eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.6هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
میدونم‌‌ڪہ‌محرم‌و‌صفر‌تموم‌شـ‌د ولـے‌دلتنگۍ‌ما‌نہ،تمومے‌ندارهـ'! پس‌بیایـد‌همگے‌باهم‌بگیـم: ۞•بِأَبِي أَنْتَ‏ وَ أُمِّي ‹یاحُسِيْن‌›‌🌱 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
گاهے انسان بايد بنشيند با نفـسِ خود حساب‌کتاب کند. پدر ما را اين نفس در مےآوَرَد. بہ نفس خود بگوييد: تا کے؟ چقـدر؟ بس است ديگـر! بہ فکرِخودت باش! _آیت الله مجتهدی تهرانی_ 🌿 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت306 _ هومن ! از جا برخاست و بی پاسخ به من گفت : _ شب همگی بخیر. و رفت سمت اتاقش ...دلم لرزید ! آن امضای پای قرارداد ! آن تماس های مشکوک و این سکوت، همگی همان مفهومی را داشت که انتظارش را داشتم ! من هم خستگی را بهانه کردم و به اتاقم برگشتم . در اتاق را که باز کردم ،به پشت روی تخت خوابیده بود که با باز شدن در، چرخید و پشتش را به من کرد. در اتاقم را بستم و گفتم : _ جوابم رو ندادی . همچنان سکوت کرده بود و من ادامه دادم : _ تو می‌خوای بری ...درسته ؟...واسه همین مهربان شدی ...که داغ این جدایی رو برام بیشتر کنی ؟ یکدفعه فریاد کشید : _ می‌خوام بخوابم . وسط اتاق ایستاده بودم و نگاهم روی هومن خشک شده بود ! طاقت نیاوردم... از اتاق بیرون زدم و رفتم سراغ اتاق خودم . سمت بالکن، کنار نرده‌ها ایستادم و رو به حیاطی که حالا انگار پر بود برایم از خاطره ، گریستم . می دانستم وقتی هومن قصد کاری را داشته باشه هیچ چیز مانعش نیست اما باز دلم خواست که یک راه را امتحان کنم ! همان راه حلی که از چند شب قبل با نخوردن اولین قرص در ماه جدید ، خواسته یا ناخواسته ، آغاز شده بود. صدای باز شدن در اتاقم را شنیدم اما برنگشتم و طولی نکشید که دستان گرمش دوره ام کرد. _ بیا بخوابیم نسیم ...خسته ام . _ جوابم رو ندادی . _ اگه یه کلمه دیگه در مورد سوال و جوابت بشنوم ، همین امشب میذارم و میرم. به اجبار با آن بغض سنگین سکوت کردم . سرش را خم کرد و از کنارصورتم نگاهم کرد : _ چقدر این زنجیر و پلاک و گوشواره بهت میاد ! سرم چرخید سمتش . اشکانم را دید اما ترجیح داد حرفی در موردش نزند. فقط به نشانه ی اعتراض نامش را صدا زدم که آنهم با بوسه ای محکوم به سکوت شد ! 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
4_6035251189224835317.mp3
زمان: حجم: 5.66M
یه توپ دارم قلقلیه سرخ و سفید و آبیه *میزنم زمین هوا میره* نمیدونی تا کجا میره... ✖️ تموم تفاوت شخصیت‌های بزرگ و متعالی، با شخصیت‌های کوتوله‌ای در همین یک بیت شعر که هممون بلدیم، خلاصه شده🤔. 🎤 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
9.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌🎥 پیش‌بینی های امام خمینی (ره) که تحقق یافت.. 🎙 حاج حسین یکتا: این پرچم به دست امام زمان خواهد رسید... 👈 امداد های الهی.. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
امـا۾‌زمـاݩ(؏ـج) نخبـه مـؤمـݩ میـخۅاد .. نـه علاف مجـازۍ📲 ...!! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت307 فردای آنروز ، روز تعطیل بود. هومن هنوز خواب بود که لباس پوشیدم و صبحانه نخورده از خانه بیرون زدم . حتی صدای ماشین هم نه مادر و نه هومن را ، بیدار نکرد. دنبال جایی برای ترجمه ی متن آن قرار داد می گشتم که بالاخره یک دفتر ترجمه پیدا کردم . ماشین را پارک کردم و سراغ دفتر رفتم . - سلام ... ببخشید یه متن داشتم میخواستم واسم ترجمه کنید . - بدید ببینم . عكس های درون گوشیم را نشانش دادم و مرد جوان با دست اشاره کرد به نشستن روی صندلی کنار میزش . اما ننشستم . چند دقیقه ای گذشت تا مرد جوان گفت : _تیک تیل یک شرکت استارتاپ تجارت الکترونیکه که با صاحب این امضا و یه قراردادی ده ساله بسته برای اینکه این آقا این مدت زمان ، مهندس اختصاصی این شرکت باشد و از قوانین این قرارداد اینه که با فسخ این قرارداد به هر شکل و نحوی از سوی امضا کننده این شرکت میتونه خسارت وارده رو نقدا از این فرد دریافت کنه. حس کردم فقط همان کلمه ی 10 سال را شنیدم و دیگر هیچ . پاهایم توان تحمل وزنم را نیاورد . افتادم روی صندلی کنار میز مرد جوان . - خانم ... خانم حالتون خوبه ؟ به زحمت گفتم : _ چقدر تقدیم کنم ؟ - اینکه هزینه ای نداشت ، فکر کردم مقاله یا پایان نامه ای می خواید براتون ترجمه بشه . گوشی ام را از روی میزش برداشتم و درحالیکه نگاهم به ظاهر به جلوی پایم بود و در واقع نبود، سمت ماشین برگشتم . ماشین را روشن کردم و راه افتادم . "یه شرکت استارتاپ تجارت الکترونیکی که قرارداد 10ساله بسته ... " صدای مرد جوان داشت توی گوشم اکو می شد که فریاد کشیدم : _ هومن ! ده سال می خوای بری ؟! ده سال ! چشمانم پر بود از اشک و فریاد می کشیدم .حالا شاید مفهوم حرف هایش برایم واضح تر شده بود ؛ " با نگین شرکت زدم " با نگین نه ... بواسطه ی نگین ، با این شرکت قرارداد بسته بود.چطوری توانست مرا نادیده بگیرد ! عقدش با نگین بخاطر این شرکت بود قطعا . پدر نگین را می شناختم .انقدر ثروت و دارایی داشت و دوست و آشنا که حتما سفارش هومن را بخاطر نگین و عقدشان به اين شرکت کوفتی کرده بود. دیگر حال خودم را نمیفهمیدم و مدام جیغ میزدم : 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
بعضـےوقتاچندتاعمل‌خوب‌ماروبـھ‌خودمون مغرورمیکنـھ..:|💔 اصلاحواسمون‌نیست‌ڪ‌خدا‌بـھ‌ماتوفیق‌ داده‌تابتونیم‌اون‌ڪاروبکنیم..!🚶🏻‍♂ یادمون‌باشھ‌ڪ‌هرچـےبالاترباشیم‌احتمال سقوطمونم‌خیلـےبیشتره‌هااا ! مراقب‌یاشیم‌غرورپایـھ‌های‌ایمانمون‌رو نلغزونـھ! 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
سلام امروز کنار سفره ی صبحانه ام، کنار فنجان چای تازه دم.... کنار گلدان گلی که روی میز صبحانه ام است.... و برکتی که در سفره ی کوچکم جاریست.... نام تو رو خواهم گفت که مهربان ترین مهربانانی.... بسم الله الرحمن الرحیم ❤️ روزتون بخیر 🌸
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت308 _ هومن ...هومن... یکدفعه چنان ماشین را به جدول کنار خیابان زدم و اشتباها به جای ترمز ، پدال گاز را فشردم که ماشین در جوی پهن کنار خیابان ، چپ شد و با ضربه هایی شدید متوقف . ماشین به سمت راست کج شده بود و مطمئنا در سمت شاگرد و صندلی عقب کاملا غر . بین صندلی و فرمان گیر کرده بودم و از طرفی هنوز عصبی بودم و اشکانم صورتم را خیس کرده بود . چند نفری دور ماشینم را گرفتند . - خانوم حالتون خوبه ؟ از درد رازی که تازه آشکار شده بود ناله ای کردم که چند مرد دور ماشین را گرفتند : _ بیایید کمکش کنید ، سرش داره خون میآد. سرانگشتان دستم را روی پیشانیم کشیدم . تازه گرمای خون را حس کردم و دردی که در سرم پیچید . در ماشین با کمک چند نفر باز شد . و آقایی کمکم کرد تا از ماشین پیاده شوم و خانمی بازویم را گرفت و مرا لبه ی جوی آب نشاند . وقتی از بیرون به ماشین نگاه کردم ترسیدم . چقدر گاز داده بودم که ماشین را اینگونه چپ کرده بودم ؟! شاید اگر جوی آنقدر پهن نبود و عرضش به یک متر و نیم نمیرسید ، با آن همه گازی که من دادم ، ماشین را از جوی رد می کردم و به یک عابر می زدم . تنم لرزش خفیفی داشت .شاید از ضعف صبحگاهی بخاطر نخوردن صبحانه بود و فاش خبر ناگهانی ، سفر 10 ساله ای هومن به سوئد . و این تصادف همه و همه دست در دست هم تنم را میلرزاند : _ یکی زنگ بزنه ... ازش بپرسید شماره پدر یا مادرش رو بگه ... و این تنها حرفی بود که دور گوشم شنیده میشد . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت309 زلزله ای ضعیف ، تنم را میلرزاند .لیوان آب قند در دستان خانم جوانی بود که رو به رویم کنار جدول نشسته بود. - یه ذره از این بخور ... یه آقایی به گوشیت زنگ زده ، آدرس اینجا رو بهش دادند ، میاد دنبالت نگران نباش . صد درصد هومن بود. درست حدس زدم . طولی نکشید که خودش را رساند .ماشین خودش را پارک کرد و دوید. مرا ندید اما ماشینم را چرا . داشتم میدیدمش که وقتی از دور ماشین را دید ،دو دستی چطور سرش را گرفت و حتی صدایش را شنیدم : _ چی شده ؟ راننده اش کو ...حالش چطوره ؟ - خوبه آقا ...خوبه اونجاست . - نسیم ! جلو آمد و روی پنجه های پایش نشست : _ چکار کردی ؟! سر صبحی اینجا چکار میکنی ؟ زن جوان کنار دستم به جای من جواب داد : - خدا رو شکر به خیر گذشته ، حالش خوبه ، فقط ترسیده ...حرف منو که گوش نمی کنه ، شما این لیوان آب قند رو بهش بدید . - ممنون . لیوان را فوری از خانم جوان گرفت و کنار لبانم رساند : _ بخور ببینم ... سرم را کج کردم که فریاد زد : _ با من لج نکن ها ... بهت می گم بخور ... زهرمار که نیست ...آب قنده . جرعه ای خوردم که نیسان امداد رسانی آمد. باید ماشین را از جوی آب در میآورد که با کمک عابران و اهرم یدک نیسان ماشین از جوی بیرون آمد و راهی تعمیرگاه شد. هومن هم با پایان این نمایش خیابانی لیوان را به صاحب مغازه ای که برایم آب قند داده بود و تنها یک جرعه از آنرا بیشتر ننوشیده بودم ، پس داد و بازویم را محکم گرفت و مرا سمت ماشین خودش برد . عصبی بود. اما سکوت کرد. عصبي بودم اما من هم سکوت کردم . براه که افتاد بعد از چند دقیقه گفت : _ اول صبح اینجا چکار می کردی ؟ زدی ماشینو داغون کردی با این دست فرمون قشنگت ...حالا اینا به جهنم ... دست دراز کرد و چانه ام را با کف دستش گرفت و سرم را سمت خودش چرخاند .نیم نگاهی به پیشانیم کرد و گفت : _ بفرما ... شانس بیاری سرت نشکسته باشه . 🍁🍂🍁🍂 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
2.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری،اونم بهت سخت می‌گذرونه. این ماییم که بهش ارزش می‌دیم. با همه‌ٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیبایی‌های خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم ، نمی‌شه باهاش جنگید بهتر اینه که نیمه‌ٔ پر لیوان رو ببینیم. 💛💚بفرمایید صبحانه خوشمزه💚💛 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌