eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
2.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 هر چہ قدࢪ گـشـتیم... عڪس پشت میز تو ࢪا پـیدا نڪردیم (: ــــــــــــــــــــــ🌱🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــ بَرخـٰامِـنہ‌اےرَهبَـرِخُـوبٰان‌صَـلَواٺ📿 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸:🌱 ❤️ •~| ساݪ هاے قبل یھ عده جا میموندݩ.. اما امساݪ...🖤 همہ قراره جا بمونیم°•(: ٺو خود بخوان روضھ مجسم..🏴 وای از حرمِ خلوٺ..💔 . ؛🥀؛ .
2.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹عاقبت اذیت کردن مومن 🎬 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
4.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری به تو پشتم گرم است 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
2.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری الحمدالله الذی 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 _نه کیک رو می بریم اول . اما همه یکصدا گفتند : _نه ... نه .. حسام شوکه شد . علیرضا کادوی منو داد دست حسام و گفت : -از همه مهمتر همینه ... بقیه رو ولش کن . حسام با تعجب گفت : _جعبه اش داره میلرزه . علیرضا باز گفت : _آفرین درست حدس زدی ، جغجغه است . حسام سویئچ ماشینو توی دستش گرفت و گفت : -این !! ...این چیه ؟! دایی بلند گفت : _تا دم پنجره برو ... هم صداشو خفه کن هم می بینی چیه . حسام تا دم پنجره رفت . دکمه ی قطع صدا رو که زد . لب پنجره خشک شد . علیرضا باز نمک ریخت : _هستی ، آب قند. جلو رفتم و کنارش ایستادم : _حسام .. سرش چرخید سمتم . تعجب توی نگاهش از مرز خودشم گذشت و به بُهت رسید : _این ...ماشین !! -مبارکت باشه . نگاهش هنوز شوک زده بود که گفت : _الهه چرا همچین کاری کردی ؟ -مگه من به تو گفتم که چرا واسم دستبند طلا خریدی ؟ -اون نهایتا دو میلیون بود این سی و پنج میلیونه ! -خب سرویس طلا هم سی میلیونه ! اخماش ظاهر شد: _اون فرق داشت . با ناراحتی گفتم : _حسام ... خیلی بدی ... تموم ذوقم رو کور کردی . -آخه این ماشین !!... واسه من ! پدر جواب حسام رو داد: _فکر کن یک به یک شدید. مادر اخمی حواله ی پدر کرد: _حمید ! و پدر باز با همون لحن جدی ، حرف خودشو زد: _راست می گم خب ... یه سرویس در مقابل یه ماشین ... تموم . نگاهم هنوز به پدر بود که حسام یکدفعه صورتمو بوسید و گفت : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
24.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری جونمو میگیره 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
10.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری سلام آقا 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
6.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 💥از بس که گناه کردم، خجالت می‌کشم، برم حرم! رویِ روبرو شدن با امام رضا ع، با امام حسین ع، رو ندارم .... ✍ و ... شیطان سالهاست با همین بهانه، ما را در جهنم‌مان حبس کرد ... چگونه می‌توان از شرّ این افکار رها شد؟ 🙂👌🏻 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 علیرضا از روی صندلیش بلند شد و جعبه ی کادوی منو از روی میز برداشت و گفت : _خودش می گه اشکال داره ، این کادو مال منه ، بقیه مال خودش . صدای اعتراض همه ، یکدست بلند شد : _اِ... علیرضا ! مادر جلو اومد و جعبه رو از دست علیرضا کشید و گذاشت روی میز : _عمه جان ... قول می دیم دست نزنیم حالا یه امشب تخفیف بده ، تازه شب دوم محرمه .... حسام نفس پُری کشید که زن دایی گفت : _کیک رو بیارم یا نه . پنبه رو از روی لب حسام برداشتم و گفتم : _دستاتو بشور ... باید کیک رو ببری . گوشه ی لبش یه لبخند نشست : _می خواستی غافلگیرم کنی ؟ نگاهش دلم رو برد: _نه به اندازه ی غافلگیری تو ... ولی خب .... یه جورایی آره . حسام رفت دستاشو شست .منم دستامو شستم و شمع کیک رو زدم و بردم گذاشتم روی میز . صدای همه بلند شد : _تولدت ...... هنوز نخونده ، حسان فوری گفت : _محرمه .... نخونیم. هستی خندید و گفت : _اگه تولدش کار تو نبود ، الان کیک رو می زد توی صورت تک تکمون . -واقعا؟! هستی سرشو تکون داد. همون موقع صدای ماشین بلند شد و سوئیچ و دزدگیر ماشین از توی جعبه ، آژیر کشید . علیرضا بلند گفت : -کیکو بی خیال ...کادوها رو باز کن تا همسایه ها نزدن کادوت رو خرده خاکشیر نکردن . حسام که هنوز نمی دونست از چی حرف می زنیم گفت : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝