سلام روزتون بخیر و شادی🌹
عزیزان دیروز به طور کامل ایتا قطع بود.
فکر نکنید فقط ایتای شما مشکل داشته. کل ایتا قطع بوده و پیامی فرستاده نشده.
هروقت دیدید یه نصف روز یا یک روز قطع بود، بدونید دارن زیرساخت هاشو درست میکنن. یا اشکالات فنی و نرم افزاری.
برخی از کانال ها ممکنه براتون حذف شده باشه صبر کنید تا فردا درست میشن.
ان شاء الله که این پیام رسان ایرانی هم بتونه بهتر از گذشته فعالیت کنه اگرچه باید دولت کمک کنه و سرورهاشو بیشتر کنه .
جناب آقای آذری جهرمی کجایی؟ دقیقا کجایی؟
#حمایت_ازپیامرسان_داخلی
#جهرمی
#مطالبه_حمایت_از_ایتا
✅مدیر عامل ایتا جناب آقای غفاری:
در ادامه حمایتهای #وزارت_ارتباطات و فناوری اطلاعات قرار بود حمایت ثانویهای از پیامرسانها انجام شود؛ اما تاکنون هیچ اتفاقی نیفتاده است. در واقع طبق اعلام وزارت ارتباطات هر پیامرسانی که به یک میلیون کاربر برسد از او حمایت بیشتری انجام میشود. در حال حاضر ما دارای سه میلیون کاربر بوده و منتظر حمایت دوم این وزارتخانه هستیم.
✅در مورد افزایش پهنای باند و در نهایت قرار دادن فضایی برای سرورها مساعدتی برای این پیام رسان انجام نشد.
💠پ.ن: از همه عزیزان تقاضا داریم به پیج آقای جهرمی وزیر محترم ارتباطات در اینستاگرام مراجعه کرده و درخواست خود را مبنی بر حمایت ویژه از پیامرسانهای داخلی با درج کامنت اعلام کنند.
میتونید این هشتگ رو
علاوه بر نظرات خودتون کامنت کنید
#از_ایتا_حمایت_کنید🇮🇷✌️
#از_ایتا_حمایت_کنید🇮🇷✌️
#از_ایتا_حمایت_کنید🇮🇷✌️
♻️آدرس پیج وزیر ارتباطات:
Instagram.com/azarijahromi
#نشر_حداکثری
هدایت شده از بنر
يا قديم الاحسان...
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#مهريه_ی_حسینی...
عروس و دوماد بودن...💕
جا اینکه عروسی بگیرن...
اومده بودن کربلا...
ماه عسل...
تو مسیری شیرینتر از عسل...
وقتی رفتم پیشش و باهاش هم کلام شدم...
دیدم خیلی اهل دله...
میگفت:
چن روز قبلِ محرم نامزد💕 کرديم و...
قرارِ اولین سفر مشتركمونمو...
پیاده روی اربعین گذاشتيم..."
جالبترش این بود که...
عروس خانوم مهریه شون این بود که...
آقا دوماد باید هر سال ایشونو سفر پیادهروی اربعین بیاره كربلا...
تاااا....آخر عمرش...
حالا جالبترش اینجا بود كه...
قید کرده بود:
اگه بعد ِ١٢٠ سال پیر و ناتوان شد...
آقا دوماد باید اگه توونش رو داشت...
ایشون رو باز بیارن کربلا...!!!
خدایی...
چه زندگی ای بشه...
وقی عروس خانوم با صورتی که زیر آفتاب داغ کربلا سوخته و...
با پاهای پره آبله بره خونه ی بخت...
.
❤أَلَسَّلَامُ عَلَيْكَ يَا أَبَاعَبْدِأَلْلّه...❤
#پ.ن:
و...این یعنی....
هوای "دو💕نفره"
قشنگترین و "دو💕نفره" ترین هوای دنیا...
اصلا هوا یعنی…
"هوایِ حسین(ع)"
هوای عشق علیه السلام...
مفرد...یا...مشترک...
و گرنه میشه هوای نفس...
#هوا_هوا_ی_حسین...
.
امضای خدا پای آرزوهاتون...
#هوا_ی_دو_نفره
#زوج_مذهبی
#ماه_عسل
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹☘️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :7⃣4⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
حالا جنگ به شهرها کشیده شده بود. گاهی در یک روز چند بار وضعیت قرمز می شد. هواپیماهای عراقی توی آسمان شهر پیدایشان می شد و مناطق مسکونی را بمباران می کردند. با این همه، زندگی ما ادامه داشت و همین طور دو سال از جنگ گذشته بود.
سال 1361 برای بار سوم حامله شدم. نگران بودم. فکر می کردم با این شرایط چطور می توانم بچه دیگری به دنیا بیاورم و بزرگش کنم. من ناراحت بودم و صمد خوشحال. از هر فرصت کوچکی استفاده می کرد تا به همدان بیاید و به ما سر بزند. خیلی پی دلم بالا می رفت. سفارشم را به همه فامیل کرده بود. می گفت: «وقتی نیستم، هوای قدم را داشته باشید.»
وقتی برمی گشت، می گفت: «قدم! تو با من چه کرده ای. لحظه ای از فکرم بیرون نمی آیی. هر لحظه با منی.»
اما با این همه، هم خودش می دانست و هم من که جنگ را به من ترجیح می داد. وقتی همدان بمباران می شد، همه به خاطر ما به تب و تاب می افتادند. برادرهایش می آمدند و مرا ماه به ماه می بردند قایش. گاهی هم می آمدند با زن و بچه هایشان چند روزی پیش ما می ماندند. آب ها که از آسیاب می افتاد، می رفتند.
وجود بچه سوم امید زندگی را در صمد بیشتر کرده بود. به فکر خرید خانه افتاد. با هزار قرض و قوله برای خانه، ثبت نام کرد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :7⃣4⃣1⃣ #فصل_چهار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
قست جدید داستان😍😍😍😍
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
إِلَهِي كَأَنِّي بِنَفْسِي وَاقِفَةٌ بَيْنَ يَدَيْكَ
خدایا! گویی من با همه هستیام
در برابرت ایستادهام
#مناجات_شعبانیه
- با حسین (علیه السلام)
آمده ام ...
#پا_در_میانی_کن ...
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
و قسم به سربازانِ
خط مقدمِ تو ...
که کوفه نمی شود اینجا ،
بیا ...
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :8⃣4⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
یک روز دیدم شاد و خوشحال آمد و گفت: «دیگر خیالم از طرف تو و بچه ها راحت شد. برایتان خانه خریدم. دیگر از مستأجری راحت می شوید. تابستان می رویم خانه خودمان.»
نُه ماهه بودم. صمد ده روزی آمد و پیشم ماند. اما انگار بچه نمی خواست به دنیا بیاید. پیش دکتر رفتیم و دکتر گفت حداقل تا یک هفته دیگر بچه به دنیا نمی آید. صمد ما را به قایش برد. گفت: «می روم سری به منطقه می زنم و سه چهارروزه برمی گردم.»
همین که صمد از ما خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و رفت، درد به سراغم آمد.
نمی خواستم باور کنم. صمد قول داده بود این بار، موقع به دنیا آمدن بچه کنارم باشد. پس باید تحمل می کردم. باید صبر می کردم تا برگردد. اما بچه این حرف ها سرش نمی شد. عجله داشت زودتر به دنیا بیاید. از درد به خودم می پیچیدم؛ ولی چیزی نمی گفتم. شینا زود فهمید، گفت: «الان می فرستم دنبال قابله.»
گفتم: «نه، حالا زود است.» اخمی کرد و گفت: «اگر من ندانم کِی وقتش است، به چه دردی می خورم؟!»
رفت و رختخوابی برایم انداخت. دیگی پر از آب کرد و روی پریموس گوشه حیاط گذاشت. بعد آمد و نشست وسط اتاق و شروع کرد به بریدن تکه پارچه های سفید. تعریف می کرد و زیر چشمی به من نگاه می کرد، خدیجه و معصومه گوشه اتاق بازی می کردند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃