🌸شماره حساب دلتون رو نداشتم
🌼تا شادی هارو براتون واریز کنم
🌺رمزش رو هم نداشتم
🌸تا غمهاتون رو برداشت کنم
🌼ولی از خود پرداز دلم
🌺بهترينهارو براتون آرزو كردم
🌸روزتـون عالی و شـاد
🌼دوشنبهتون گلباران
🌓
#خداجانم
الهےلاتکلنےالےنفسےطرفة عین ابدا
خدایا مࢪا یک چشم بهم زدن بھ خودم ۅا مگذاࢪ 🙃
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#شهیدانه
تقلبیڪجاجایزهست✅
اونم؛امتحاناٺالہـےوسختےها...
ڪہبایدسࢪمونُبگیࢪیمبالا☝🏻
ازࢪوبࢪگهٔزندگےشہدا #تقلب ڪنیم!🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راههای رسیدن بخدا از زبان آیت الله کشمیری شاگرد ممتاز آیت الله سید علی قاضی طباطبایی رحمت الله علیه✨🌱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
چقدر رویایی میشود
اگر ماهِحسین را
با دیدن رویِماهت آغاز کنیم...❤️
#عزیزفاطمه
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
‹🕌✨›
بینصفمنتظرمتاکہمراهمببرے..
نجفوکربُبلاهرچہمقدّردارے(:
#السلامعلیڪیااباعبدلله.. 💛
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثل یڪ دیوانه و چشم انتظار فصݪ عشق🌱
میشمــارم روز و شب را تامحــرم یاحسین🌱
#استوری
#محرم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
voice.ogg
565.4K
ڪسی ڪہ نور دوست داره نمۍ تونہ توۍ تاریڪی بشینــه.🌻
#پیشنهادی👌
#استادرائفیپور
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
🔹️نماز شب خوان ولی اهل آتش!
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت 105
صدای تیک تیک بلند ساعت دیواری برخاست . ساعت 12 شب بود و خانه در سکوتی غمبار فرو رفته . همه رفته بودند جز خانم جان . آقا جان تاب موندن نیاورد و اگه عمه پری اصرار نمی کرد تا آقا جان به خانه ی او برود ، شاید بر میگشت شهرستان . به چشم به هم زدنی مراسم سوم و هفتم تمام شد .هنوز گاهی فکر میکردم خواب می بینم و پدر زنده است . شاید در هتل بود و گیرگرفتارهایش . اما قاب عکس پدر با آن ربان مشکی کنارش ، مرا از این خواب کابوس وار بیدار می کرد. پشت میز ناهار خوری نشسته بودم و در چشمان پدر درون قاب خیره شده بودم :
_چطور تونستی بری ؟ گفتی منو مثل دختری که نداری دوست داشتی ... پس چرا تنهام گذاشتی ؟ شایدم دیگه دوستم نداری ... بابا ...دلم برات تنگ شده ... واسه اون وقتایی که میگفتی " نسیم دخترم " اونقدر دخترم رو با تمام احساست می گفتی که 15 ساله که باورم شده دخترت هستم ...اما توی همین هفت روزه که رفتی ، فهمیدم دخترت نبودم ... یه دختر سرراهی بودم که چهره ی پدرم یادم نمیآد و از مادرم فقط خاطر های قبل از بمباران خانه امان ... من دخترت نبودم و تو برایم پدری کردی ...چرا تنهام گذاشتی ؟ چرا ؟
نگاهم از پشت پرده ی اشک به قاب عکس بود که صدای پاهایی توجهم را جلب کرد:
_برو بخواب الان وقت درد دل نیست .
هومن بود.اصلاحوصله اش را نداشتم . جوابش را ندادم که سمتم آمد و با آن تیشرت مشکی که روی سینه اش یک تیک سفید رنگ خورده بود، مقابلم ایستاد:
_تازه مادرو با قرص خواب آور خوابوندم حالا اونقدر سر و صدا کن تا بیدار بشه .
چشمم به چشمان پدر قفل شده بود که زیر لب گفتم :
_من سر و صدایی ندارم .
-پس من چطوری صداتو شنیدم .
جوابی ندادم و مسیر نگاهم را هم عوض نکردم .
نشست روی صندلی مقابل من ، پشت میز ناهارخوری و سینه اش را پر کرد از یک نفس بلند:
_منم نمی خواستم اینطوری بشه ...چرا فکر میکنی که من خواستم این بلا سرمون بیاد.
نگاهم آرام آرام تغییر مسیر داد .در چهره ی هومن هم غبار غمی نشسته بود ولی نه به اندازه ی من یا حتی مادر . سر بالا آورد و نگاهم را شکار کرد و گفت :
_اما بهتره خوب حواستو جمع کنی ...
حالا این منم که برای تو تصمیم میگیرم .
توقع همچین حرفی را داشتم ولی نه به این زودی:
-تصمیم بگیر ...الان می خوای چکار کنی ؟ میخوای وسایلم رو جمع کنم و برم از این خونه ؟ یا میخوای منو بسپاری دست پدرام ؟ گرچه دیگه لازم به این کارا نیست ... پول شرکتی رو که پدر بهت نداد ، حالا خیلی راحت رفته توی جیبت .
دستانش را روی میز گذاشت و به جلو خم شد .نگاهش جدی تر از همیشه بود و تلفیقی از جدیت و عصبانیت داشت :
_زبون درازی نکن ...الان سرپرست قانونی تو منم .
این حرفش مثل پتکی بود که درست وسط سرم فرود آمد.بغضم را به زحمت فرو خوردم . خیره در نگاه جدیش گفتم :خب ..آقای سرپرست ...تکلیف من چیه ؟
-کاری که من میگم می کنی ...
پدر یه چیزایی به نامت زده ...که من بهت اجازه ی استفاده ازشون رو نمیدم ...اما در عوض میتونم تو رو شریک خودم کنم ...میتونی توی شرکتم سهام داشته باشی .
نشد که باز بغضم را قورت بدهم .گریه ام گرفت و در حالیکه آرام آرام اشک میریختم گفتم :
_آفرین ...پس نقشه ی اصلی ات این بود که پدر رو سکته بدی تا به پول شرکتت برسی.
بلند جواب داد:
_چرت نگو ... سکته پدر دست من نبود .
من هم بلند جوابش را دادم :
_آره ... دست تو نبود ولی دست کارای تو بود ...تو دقش دادی ، تو حرصش دادی ، تو باعث سکته اش شدی ... تو ....اینو خوب میدونی و میخوای وانمود کنی که اینطور نبوده ولی کور خوندی ، هم من و هم مادر میدونیم که تو مقصری .
فشار محکم روی دندون هایش و نگاه تند و عصبی اش همه می گفت که واکنشی سخت نشان خواهد داد.
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت 106
نشان داد . سیلی محکمی به صورتم کوبید و با صدایی بلند فریاد زد :
_خفه شو ... دهنتو ببند وگرنه چنان میزنم توی دهانت که واسه همیشه بسته بشه .... تو یه دختر شوم و بد قدمی ... از روزی که اومدی به این خونه چیزی
جز تنهایی برای من نداشتی ... با اومدن تو ، همه چی برای من زور و اجبار شد ... به زور پدر از ایران رفتم ، به اجبار پدر تنها شدم ...تاهمین امروز که اگه دست خودم بود ، خفه ات میکردم ...چرا تو نمیمیری تا از شرت راحت بشم .
...ایندفعه اگه بری قرص بخوری هم کاریت ندارم ...میذارم بمیری تا یه نفس راحت بکشم و از ته دلم بگم خدا رو شکر که مُرد ...تو پدرم رو ازم گرفتی و من تلافی میکنم ...مطمئن باش اگه زنده باشی تلافی می کنم و اگر مُردی باید خدا رو شکر کنی که رنگ تلافی منو ندیدی .
صدای هومن آرامش خانه را بهم زد .خانم جان بالای پله ها ظاهر شد :
_چه خبره ! مینا تازه آروم شده ...شما دوتا چتونه؟!
بغضم را ،گریه هایم را و حتی نفرتم راقفل زدم توی سینه ای که هیچ راهی برای آرامشش نداشتم .
از پشت میز برخاستم و بی توجه به حرف های خانم جان که هنوز داشت حرف میزد ،سمت اتاقم رفتم :
_هومن چکار داری نسیم رو ؟ بلند شو بیا بخواب .
در اتاقم را که بستم . پشت در اتاق نشستم و آرام زدم زیر گریه زدم . واقعا چرا من نمردم تا خلاص شوم .از همه چی . از این نفرت مهر خورده که انگار تقدیرش بر ماندگاری بود .فردای آنروز سر میز صبحانه ، خانم جان بی مقدمه در میان سکوت سنگین حاکم بینمان گفت :
_بعد صبحانه با همتون کار دارم .
مادر نگاهی معناداری به خانم جان کرد که خانم جان گفت :
_آروم باش مینا ... باید بگم ...دیگه الان نمیشه منتظر شد ..
مادر با صدایی گرفته از شدت گریه گفت :
-نه مادر جون لااقل تا چهلم منوچهر نگید .
خانم جان آهی سر داد و گفت :
-دلیل این اصرارت چیه ؟ همین دیشب وقتی تو خواب بودی این دوتا به جون هم افتادن .
مادر نگاهش را به من و هومن دوخت که هومن با اخمی بی دلیل گفت :
_نیازی به گفتن شما نیست ،خودم میگم .
بعد نگاهش با چنان حس سرد و یخ زده ای به من انداخت که ترسیدم و خشکم زد . که تا لب گشود ، مادر با صدای بلند گفت :
_هومن یه کلام حرف بزنی دیگه اسمت رو نمیآرم ...الان وقتش نیست گفتم ... خودم سر وقتش که برسه همه چی را میگم .
دلشوره ای به وجودم افتاد. کاملا مشخص شده بود که آنچه قرار است گفته شود در مورد من است .
شاید واقعا باید از آن خانه می رفتم . اما...بدون مادر چطوری ؟ حالا بعد از رفتن پدر تنها امیدم مادر بود.از همان سر سفره یه غده ی بزرگ از درد و بغض و غم توی گلویم نشست . چند دقیقه ای سکوت حاکم شد تا خانم جان گفت :
_مینا جات به خدا درست نیست این سکوت تو ...اصلا چه لزومی داره بذاریم بعد چهلم ...مگه تو نمی دونی که آرزوی منوچهر چی بود؟!
مادر آهی کشید و جواب داد :
_میدونم ... ولی الان تمام فکر و ذکر و حواسم پیش منوچهره ...توان یه درگیری فکری دیگه رو ندارم ...بذارید بعد از چهلم ، وقتی قرار شد وکیل منوچهر ، وصیت نامه اش رو برامون بخونه .
خانم جان نفسش را محکم فوت کرد و گفت :
-خود دانی ... ولی به نظرم حال این دختر هم زیاد خوب نیست .
هومن عصبی جواب داد:
_بس کنید دیگه ... همه ی حرفاتون شده نسیم ...حال خوب نیست که نیست به درک که خوب نیست ، ما توی این خونه آدم نیستیم ؟! فقط نسیم آدمه !
خانم جان چشم غره ای به هومن رفت :
-خجالت بکش ... با این قد و هیکل حسودی میکنی !
هومن عصبی جواب داد:
_آره ...چون همیشه من بدبخت رو ندیدید و در عوض حال یه دختر سر راهی رو خوب فهمیدید .
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝