2.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوࢪے🌱
هر چہ قدࢪ گـشـتیم...
عڪس پشت میز تو ࢪا پـیدا نڪردیم (:
#حاجقاسم
ــــــــــــــــــــــ🌱🇮🇷 ـــــــــــــــــــــــ
بَرخـٰامِـنہاےرَهبَـرِخُـوبٰانصَـلَواٺ📿
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌸:🌱
#قرار_عاشقی
#سلام_ارباب_دلم ❤️
#حسین_جانم
•~| ساݪ هاے قبل #اربعین
یھ عده جا میموندݩ..
اما امساݪ...🖤
همہ قراره جا بمونیم°•(:
ٺو خود بخوان روضھ مجسم..🏴
وای از حرمِ خلوٺ..💔
.
#داݟاربعین؛🥀؛
.
2.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹عاقبت اذیت کردن مومن
#کلیپتصویری🎬
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
4.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری
به تو پشتم گرم است
#حاج_علی_انسانی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
2.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری
الحمدالله الذی
#حاج_محمود_کریمی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت226
_نه کیک رو می بریم اول .
اما همه یکصدا گفتند :
_نه ... نه ..
حسام شوکه شد . علیرضا کادوی منو داد دست حسام و گفت :
-از همه مهمتر همینه ... بقیه رو ولش کن .
حسام با تعجب گفت :
_جعبه اش داره میلرزه .
علیرضا باز گفت :
_آفرین درست حدس زدی ، جغجغه است .
حسام سویئچ ماشینو توی دستش گرفت و گفت :
-این !! ...این چیه ؟!
دایی بلند گفت :
_تا دم پنجره برو ... هم صداشو خفه کن هم می بینی چیه .
حسام تا دم پنجره رفت . دکمه ی قطع صدا رو که زد . لب پنجره خشک شد . علیرضا باز نمک ریخت :
_هستی ، آب قند.
جلو رفتم و کنارش ایستادم :
_حسام ..
سرش چرخید سمتم . تعجب توی نگاهش از مرز خودشم گذشت و به بُهت رسید :
_این ...ماشین !!
-مبارکت باشه .
نگاهش هنوز شوک زده بود که گفت :
_الهه چرا همچین کاری کردی ؟
-مگه من به تو گفتم که چرا واسم دستبند طلا خریدی ؟
-اون نهایتا دو میلیون بود این سی و پنج میلیونه !
-خب سرویس طلا هم سی میلیونه !
اخماش ظاهر شد:
_اون فرق داشت .
با ناراحتی گفتم :
_حسام ... خیلی بدی ... تموم ذوقم رو کور کردی .
-آخه این ماشین !!... واسه من !
پدر جواب حسام رو داد:
_فکر کن یک به یک شدید.
مادر اخمی حواله ی پدر کرد:
_حمید !
و پدر باز با همون لحن جدی ، حرف خودشو زد:
_راست می گم خب ... یه سرویس در مقابل یه ماشین ... تموم .
نگاهم هنوز به پدر بود که حسام یکدفعه صورتمو بوسید و گفت :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
24.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری
جونمو میگیره
#کربلایی_سیدامیرحسینی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
10.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 کلیپ استوری
سلام آقا
#کربلایی_حسین_خلجی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
6.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ 🎬
💥از بس که گناه کردم، خجالت میکشم، برم حرم!
رویِ روبرو شدن با امام رضا ع، با امام حسین ع، رو ندارم ....
✍ و ...
شیطان سالهاست با همین بهانه، ما را در جهنممان حبس کرد ...
چگونه میتوان از شرّ این افکار رها شد؟
#پیشنهاددانلود🙂👌🏻
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت225
علیرضا از روی صندلیش بلند شد و جعبه ی کادوی منو از روی میز برداشت و گفت :
_خودش می گه اشکال داره ، این کادو مال منه ، بقیه مال خودش .
صدای اعتراض همه ، یکدست بلند شد :
_اِ... علیرضا !
مادر جلو اومد و جعبه رو از دست علیرضا کشید و گذاشت روی میز :
_عمه جان ... قول می دیم دست نزنیم حالا یه امشب تخفیف بده ، تازه شب دوم محرمه ....
حسام نفس پُری کشید که زن دایی گفت :
_کیک رو بیارم یا نه .
پنبه رو از روی لب حسام برداشتم و گفتم :
_دستاتو بشور ... باید کیک رو ببری .
گوشه ی لبش یه لبخند نشست :
_می خواستی غافلگیرم کنی ؟
نگاهش دلم رو برد:
_نه به اندازه ی غافلگیری تو ... ولی خب .... یه جورایی آره .
حسام رفت دستاشو شست .منم دستامو شستم و شمع کیک رو زدم و بردم گذاشتم روی میز . صدای همه بلند شد :
_تولدت ......
هنوز نخونده ، حسان فوری گفت :
_محرمه .... نخونیم.
هستی خندید و گفت :
_اگه تولدش کار تو نبود ، الان کیک رو می زد توی صورت تک تکمون .
-واقعا؟!
هستی سرشو تکون داد. همون موقع صدای ماشین بلند شد و سوئیچ و دزدگیر ماشین از توی جعبه ، آژیر کشید . علیرضا بلند گفت :
-کیکو بی خیال ...کادوها رو باز کن تا همسایه ها نزدن کادوت رو خرده خاکشیر نکردن .
حسام که هنوز نمی دونست از چی حرف می زنیم گفت :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
رمان انلاین #الهه_بانوی_من 📿 #پارت225 علیرضا از روی صندلیش بلند شد و جعبه ی کادوی منو از روی میز ب
سلام
صبح اشتباهی پارت ها جابه جا شده🌸
پارت225🌸