eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ثروتمندترین انسان... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت233 " کجایی پس ؟ بابا چیزی نمی‌دونه ...سوتی ندی . " از تعجب گرهی بین ابروانم نشست . _بابا... بابا کیه ؟! و هومن پیام داده بود: _می‌دونم . دلهره‌ام بیشتر شد ! پیامک ناشناس بعدی را باز کردم: _چقدر دیگه کار داریم ؟ و هومن پاسخ داده بود: _عجله نکن ... کار خراب می‌شه . کلافه ،با حرص زیر لب گفتم : _لعنتی داری چکار می‌کنی که به من نمی‌گی ! نگاهم روی صفحه‌ی روشن گوشی بود که گرمای مطبوع دور کمرم حس شد ! گوشی را از جلوی چشمانم کنار کشیدم که دستان هومن در دایره‌ی دیدم ظاهر شد ! دور کمرم حلقه شده بود و نفس گرمش از کنار گوشم به صورتم می‌خورد: _تو اینجا با گوشی من چکار می‌کنی لعنتی؟ از ترس جیغ کشیدم که محکم مرا به سمت خودش کشید و با یک دست جلوی دهانم را محکم گرفت : _چته ...این منم که باید جیغ بزنم دزد ... نه تو ...! منم که باید جیغ بزنم فضول خان! دستش را از روی دهانم برداشت و سرش را کنار صورتم جلو آورد: _خب ...حالا چک کردی گوشیمو...خیالت راحت شد ..می‌شه بریم بخوابیم یا نه . کف دستم را از شدت ترس بر سینه‌ام که هنوز از شدت ضربان‌های تند قلبم ، بالا و پایین می‌رفت ،گذاشتم و گفتم : _سکته‌م دادی هومن. _اِ...سکته زدی الان ! آخی ...سکته‌ات مبارک ...کی گفته گوشیمو چک کنی ! _هومن...بگو داری چکار می‌کنی من باید بفهمم. _بیخود ...تو چکاره‌ی منی که بفهمی چکار می‌کنم . 🍁🍂🍁🍂 🍁🍂🍁🍂🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت234 یه حس بد ، یه دلواپسی ، یه دلخوری توی وجودم بود. مخصوصا که تلفن‌های مشکوکی به هومن می‌شد ! اونقدر مشکوک که جلوی من و مادر صحبت نمی‌کرد و یا می‌رفت توی حیاط یا می‌رفت طبقه بالا! داشتم می‌مردم از دلواپسی...اونقدر تیز بود که حتی نمی‌توانستم استراق سمع کنم . مانده بودم چکار کنم که یک شب تصمیم گرفتم گوشی‌اش را چک کنم . خیلی منتظر شدم تا خوابید. با همه‌ی خستگی‌ام ، تمام سعیم را کردم که بیدار بمانم . به ساعت روی دیوار نیم ساعتی شد که روی تخت نشستم و آهسته برخاستم . پاچه‌های شلوار راحتی‌ام را بالا کشیدم تا حتی جلوی پایم گیر نکند و با زمین خوردن بیدارش کنم . تخت را آهسته و پاورچین دور زدم . موبایلش همیشه بالای سرش بود . روی پاتختی کنار تخت ...آهسته دست دراز کردم سمت موبایل و قبل از برداشتن یه نگاه به صورت غرق درخوابش انداختم ... موبایل را محکم کف دستم فشردم و آهسته و آهسته و پاورچین رفتم سمت در اتاق . این اضطراب و دلهره بی‌خود نبود. هومنی که چهارچنگولی به هتل چسبیده بود ، چرا یکدفعه باید هتل را به من واگذار کند؟ چرا یکدفعه قفل زبانش باز شود ؟ چرا ؟! دستم را روی دستگیره‌ی فلزی در گذاشتم و آهسته دستگیره را به سمت پایین کشیدم که تقی کرد که در سکوت اتاق ، بلند جلوه نمود. فوری سرم به عقب برگشت . هومن هنوز خواب بود. از اتاق بیرون رفتم و برای احتیاط در را نیمه ‌باز گذاشتم که مبادا موقع برگشت باز با صدای تق در بیدار شود . دویدم سمت اتاق خودم و در را پشت سرم بستم و از ترس رفتم سمت بالکن . پا‌برهنه روی سنگ‌های سرد و خنک بالکن ایستادم و با دلهره و استرس رمز موبایلش را زدم . خوب که لااقل رمزش را دیده بودم . اول از همه سراغ پیامک‌ها رفتم . چند پیامک ناشناس داشت که اولی را باز کردم : 🍁🍂🍁🍂🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼 زندگی آنقدر ارزش دارد که به خاطر آن از همه هستی خود مایه بگذاریم تا قصری باشکوه از مهربانی ،محبت ،عشق و دوستی بنا کنیم و زندگی آنقدر بی ارزش است که نباید به خاطر آن دلی را بیازاریم و برای رسیدن به قله های فانی دنیا دست به هر کاری بزنیم … 🌹تقدیم بہ قلب مِهربانتان🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷آدیــنــه‌تــون گــلـبــارون🌷
〖 🌿♥️'! 〗 ماعــڪـ📸ــس‌ټــۅرآ بــهـ‌ ڪــ🗻ــوےومــیدآݩ‌زدهـ‌ ایمـ تصــویر طُ رآبــه‌پـ✨ـرده‌جـ❤ـاݩ‌زدهــ ایم درصــفحهـ‌قــاݦـ📚ـۅس‌ݪــ🖋ـغـت‌بعداز‌تو بــرݦعڹـــۍعشــ♥ـقــ‌ ݕــطݪـآنـــ زده ایم 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼🌺🌸🌼 زندگی آنقدر ارزش دارد که به خاطر آن از همه هستی خود مایه بگذاریم تا قصری باشکوه از مهربانی ،محبت ،عشق و دوستی بنا کنیم و زندگی آنقدر بی ارزش است که نباید به خاطر آن دلی را بیازاریم و برای رسیدن به قله های فانی دنیا دست به هر کاری بزنیم … 🌹تقدیم بہ قلب مِهربانتان🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷آدیــنــه‌تــون گــلـبــارون🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
5.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت235 با ناراحتی چرخیدم سمتش .حالا دستانش دو طرف کمرم را گرفته بود که گفتم : _خیلی لوسی ....می‌ترسم خب . _از چی می‌ترسی ؟ _از تو ... از دخترایی که دور و برت می‌چرخند ... من نمی‌خوام از دستت بدم . لبانش نیم دایره‌ی کامل شد که انگشت سبابه اش را به نوک بینی‌ام زد: _پس قدرمو بدون ،خاطرخواه زیاد دارم . _من نمی‌دونم ؟...می‌گم عقد کنیم می‌گی نه ... میگم چشم ، می‌گم به مادر بگیم می‌گی نه ... می‌گم چشم ، میگم بگو چکار می‌کنی می‌گی نه ... راضی میشم ، خب من نباید نگران بشم ؟! خندید : _خیلی خب بامزه ...مثل کارگاه گجت می‌مونی از بس خنگی ...اون تعقیب چند روز پیشت ، اینم از در باز کردن و دویدنت روی کف راهرو که بیدارم کرد. اَه لعنت به من که همچین فرصت مناسبی را اینطوری خراب کردم . دستم را کشید و گفت : _بریم بخوابیم حالا. _هومن بگو دیگه . دستم را کشید و بی‌توجه به اصرارهای من ، مرا برد سمت اتاقمان . در را که بست گفت : _اَه...کله‌ی منو خوردی بابا...شرکت زدم . _چی ؟! _شرکت زدم .. همون شرکتی که آرزوش‌رو داشتم . _واقعا! _نه خیالی...واقعا دیگه . _بابا کیه ؟ _بابای شریکم . _شریکت کیه ؟ _یکی از بچه‌های دانشگاه . نفسم بالا آمد و همراه با یک نفس عمیق خیره‌اش شدم . از نگاهم فرار کرد و گفت : _حالا می‌ذاری بخوابم یا نه . فوری گفتم : _من می‌خوام توی شرکت تو کار کنم . _چی ؟! _می‌خوام پیش تو باشم . چرخید سمتم و کلافه گفت : 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت236 _هتل چی پس ؟مگه هتل‌ رو نمی‌خواستی ؟! _نه دیگه. خندید: _بگیر بخواب بابا قاطی کردی نصفه شبی. بعد روی تخت دراز کشید که جلو رفتم و گفتم : _هومن می‌خوام پیش تو باشم گفتم . _بیخود ...دختر خنگی مثل تو کنار من باشه که همه به من بخندند. با دلخوری صدایش زدم : _هومن! دستم را گرفت و کشید سمت خودش : _بخواب بابا نصفه شب ،چه وقت این حرفاست . دراز کشیدم روی تخت و گفتم : _ازت دلخورم ... من اگه با تو حرف نزنم پس لال می‌شم‌ها. خونسرد درحالیکه چشم بسته بود گفت : _حالا امشبه ‌رو لال شو ، فردا حرف بزن . و خوابید ...ولی من گوله‌ای از آتش بودم . جرقه‌ای از افکار منفی به سرم افتاده بود که داشت موجب ایجاد هزاران شک و بدبینی دیگر می‌شد و هومن اصلا درکم نمی‌کرد . نه قانعم می‌کرد تا آرام بگیرم و نه می‌شد که از رفتارش چشم‌پوشی کنم . آنشب تا نزدیکای نماز صبح بیدار ماندم و فقط فکر کردم که چکاری انجام بدهم که لااقل خیالم از بابت هومن راحت شود. اگر شرکت دروغ بود و نقشه‌ای داشت چکار باید می‌کردم . می‌ترسیدم حتی اعترافش به عشق هم دروغی باشد که برای خلاصی از شر من گفته باشه ، یا پای زنی در میان باشد . حتی در مورد سایه هم دو دل شدم .این افکار پوچ و بی‌پاسخ ،تنها باعث سردرد و بی‌خوابی‌م شد و هیچ ثمری جز این نداشت . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درود🥒بوی صبحانه مےآید ، عطرچایے☕️ صفای سفره صبح ، چند لقمه زندگے کافیست تا انرژی جاودانگے🍅در وجودمان شکوفا شود🧀 و برای خلق ثانیه‌های آفتاب طلوع کنیم 🍳بریم صبحانه
همیشہ مےگفت : کار خاصے نیاز نیست بکنیم کافیہ‌ کارهاےِ روزمـره‌مـونُ بہ ‌خاطر خدا انجام بدیم اگہ تو این کار زرنگ باشے شڪ‌ نکن شهید بعدے تویے! محمد ابراهیم‌ همت 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝