هدایت شده از همسران موفقِ فاطمی❤💍
🚩🚩حفظ قرآن کریم از طریق تلفن 🚩🚩🚩
✅ با استفاده از این روش با کاهش در هزینه ها و زمان حافظ قرآن شوید
🔺️🔻با روش ما حافظ قرآن شوید 🔺️🔻
برای کسب اطلاعات بیشتر و ثبت نام:
۰۹۹۱۳۷۳۱۷۸۱
@alireza1318
ویژه برادران و خواهران از سنین ۱۳ تا ۴۰ سال
تخفیفات ویژه ثبت نام( ظرفیت محدود )
هدایت شده از همسران موفقِ فاطمی❤💍
🚩حفظ قرآن کریم از طریق تلفن🚩
1⃣با استفاده از این روش با کاهش در هزینه ها و زمان #حافظ قرآن شوید
2⃣آموزش حفظ قرآن کریم با روشی کاملا #تست شده و تجربه شده
3⃣ آموزش #تکنیک های تقویت حافظه و تمرکز
4⃣کاهش در #هزینه و زمان
5⃣زمان کلاس به صورت شناور
6⃣ویژه #برداران و #خواهران از سنین ۱۳ تا ۴۰ سال
7⃣#تخفیفات ویژه ثبت نام( ظرفیت محدود )
8⃣برای کسب اطلاعات بیشتر و ثبت نام:👇
۰۹۹۱۳۷۳۱۷۸۱
@alireza1318
#السلام_ایها_غریب
#سلام مولای_مهربانم❤
دلم هوای باران🌧 دارد...
ترنمی که چشمانم رابشوید
ونگاه غبار 🌬گرفته ام را زلال کند...
مگربا نگاه اندود شده باگناه؛
می توان تورا نظاره کرد؟😔
یامهدی عجل الله...💖
⛅أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج⛅
#صبحتونامامزمانــــے💚
حاج حسین یکتا - @Pelak_Channel.mp3
7.28M
⭕️ | برای امام زمان(عج) لوتی وار زندگی کن
🎙به روایت حاج حسین یکتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
💠رمـــــان #دنباله_دار
💠 قسمت #صد_وبیست
شهاب، با آخرین سرعت ممکن رانندگی می کرد.آنقدر نگران بود، که فقط اسم بیمارستان را برای محسن پیامک
کرد.
با رسیدن به بیمارستان، سریع به سمت پذیرش رفت.
ــ سلام!
ــ بفرمایید؟!
ــ یه بیماری رو آوردن.. زنگ زدید...
ــ اسمشون؟!
ــ مهیا... مهیا رضایی!
پرستار، شروع به تایپ کردن کرد.
ــ طبقه سوم... اتاق ۱۸۹...
شهاب، سریع به طرف آسانسور رفت. دکمه را چند بار زد، در باز نشد. بیخیال آسانسور شد و سریع از پله ها بالا
رفت.
در راه به چند نفر تنه زد، که سریع از آن ها ✨عذرخواهی✨ کرد....
با رسیدن به طبقه سوم، به طرف اتاق ۱۸۹ رفت.
همزمان، مردی با لباس پرستار از اتاق خارج شد.
شهاب می خواست وارد اتاق شود، که جلویش را گرفت.
ــ کجا میری؟!
ــ زنم داخله!
ــ نمیشه برید تو...
ــ چرا؟!
ــ چرا نداره! پزشک داخله!
شهاب، سعی کرد؛ عصبی نشود و خودش را کنترل کند.
ــ خب... الاقل بگید حالش چطوره؟! چه اتفاقی براش افتاده؟!
ــ من از کجا بدونم آخه؟!
اخم های شهاب درهم جمع شدند.پرستار را کنار زد و به طرف در رفت. پرستار دستش را کشید.
ـــ با توام! کجا سرت رو انداختی رفتی؟!
شهاب عصبی یقه پرستار را گرفت.
ــ تو حرف حالیت نمیشه؟! بهت میگم زنم تو اتاقه!!
در آسانسور باز شد، که محسن و همه خانواده بیرون آمدند. محسن با دیدن یقه به دست شدن شهاب، سریع به
سمتش رفت.
ــ نه میزاری برم تو! نه میگی حال زنم چطوره!
محسن سعی می کرد؛ شهاب را از پرستار جدا کند. اما شهاب با چشم های به خون نشسته به او نگاه می کرد.
ــ تو آدمی؟! اصلا احساس داری؟!میفهمی نگرانی چیه؟!
یقه ی پیراهنش را رها کرد، که پرستار به عقب برگشت و با وحشت به شهاب نگاهی کرد و چندتا سرفه کرد؛ با ترس
به پرستار گفت:
ــ خانم احمدی! بگید حراست بیاد بالا !
شهاب می خواست، دوباره به طرفش برود که محسن جلویش را گرفت.
همزمان در باز شد و مرد میانسالی، با روپوش سفید، از اتاق بیرون آمد.
ــ اینجا چه خبره؟!
پرستار شروع کرد به توضیح دادن. دکتر اخمی کرد.
ــ حق داره خب... اوضاع همسرش رو توضیح میدادی براش...
به طرف شهاب برگشت.
ــ شما هم نباید اینقدر سرو صدا راه مینداختید. اینجا بیمارستانه...
شهاب دستی به صورتش کشید.
ــ میدونم جناب دکتر! من نگران همسرم هستم؛ ولی این آقا، اصلا قبول نمی کرد، حرفی بزنه.
ــ یه آقایی همسرتون رو آورد اینجا. مثل اینکه یه جایی بودند، حالشون بد میشه، از هوش میرند. همسرتون الان بیهوش هستند، من دارم وضعیتشون رو چک میکنم. پس لطفا آروم باشید.
دکتر، به اتاق برگشت و شهاب، به طرف دیوار رفت. سرش را به دیوار سرد، تکیه داد تا شاید، کمی از آتش وجودش،
کم بشود...
💞🍃🍃🌸🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد.
💠 قسمت #صد_وبیست_ویک
یک ربع ساعت، از معاینه مهیا می گذشت؛...
اما خبری از دکتر نبود. شهاب، کالفه، جلوی در، در حال رفت و آمد، بود.
هر چقدر هم محسن و محمد آقا، سعی می کردند آرامش کنند؛ تلاش شان بی نتیجه ماند.
در باز شد و دکتر از اتاق بیرون آمد.
شهاب سریع به سمت دکتر رفت.
ــ چی شد آقای دکتر؟
ــ نگران نباش پسرم! مثل اینکه ضعف کرده. از طرفی عصبی و ناراحت شده؛ همین باعث میشه از هوش بره.
ــ میشه الان ببینمش؟!
ــ بله! ولی دورش رو شلوغ نکنید. الآن هم بیهوشه، یکم دیگه بهوش میاد. امشب باید تحت مراقبت بمونه، باید یکی کنارش بمونه.
بعد از تشکر از دکتر، اول شهاب وارد اتاق شد.
با دیدن مهیا، که با لباس صورتی بیمارستان و صورت رنگ پریده دراز کشیده بود؛ دلش تیر کشید.
کنار تخت، روی صندلی، نشست. دستان مهیا، که سرم به آن ها وصل بود را در دست گرفت. از سرمای دستش، لرزی بر تنش نشست. خم شد و بوسه ای بر پیشانی اش گذاشت.
آرام، زمزمه کرد...
ــ مهیا! خانومی! آخه چرا با خودت اینکار رو میکنی؟!
پلک های مهیا تکان خورد. شهاب آرام گونه هایش را نوازش کرد.
**
مهیا، چشمانش را که باز کرد، سردرد شدیدی داشت. با احساس حضور شخصی کنارش، سرش را چرخاند. شهاب را، که خستگی از سر و رویش میبارید و با چشمان نگران، به او نگاه می کرد را دید؛ آرام گفت:
ــ شهاب...
شهاب به سمتش آمد.
ــ جانم خانومی؟!
ــ من کجام؟!
ــ بیمارستان...
مهیا چشمانش را روی هم فشار داد و سعی کرد یادش بیاید، که چه اتفاقی افتاد. با یادآوری معراج شهدا✨ و گریه
هایش و دویدن آن مرد، چشمانش را باز کرد و اخم بین ابروانش نشست.
شهاب، با دیدن اخم های مهیا نگران پرسید.
ــ چیزی شده مهیا؟!
ــ شهاب... سرم... خیلی درد میکنه!
شهاب، موهای مهیا که از روسری بیرون آمده بودند را، آرام، نوازش کرد.
ــ میدونم عزیزم اثرات بیهوشیه، الان بهتر میشی. الآن بخواب؛ باید استراحت کنی.
مهیا سری تکان داد و چشمانش را بست. و خودش را، به نوازشهای آرام شهاب، سپرد.
شهاب، به چهره ی معصوم مهیا، نگاهی انداخت. بعد از اینکه مطمئن شد، مهیا خوابید؛ آرام دستان مهیا را از دستش
جدا کرد و از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد.
مهلا خانم و بقیه به سمتش آمدند.
ـ آروم باشید! حالش خوبه. یکم گیج بود، که دوباره خوابید... الانم دیگه برید خونه، نمیشه اینجا بمونید.
مهلا خانم با بغض گفت:
ــ من می خوام پیش دخترم بمونم امشب!
مریم و شهین خانوم هم پیشنهاد میدادند که خودشان بمانند.
ــ من میمونم.
همه سکوت کردند و به شهاب نگاه کردند.
ــ من میمونم. اینجوری هم من راحت ترم.
ــ نه مادر! من یا مریم میمونیم.
ــ نه مامان! من نمیتونم برم خونه، پیش مهیا میمونم، ان شاء الله فردا هم مرخص میشه... دیگه میاد خونه. الآن هم
شما برید؛ دیر وقته.
مهلا خانم، اعتراض کرد و سعی کرد، خودش بماند. شهین خانوم آرامش کرد و با صحبت قانعش کرد؛ که شهاب بماند،
بهتراست. چون خودش از دل پسرش خبر داشت. می دانست، اگر شب کنار مهیا نماند؛ در خانه از نگرانی دیوانه می
شد.
محسن کلید ماشین را به دست مریم داد، و به سمت شهاب آمد.
_شهاب! هر چی لازم داشتی، کاری داشتی، حتما خبرم کن. باشه؟!
ــ حتما! خیالت راحت.
ــ خوبه. ان شاءالله هر چه زودتر حالش خوب بشه.
ــ ان شاءالله.
شهاب، آنقدر به رفتن محسن نگاه کرد؛ که از دیدش محو شد. نگاهی به ساعت انداخت، ساعت نزدیک ۴ بود.
دستی به صورتش کشید و به اتاق برگشت...
💞
🍃ادامہ دارد....
🌸🍃
@eshghe_halal
💠 قسمت #صد_وبیست_ودو
سلام نمازش را داد و سربه مهر گذاشت. چشمانش را بست. به این سکوت وآرامش نیاز داشت....
ساعت هایی که گذشت؛ برایش خیلی سخت بودند. ساعت هایی پر از نگرانی، آشفتگی، عصبانیت...
خدایش را شکر کرد، که اتفاق بدی برای مهیا پیش نیامد. وگرنه، نمی دانست چطور می توانست با آن کنار بیاید.
بوسه ای به مهر زد و از جایش بلند شد. نگاهی به چند دکتر و پرستاری که برای خواندن نماز صبح آمده بودند،
انداخت و از نمازخانه خارج شد.
بیمارستان در این ساعت، خلوت بود. اینبار به طرف آسانسور رفت. تا دکمه را زد، در باز شد و وارد آسانسور شد.
با شنیدن صدا که طبقه سوم را اعلام می کرد، به خودش آمد.
از آسانسور بیرون آمد و به اتاق مهیا رفت.
با دیدن پرستاری که غذا آورده بود و آن ها را روی میز میچید؛ به سمت تخت رفت.
پرستار بدون اینکه سلام کند، با اخم گفت:
ــ دکتر گفته، باید چیزی بخوره. بدنش ضعیفه.
ــ خیلی ممنون! زحمت کشیدید. بقیه اش رو خودم انجام میدم.
پرستار، تحت تاثیر رفتار مودبانه شهاب، لبخندی زد و از اتاق خارج شد.
مهیا، به شهاب نگاهی انداخت. شهاب بالبخند به سمتش رفت.
ــ چه عجب! بیدار شدی شما!
کمکش کرد، تا سرجایش بشیند.
شهاب، ظرف سوپ را جلو آورد. مهیا با دیدن غذا، اخم هایش در هم جمع شدند.
ــ شهاب! من اشتها ندارم.
شهاب اخمی کرد.
ــ مگه دست خودته؟! ضعف داری، باید یه چیز مقوی بخوری.
و قاشق را جلوی دهانش گرفت. مهیا دستش را جلو برد، تا قاشق را بگیرد؛ که شهاب دستش را عقب کشید.
ــ بکش کنار دستت رو؛ دهنت رو باز کن...
تا آخر کاسه، شهاب با آرامش و شوخی سوپ را، به مهیا خوراند.
مهیا،دهانش را با دستمال تمیز کرد. شهاب ظرف ها را کنار گذاشت. روی صندلی نشست.
دستان مهیا را در دست گرفت. مهیا به چشمان خسته اش نگاه کرد.
ــ شهاب! بخواب! خسته ای...
شهاب لبخندی زد.
ــ برای خواب، وقت زیاد هست. الآن میخوام باهات حرف بزنم.
مهیا منتظر نگاهش کرد.
ــ چه اتفاقی افتاد مهیا؟! من یک لحظه توروگم کردم، کجا رفتی؟! چی شد؟! چرا کارت کشیده شد به بیمارستان؟!
مهیا، سرش را پایین انداخت. با یادآوری اتفاقات چند ساعت پیش، اشک در چشمانش جمع شد.
ــ چرا گریه میکنی مهیا! نگرانم نکن!
مهیا نفس عمیقی کشید.
ــ بعد اینکه از پیشت رفتم، تاکسی گرفتم رفتم معراج شهدا. حالم بد بود، قبلش هم سرگیجه داشتم. برای همین، مریم کلید پایگاه رو داد بهم، که برم پایگاه استراحت کنم. رسیدم معراج، رفتم گوشه ای و فقط ازت گله کردم. پیش کی؟! خودم هم نمیدونم. فقط عصبی و ناراحت، با حال بد، گریه می کردم. کم کم احساس کردم دارم ضعف میکنم. ولی دیگه خیلی دیر شده بود...
نگاهی به دستانش که بین دستان بزرگ و گرم شهاب، اسیربودند انداخت.
ــ بلند شدم که سرم گیج رفت، نتونستم خودم رو کنترل کنم و افتادم. فقط آخرین چیزی که یادمه، این بود؛ که یه
آقای به طرفم دوید. بعد هم، صدای آمبولانس ... همین...
شهاب، با چشم های سرخ، به مهیا نگاهی انداخت.
ــ باور کن؛ نمی خواستم اینجوری باخبر بشی. اصلا من خواستم بشینم در موردش باتو حرف بزنم. اما نشد.
ــ یعنی من اینقدر برات بی ارزشم که نرجس خبر داشت؛ ولی من بی خبر بودم؟!
شهاب، اخمی کرد. فشاری به دستان مهیا آورد.
ــ اولا ؛ اسم اون دختر رو نیار، که خودم حسابش رو بعد میرسم. دوما بحث ارزش نیست، خدا شاهده تو همه ی
زندگیمی... ولی من وقت نکردم. من همون دیشب اومدم که بهت بگم.
مهیا، سرش را پایین انداخت و آرام هق هق می کرد.
ــ مهیا، تو الان به خاطر اینکه نرجس زودتر فهمید؛ گریه میکنی؟!
مهیا سرش را مظلومانه به عالمت نه تکان داد و با گریه گفت.
ــ من از ترس نبودنت کنارم، دارم گریه میکنم...
شهاب از جایش بلند شد و کنارش نشست و او را در آغوش کشاند.
ــ هیسس... آروم عزیز دلم، مگه میشه من کنارت نباشم. من بدون تو نمیتونم یه لحظه دووم بیارم.
بوسه ای بر موهایش زد و مهیا را، در آغوشش نگه داشت. مهیا کم کم آرام شد؛ و نفس های مرتب و عمیقش نشان از
خوابیدنش می داد.
ولی شهاب، دوست نداشت او را از خودش جدا کند. شاید می ترسید که دیگر نتواند او را داشته باشد..
🍃ادامہ دارد....
🌸🍃
@eshghe_halal
🌸🍃
@eshghe_halal
💠رمـــــان #دنباله_دار
💠 قسمت #صد_وبیست_وسه
دکتر، چیزهایی را یاداشت کرد و به طرف مهیا، که دستانش در دست شهاب بودند؛ برگشت.
ــ نگران نباشید! چیزی نیست!
روبه شهاب گفت:
ــ نگران نباش... همسرتون حالش خوبه. فقط یکم عصبی و البته خیلی نارحت شدن؛ و همین باعث شده که حالش
بد بشه.
گوشی پزشکی را روی گردنش گذاشت، وادامه داد.
ــ مرخص میشند... البته باید استراحت کنند و اصال ناراحت وعصبی نشند. براتون دارو مینویسم، حتما طبق ساعت
مصرف کنید.
نسخه را نوشت و به طرف شهاب گرفت. شهاب نسخه را گرفت.
ــ خیلی ممنون آقای دکتر؛ لطف کردید.
ــ خواهش میکنم. شماهم بیشتر مواظب خودت باش دخترم.
مهیا لبخند خسته ای زد.
ــ چشم! خیلی ممنون!
دکتر، همراه پرستار از اتاق رفت.
ــ خانومی؛ تا تو آماده بشی، من برم کارهای ترخیصت رو انجام بدم.
مهیا، سری تکان داد. شهاب از اتاق بیرون رفت.
شهاب، مشغول کارهای ترخیص بود؛ که با صدای سلام محسن برگشت.
ــ سلام! شما اینجا چیکار میکنید؟!
محسن با ابرو به مریم اشاره کرد.
مریم، شاکی، گفت:
ــ اینجور نگاهم نکنید. نمیتونستم تحمل کنم، بشینم تو خونه. بقیه رو تونستم آروم کنم و نگذارم بیان ییمارستان؛ اما خودم باید میومدم.
شهاب سری تکان داد.
ــ باشه! برو کمک کن مهیا آماده بشه. من الان کارای ترخیص رو تموم کنم، میام.
مریم سری تکان داد و به سمت آسانسور رفت.
شهاب، بعد از تمام کردن کارهای ترخیص؛ همراه محسن به سمت اتاق رفتند.
ــ حالش خوبه؟!
شهاب سری تکان داد.
ــ بهتره...
ــ در مورد سوریه رفتنت...؛ چیزی نگفت؟!
ــ چیزی نگفت، ولی میدونم ذهنش مشغوله همین قضیه است.
ــ می خوای چیکار کنی؟! باهاش حرف میزنی؟!
ــ الان نمی تونم باهاش حرف بزنم. دکتر گفته عصبانیت و ناراحتی براش خوب نیست.
ــ بسپارش به خدا...
به اتاق رسیدند....
شهاب در را زد، که با شنیدن صدای مریم وارد شدند.
شهاب، با دیدن مهیا، که آماده کنار مریم ایستاده بود؛ به رویش لبخندی زد.
محسن با مهیا، سالم واحوالپرسی کرد.
ــ بریم بچه ها.
شهاب دست مهیا را گرفت و از اتاق خارج شد.
مهیا، سوار ماشین شد. شهاب در را بست.
مریم به سمت شهاب آمد.
ــ داداش، همه خونه احمد آقا جمع شدند.
شهاب سری تکون داد.
ــ باشه برید؛ ولی من اول میرم داروخونه، داروهای مهیا رو بگیرم.
محسن گفت:
_ میخوای بده ما میگیرم.
ــ نه محسن جان ممنون. اونجامیبینمتون!
شهاب سوار ماشین شد. بسم الله ی گفت و ماشین را روشن کرد.
از بیمارستان خارج شدند، نگاهی به مهیا انداخت.
ــ خوابت میاد؟!
مهیا خسته سرش را تکان داد.
ــ چقدر بهت گفتم بخواب!
ــ نمی تونستم!
نگاهش را به بیرون دوخت.
شهاب، نگاهی به مهیا انداخت. متوجه آرام شدنش و کم حرف شدنش شده بود.
کنار داروخانه ایستاد.
ــ من میرم داروهات رو بگیرم.
مهیا، بدون حرفی سرش را تکان داد...
🍃ادامہ دارد....
🌸🍃
@eshghe_halal
باید سوت بیدار باش بزنیم🌱(:
•
°
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
Baghare_004L.mp3
3.43M
✴️ #روشنای_راه
شماره 42
🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه #بقره
🎙 آیت الله #جوادی_آملی(دامت برکاته)
🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم.
◻️🔸◻️
✴️ همه چیز درباره آشنایی آیتالله سیدعلی خامنهای(مدظلهالعالی) با قرآن
⏮ #مونس_روزهای_زندان
🔸 #مبارزه_برای_حق و #قیام_لله، بیهزینه نیست. بارها دستگیری و زندان، یکی از هزینههایی بود که حضرت آیتالله خامنهای برای فعالیتهای مبارزاتی خود پرداخت؛ اما در تمام این دوران، #قرآن، #یار_انیس ایشان بوده است.
◻️ در ماجرای دستگیری اول در سال ۴۲، وقتی آیتالله خامنهای را به زندان نظامی مشهد منتقل میکنند، همه وسایلشان را میگیرند؛ اما ایشان میگویند: «من درخواست کردم قرآن را بگذارند پهلوی من باشد. قبول کردند.»
📚 شرح اسم، ص ۱۴۳.
🔸 در ماجرای دستگیری پنجم در سال ۱۳۵۰ در مشهد، وقتی مأموران ساواک، سیدعباس موسویقوچانی، روحانی مقاوم را شکنجه کردند، قرآن خواندن آیتالله خامنهای تنها مایه تسلیخاطر او بوده است:
«آنچه در این زندان تنها #مایه_تسلی خاطر آقای موسوی بود، اینکه وقتی پس از اتمام شکنجه به سلولش برمیگشت، به صدای قرآن خواندن من گوش فرا میداد. من هم آیات ویژهای را از قبل انتخاب میکردم و برایش میخواندم تا مرهم زخمهایش و آرام جانش و آهنین کننده ارادهاش باشد.»
📚 همان، ص ۴۵۰.
◻️ دوران دستگیری و زندان با سکوت و تنهایی و خلوتش، فرصت مناسبی بود تا حضرت آیتالله خامنهای با تلاوت قرآن و تدبر در آن، بهرههای فراوانی از این کتاب شریف بردارد.
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
🖊 بعون الله و توفیقه
❇️ اداره کل امور تربیتی
📲 eitaa.com/jz_tasnim
به نام خداوند مهربانی ها🌸🍃
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر ☝️
#قسمت_هفتم✨
ادامه شبهات #امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
5⃣این همه گناه چرا فقط بدحجابی رو نهی میکنید ؟🤔
خیر ،ما فقط بدحجابی را نهی نمی کنیم بلکه هر گناهی را که از آن مطلع شویم نهی می کنیم😉
ولی👇👇
به دلیل علنی بودن و زیاد بودن گناه بدحجابی نهی از بدحجابی نیز بیشتر است🤷♂
البته نهی از گناهان دیگر هم بسیار مهم است👌
گناهانی مثل اختلاس و دزدی و رشوه بسیار بسیار مهم است و به هیچ وجه نباید فراموش شود❌
6⃣گناهشون یک مسئله شخصیه به ما ربطی نداره .☝️
تا زمانی که گناه مخفی باشه و کسی نبینه شخصیه ولی وقتی علنی باشه عمومی میشه
از نظر قانون 👇👇
هر مکانی که در ملأ عام باشه (یعنی مردم بتونن ببینن ) شخصی نیست .😊
مثلا گناه در بالکن خانه ای که به خیابان باز میشود، شخصی نیست❌
یا گناه در ماشینی که برای خود شخص است وقتی که مردم بتوانند ببینند شخصی نیست .🚗🚙😉😊
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝