون افتاده روی دستم ... مریضه ، سرما خورده ...ای بابا ...آقا جون ، خانم جون رو داره ... از پس هم بر میآن ...من چی ؟... .اینجا افتادم تک و تنها، نسیم هم مریضه ...خداحافظ. صدای غر زدنش آن قدر واضح بود که انگار از درون اتاقم می شنیدم . با تکانی که لبه ی تخت خورد ، حدس زدم که کنار تخت نشست .پس در اتاقم بود و حالا بالای سرم. چشم باز نکرده بودم هنوز و در گرمایی عجیب می سوختم که شنیدم گفت: _چه بدبختی ام من ها !...حالا با تو چکار کنم . هیچ دلم نمی خواست حرف هایش را بشنوم . به زحمت چشم باز کردم و فقط حلقه های نگاهم را میخکوب چشمانش . نفس بلندی کشید و گفت : -بلند شو دست و صورتت رو بشور ، تب داری ... یه لقمه صبحانه هم بخور تا بتونم بهت یه قرص تب بر بدم . زل زده در چشمانش فقط نگاهش کردم . یعنی نگرانم بود یا ترس از جوابگویی به مادر باعث این دستورات بود.اخمی کرد و گفت : _صدامو میشنوی . با صدایی گرفته و گلویی پر درد گفتم : _لازم به پرستاری شما نیست ...شما برو دنبال بدبختی های خودت . چشمانش رو لحظه ای بست و از بین لبانش فوت بلندی کرد: _خدایا ...صبر بده ...بلند شو حوصلتو ندارم . دستم را گرفت تا مرا مجبور کند از روی تخت برخیزم که عصبی دستش را پس زدم : _نترس به مادر نمیگم که از فرط احساس مسئولیت موندی خونه و تنهام نگذاشتی تا مجبور نشم اینطوری سرما بخورم ... برو بذار بمیرم بلکه از شر تو یکی راحت بشم . با حرص لبانش را جمع کرد داخل دهانش و گفت : _هرطور خودت میخوای . بعد سمت در اتاق رفت که گفتم : _دفعه ی بعد هم بی اجازه وارد نشو . در را عمدا محکم بست و رفت .گاهی وقت ها حس غروری که در رفتارش ظاهر میشد ، چنان عصبی ام میکرد که راضی بودم بمیرم ولی حتی یک لحظه آن آدم مغرور و خودخواه را تحمل نکنم . و یکی از همان موقعیت ها همان روز بود . در تب داشتم می سوختم ولی حاضر نشدم که از جایم تکان بخورم . سخت نبود . تا چشمانم را باز میکردم از شدت تب ، میسوخت و دوباره می بستم . گرم در آتشی شده بودم که خواب های درهمی را برایم به تصویر می کشید که برخی کابوس بود و برخی رویاهایی که مرا در رنگین کمان خیالاتش محو می کرد . نمی دانم چقدر گذشت که اینبار حس کردم آتش سوزان تنم به کوره ای تبدیل شده و تن من در گرمای بی سابقه اش ، هیزم خوبی است برای سوختن . عطش تمام وجودم را گرفت و دانه های درشت عرق گرمی که از شدت تب بالا بود ، صورتم را پر کرد. نفهمیدم بیدارم یا خواب .نگاهم دراتاقم می چرخید . شاید رویایی بود شبیه واقعیت .هومن کنار تختم نشسته بود و با اخمی نگاهم می کرد. برای تشخیص مرز واقعیت از خیال ،دستم راسمتش دراز کردم . سر انگشتان داغ دستم با دستش برخورد کرد. احساس کردم . یعنی درخواب ها هم مثل واقعیت ، اینقدر خوب احساس میشد ؟ نگاهم خیره در چشمانش شد که زیرلب گفت : _ببین منو به چه کارایی وادار می کنی . بعد چیزی را از روی پیشانی ام برداشت که احساس سبکی کردم .دستمال بزرگی که تر بود و روی پیشانی ام گذاشته بود را باز در لگن آب سردی ، مرطوب کرد و روی پیشانی ام گذاشت . رطوبت سرد آب ، با گرمای پوستم بخار شد .سرم باز سنگین شد و چشمانم سنگین تر . پلک هایم روی هم افتاد و باز مرز خواب و واقعیت غیر قابل تشخیص . -چرا تبت پایین نمیآد؟! دیگه باید چکار کنم ؟خنده داره ... من کوتاه اومدم ... باید میذاشتم میمردی ...ولی ...خیلی یک دنده ای ! یکی بدتر از من ...شایدم مغروری...اونم یکی بدتر از من ... همین باعث شد که کوتاه بیام ... وقتی دوتا احمق به هم میوفتند ، اگه یکی کوتاه نیاد ... فاجعه میشه . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸زندگی سخت نیست 🌼زندگی تلخ نیست 🌸زندگی همچون نت‌های موسیقی 🌼بالا و پایین دارد 🌸گاهی آرام و دل‌نواز 🌼گاهی سخت و خشن 🌸گاهی شاد و رقص‌آور 🌼گاهی پر از غم 🌸زندگی را باید احساس کرد... 🌼الهی ساز دلتون زیباترین آهنگو بزنه ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ بفرمایید صبحانه😋🍳
🌿•. . تآزه‌مےخواست‌ازدواج‌کنه‍..💍‍!' به‌شوخے‌بهش‌گفتم: خیلـے‌دیرجنبیدۍ..تابخواۍ‌ازدواج‌کنے ‌و‌ان‌شاءالله‌بچه‌دار‌بشے‌و‌بعد‌بچه‌بعدۍ ‌دیگه‌خیلۍ‌سنت‌میره‌بالا . .👴🏼!' یه‌نگاه‌بهم‌کردو‌گفت:سید، خداجبران‌کنندس . .🧡' . گفتم‌: یعنۍ‌چے . .🤭؟!' گفت: فکرمیکنے‌برای‌خدا ‌کارۍ‌داره‌بهم‌دوقلو‌بده . .🚶🏻‍♂؟!' سیدجان‌،اگه‌نیتت‌خدایـے‌باشه‌ خدا‌جبران‌کنندس.. :) . وقتۍ‌خدا‌بهش‌دوقلو‌عنایت‌کرد، تازه‌فهمیدم‌چـے‌گفته‌بود🔥!' . ‌ 🌸⃟💓¦⇢ 🌸•. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
بعضے وقتا دلت میگیࢪه؟ 💔 دوست دارے با یکے درد و دل کنے ولی میترسی ڪہ بره حرفات رو بہ کسی بگہ؟! ☹️ یک شخصے بهت معرفی میکنم که هر چقد باھاش حࢪف بزنے درد و دل کنی به کسی نمیگہ😌🌱 تازه مشکلت رو هم حل میکنہ↻💌 مهدےفاطمہ‌🙃♥️ اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج⛅️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
یه خبر خوش.. این هفته روحانی صبح جمعه بعد خواب میفهمه😁😂 آخر هفته روحانی رفته... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
آیا می‌بخشیدش؟! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
یہ‌چیزی‌کہ‌نمیذاره‌دلمون‌باروحانے صاف‌بشہ‌ نبودن‌شماست‌حاجے...💔 بہ‌خاطراین‌قاب‌کہ‌دیگہ‌هیچوقت‌‌تکرار نمیشہ ! 「🍃➜ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
در ازدحام دنیا اگر انسانی را یافتی که تو را می فهمد رهایش نکن چقدر آن ها که ما را نمی فهمند بی شمارند...