🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :4⃣1⃣
#فصل_سوم
" من با هزار مکافات از پایگاه مرخصی گرفته ام، فقط به این خاطر که بیایم قدم را ببینم و دو سه کلمه با او حرف بزنم. چند ساعت پشت باغچه خانه شان کشیک دادم تا او را تنهایی پیدا کردم. بی انصاف او حتی جواب سلامم را هم نداد. تا مرا دید، فرار کرد و رفت."
نزدیک ظهر دیدم خدیجه آمد خانه ما و گفت: «قدم! عصر بیا کمکم. مهمان دارم، دست تنهام.»
عصر رفتم خانه شان. داشت شام می پخت. رفتم کمکش. غافل از اینکه خدیجه برایم نقشه کشیده بود. همین که اذان مغرب را دادند و هوا تاریک شد، دیدم در باز شد و صمد آمد. از دست خدیجه کفری شدم. گفتم: «اگر مامان و حاج آقا بفهمند، هر دویمان را می کشند.»
خدیجه خندید و گفت: «اگر تو دهانت سفت باشد، هیچ کس نمی فهمد. داداشت هم امشب خانه نیست. رفته سر زمین، آبیاری.»
بعد از اینکه کمی خیالم راحت شد، زیر چشمی نگاهش کردم. چرا این شکلی بود؟! کچل بود. خدیجه تعارفش کرد و آمد توی اتاقی که من بودم. سلام داد. باز هم نتوانستم جوابش را بدهم. بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم آن یکی اتاق. خدیجه صدایم کرد. جواب ندادم. کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم. خدیجه با اشاره چشم و ابرو بهم فهماند کار درستی نمی کنم. بعد هم از اتاق بیرون رفت. من ماندم و صمد.
ادامه دارد...✒️
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
حاج حسین یکتا: بچهها! اصرار بر امر حق داشته باشید. یه چیزی رو فهمیدید خوبه، ولش نکنید؛ سخته اولش، ولی بعدش مَلَکه میشه. میبینی این گناه سخته، ولی ترکش کن؛ یه ذره تحمل کن، بعد سهل میشه.
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
#داستان_واقعی
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :5⃣1⃣
#فصل_سوم
کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه های سنگینش فرار کنم، ایستاد وسط چهارچوبِ در، دست هایش را باز کرد و جلوی راهم را گرفت. با لبخندی گفت: «کجا؟! چرا از من فرار می کنی؟! بنشین باهات کار دارم.»
سرم را پایین انداختم و نشستم. او هم نشست؛ البته با فاصله خیلی زیاد از من. بعد هم یک ریز شروع کرد به حرف زدن. گفت دوست دارم زنم این طور باشد. آن طور نباشد. گفت: «فعلاً سربازم و خدمتم که تمام شود، می خواهم بروم تهران دنبال یک کار درست و حسابی.» نگرانی را که توی صورتم دید، گفت: «شاید هم بمانم همین جا توی قایش.»
از شغلش گفت که سیمان کار است و توی تهران بهتر می تواند کار کند.
همان طور سرم را پایین انداخته بودم. چیزی نمی گفتم. صمد هم یک ریز حرف می زد. آخرش عصبانی شد و گفت: «تو هم چیزی بگو. حرفی بزن تا دلم خوش شود.»
چیزی برای گفتن نداشتم. چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق روبه رو. وقتی دید تلاشش برای به حرف درآوردنم بی فایده است، خودش شروع کرد به سؤال کردن. پرسید: «دوست داری کجا زندگی کنی؟!»
جواب ندادم. دست بردار نبود. پرسید: «دوست داری پیش مادرم زندگی کنی؟!»
بالاخره به حرف آمدم؛ اما فقط یک کلمه: «نه!» بعد هم سکوت.
ادامه دارد...✒️
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :6⃣1⃣
#فصل_سوم
وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد. از فرصت استفاده کردم و به بهانه کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من کشیدم. خدیجه اصرار می کرد: «تو برو پیش صمد بنشین با هم حرف بزنید تا من کارها را انجام بدهم»، اما من زیر بار نرفتم، ایستادم و کارهای آشپزخانه را انجام دادم. صمد تنها مانده بود. سر سفره هم پیش خدیجه نشستم.
بعد از شام، ظرف ها را جمع کردم و به بهانه چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم.
صمد به خدیجه گفته بود: «فکر کنم قدم از من خوشش نمی آید. اگر اوضاع این طوری پیش برود، ما نمی توانیم با هم زندگی کنیم.»
خدیجه دلداری اش داده بود و گفته بود: «ناراحت نباش. این مسائل طبیعی ست. کمی که بگذرد، به تو علاقه مند می شود. باید صبر داشته باشی و تحمل کنی.»
صمد بعد از اینکه چایش را خورد، رفت. به خدیجه گفتم: «از او خوشم نمی آید. کچل است.» خدیجه خندید و گفت: «فقط مشکلت همین است. دیوانه؟! مثل اینکه سرباز است. چند ماه دیگر که سربازی اش تمام شود، کاکلش درمی آید.»
بعد پرسید: «مشکل دوم؟!»
ادامه دارد...✒️
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
کلیپ صوتی «خودسازی» - حسین یکتا.mp3
16.02M
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
📻 #پادکست
🔊 خودسازی
🎙 به روایت حاج حسین یکتا
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
تا کجا باید دَوید؟!
زمین خوردن هایم را ببین ...
#شهید_گمنام
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :7⃣1⃣
#فصل_سوم
گفتم: «خیلی حرف می زند.»
خدیجه باز خندید و گفت: «این هم چاره دارد. صبر کن تو که از لاکت درآیی و رودربایستی را کنار بگذاری، بیچاره اش می کنی؛ دیگر اجازه حرف زدن ندارد.»
از حرف خدیجه خنده ام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز کرد و تا دیروقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم.
چند روز بعد، مادر صمد خبر داد می خواهد به خانه ما بیاید.
عصر بود که آمد؛ خودش تنها، با یک بقچه لباس. مادرم تشکر کرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره کرد بروم و بقچه را باز کنم. با اکراه رفتم نشستم وسط اتاق و گره بقچه را باز کردم. چندتایی بلوز و دامن و پارچه لباسی بود، که از هیچ کدامشان خوشم نیامد. بدون اینکه تشکر کنم، همان طور که بقچه را باز کرده بودم، لباس ها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم.
مادر صمد فهمید؛ اما به روی خودش نیاورد. مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم، بخندم و بگویم که قشنگ است و خوشم آمده، اما من چیزی نگفتم. بُق کردم و گوشه اتاق نشستم.
مادر صمد رفته بود و همه چیز را برای او تعریف کرده بود. چند روز بعد، صمد آمد.
ادامه دارد...✒️
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
-بی حسین می شود
زندگی کرد؟!
+گفتم نفس نکش!
- گفت : می میرم...
+گفتم بی حسین ، می میریم !
*(علیه السلام)
#حسین_من ...
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹👆🕊👆🕊🌹
#عشق_و_دیگر_هیچ
#عاشقانه_های_شهدا
#همسر_شهید_مدافع_حرم
#مهدی_نوروزی
✅ خانمی که دخترشهید بود
و حالا همسر شهید شده
🍃چقدر زیباست این ارثیه هایی که #مادران برای دخترانشان به جای میگزارند👌
#اللهم_الرزقنا
🌹🕊@pare_parvaz🕊🌹
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#داستان_واقعی_یک_زندگی 🌹👇
❣نماز شب همسرم زندگی مرا نجات داد...
🌼🍃دوماه از ازدواج من و همسرم نگذشته بود که اختلافات ما شروع شد، کم کم فهمیدیم که سلایق ما با هم خیلی تفاوت دارد، زندگی ما روز به روز بدتر و بدتر می شد تا جائیکه دیگر در هیچ جا با هم نبودیم، با هم برای یک جای مشترک تفاهم نداشتیم، من دیگر از زندگی با او دلزده شده بودم، مدتی گذشت و همسرم حامله شد، حاملگی او تأثیری در روابطمان نداشت حتی زمانیکه بچه بدنیا آمد ...
🌼🍃کم کم بچه دوم نیز به دنیا آمد و ما هنوز همان بودیم که بودیم ... دیگر اصلا هر چیزی که او می گفت من چیز دیگری می گفتم با هم همیشه دعواهای بی حساب داشتیم فقط همدیگر را به خاطر بچه ها تحمل می کردیم، از میان همه کارهایش تنها نماز خواندنش بود که به آن ایراد نمی گرفتم ..
به همین شیوه زندگی نامطلوب خود را ادامه دادیم تا پانزده سال از زندگیمان گذشت
🍃دوستی در محل کارم داشتم که از روابط من و همسرم با خبر بود و دختری را به من پیشنهاد داد واز من خواست با او حرف بزنم، و من نیز مدتی بود با او تلفنی حرف می زدم، منتظر هر چیزی بودم که زنم را طلاق دهم و با او ازدواج کنم ...
دعواهایمان شدید تر شد روزگار را به کامش تلخ کرده بودم و حتی بچه ها را کتک می زدم ...
🍃تا اینکه چند شبی بود که برای نماز شب بیدار می شد و نماز می خواند ..
یک شب صدای او را شنیدم که بعد از نمازش برای اصلاح من و زندگیمان دعا می کرد و می گریست ...
یک لحظه به خود آمدم وخیلی متأثر شدم که من با خودم و زندگی ام و همسرم چه کرده ام، از خودم خجالت کشیدم، متوجه شدم که در طول این چند سال هرگز حتی یک بار جایی را که او بخواهد نرفته ام و هیچ چیزی را مطابق میل او انجام نداده ام. نشستم، چشمانم پر از اشک شد، چقدر با او بد بودم ...
❣سپس از جایم برخاستم و کنارش رفتم پیشانی او را بوسیدم و از او معذرت خواهی کردم ...
🌼🍃از آن موقع به بعد زندگی خوب ما شروع شد، هر جا که می گفت می رفتم و او هم همینطور، از هیچ یک ازحرفهای او سر باز نمی زدم و او نیز برای من چنین بود.
❣او دیگر فرشته زندگی من شد و بچه هایم بعد از چندها سال لذت آرامش در کنار پدر و مادر را درک کردند و همه اینها را مدیون نماز شب همسرم هستم.😊❤️
🌹بـا فروارد کردن مطالب کــانــال
از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
دست خودت نیست
زن که باشی...
گاهی رهایش میکنی وغناعت میکنی به رویای حضورش
به این امیدکه او
#شهید شود🦋✨
#همسرانه
#همسران_شهدا
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
چون اُمّ وهَب بسیارنـد،
در هر سوی این مَردستان
مادر #شهید_مدافع_حرم
#شهید_مجتبی_امهز
در حال آماده ڪردن قبر فرزندش😭
🌹🕊@pare_parvaz🕊🌹
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :8⃣1⃣
#فصل_سوم
کلاه سرش گذاشته بود تا بی موی اش پیدا نباشد. یک ساک هم دستش بود. تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و ساک را داد دستم و گفت: «قابلی ندارد.»
بدون اینکه حرفی بزنم، ساک را گرفتم و دویدم طرف یکی از اتاق های زیرزمین. دنبالم آمد و صدایم کرد. ایستادم. دم در اتاق کاغذی از جیبش درآورد و گفت: «قدم! تو را به خدا از من فرار نکن. ببین این برگه مرخصی ام است. به خاطر تو از پایگاه مرخصی گرفتم. آمده ام فقط تو را ببینم.»
به کاغذ نگاه کردم؛ اما چون سواد خواندن و نوشتن نداشتم، چیزی از آن سر درنیاوردم. انگار صمد هم فهمیده بود، گفت: «مرخصی ام است. یک روز بود، ببین یک را کرده ام دو. تا یک روز بیشتر بمانم و تو را ببینم. خدا کند کسی نفهمد. اگر بفهمند برگه مرخصی ام را دست کاری کرده ام، پدرم را درمی آورند.»
می ترسیدم در این فاصله کسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف می زنیم. چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق. نمی دانم چرا نیامد تو. از همان جلوی در گفت: «پس لااقل تکلیف مرا مشخص کن. اگر دوستم نداری، بگو یک فکری به حال خودم بکنم.»
باز هم جوابی برای گفتن نداشتم. آن اتاق دری داشت که به اتاقی دیگر باز می شد. رفتم آن یکی اتاق. صمد هم بدون خداحافظی رفت. ساک دستم بود.
ادامه دارد...✒️
🌹🕊@pare_parvaz🕊🌹
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
✅ #زن بودن به همین اندازه #مهم است👇
قهرمان قصه ي اين فرماندهـان
يڪ #زن است❗️
همسر شهيد حاج عماد مغنيه
مادرشهيد جهاد مغنيه
و خواهرشهيد مصطفى بدرالدين "ذوالفقار"
درود به راه #زينبي ات بـانو...
🌹🕊http://eitaa.com/joinchat/2125529114Cdc33bb954c🕊🌹
MajazeHaghighi.mp3
11.9M
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
📻 #پادکست مجاز حقیقی
🎙 به روایت حاج حسین یکتا
🌹🕊@pare_parvaz🕊🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
#حرف_قشنگ
من یک بار خدمت ایشان رسیدم و عرض کردم :
این همه فقها ، عرفا ،فلاسفه ،حکما ،شعرا ؛ این ها چه می خواستند بگویند؟ حرفشان چه بوده؟
یک جمله جالب و کوتاهی فرمودند :
" همه آمده بودند به شما بگویند خدا یادت نرود... "
#حاج_اقامجتبی_تهرانی
🌹🕊@pare_parvaz🕊🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :9⃣1⃣
#فصل_سوم
رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقه اش خوشم آمد. نمی دانم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت. لباس ها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط. صمد نبود، رفته بود.
فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. کم کم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ کس نمی توانستم راز دلم را بگویم. خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه. یک روز که سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی دهند. پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلب شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دهند؛ اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند.
یک ماه از آخرین باری که صمد را دیده بودم، می گذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانه ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانه های روستایی، درِ حیاط ما هم جز شب ها، همیشه باز بود. شنیدم یک نفر از پشت در صدا می زند: «یاالله... یاالله...» صمد بود. برای اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد. برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش کرد بیاید تو. صمد تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس کردم صورتم دارد آتش می گیرد.
ادامه دارد...✒️
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
حسرت نداشتن خیلی از چیزها ...
بودن در حصارِ گناهانِ خود است ...
اعوذ باالله من شر نفسی ...
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
#حرف_قشنگ
کسی نمی تواند خدا را دوست داشته باشد مگر اینکه خدا او را دوست داشته باشد .
خدا دوستت داشته که اجازه داده بیایی و دوستش داشته باشی .
در غیر این صورت اجازه نمی داد.
پس کاری کنیم که خدا ما را دوست داشته باشد .
" لا یُحِبُّ الله تعالی اِلّا مَن اَحَبَّه الله "
#امام_صادق | مصباح الشریعه ،ص 194 |
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :0⃣2⃣
#فصل_سوم
انگار دو تا کفگیر داغ گذاشته بودند روی گونه هایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق. خدیجه تعارف کرد صمد بیاید تو. تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می کشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم یا توی اتاقی که او نشسته، بنشینم. صمد یک ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدن من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی کرد برود. توی ایوان من را دید و با لحن کنایه آمیزی گفت: «ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاج آقا و شیرین جان سلام برسانید.»
بعد خداحافظی کرد و رفت. خدیجه صدایم کرد و گفت: «قدم! باز که گند زدی. چرا نیامدی تو. بیچاره! ببین برایت چی آورده.» و به چمدانی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «دیوانه! این را برای تو آورده.»
آن قدر از دیدن صمد دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان را دستش ندیده بودم. خدیجه دستم را گرفت و با هم به یکی از اتاق های تو در تویمان رفتیم. درِ اتاق را از تو چفت کردیم و درِ چمدان را باز کردیم. صمد عکس بزرگی از خودش را چسبانده بود توی درِ داخلی چمدان و دورتادورش را چسب کاری کرده بود. با دیدن عکس، من و خدیجه زدیم زیر خنده. چمدان پر از لباس و پارچه بود. لابه لای لباس ها هم چند تا صابون عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد.
ادامه دارد...✒️
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#داستان_واقعی
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :1⃣2⃣
#فصل_سوم
لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت: «کوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.»
ایمان، که دنبالمان آمده بود، به در می کوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یک جایی قایم کنیم.»
خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!»
خجالت می کشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم: «اگر ایمان عکس صمد را ببیند، فکر می کند من هم به او عکس داده ام.»
ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در را بسته اید؟! باز کنید ببینم.»
با خدیجه سعی کردیم عکس را بکَنیم، نشد. انگار صمد زیر عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کنده نمی شد. خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکر است.»
ایمان، چنان به در می کوبید که در می خواست از جا بکند. دیدیم چاره ای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمی توانیم بکنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخواب هایی که گوشه اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم. خدیجه در را به روی ایمان باز کرد. ایمان که شستش خبردار شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است، اول با نگاه اتاق را وارسی کرد و بعد گفت: «پس کو چمدان. صمد برای قدم چی آورده بود؟!»
ادامه دارد...✒️
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
"یا اَشرَفَ المَحبُوب "
خدای من ...
ای شریف ترین کسی که می توان دوست داشت....
#حرف_قشنگ
هیچ یا الله و دعایی در درگاه الهی بی جواب نمی ماند ؛ ولی جواب ها فرق می کند...
#آیت_الله_سیدمحمدضیاءآبادی