eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
💖...عاشقانه های شهدا...❤️ . 💕❤💕❤💕❤💕💕❤💕❤💕❤💕❤ . ... . سالگرد ازدواجمون بود...💕 از بچه ها خواستم... ساعت ۳ عصر بیان سر مزارش... تا دور هم باشیم... ولی خودم... یه ساعت جلوتر... قبل اینکه بچه ها بیان... با جعبه ی شیرینی و شکلات و... یه شاخه گل… كه گلفروش روی گل با آبپاش آب پاشیده بود... رفتم سر خاكش... وقتی رسیدم کنار مزارش...💔 شاخه گلو رو پرچمی که رو قبرش بود گذاشتم... "سلام کمیل جان…❤ اینجایی...؟ اگه هستی یه نشونه بهم بده...؟ اگه هستی و صدامو میشنوی... میخوام بهت بگم که... من همیشه بیادتم...❤ . ... ... . حداقل تو هم سالگرد ازدواجمونو بهم تبریک بگو...💕 یه نشونه بده... که بدونم بیادمی... که بفهمم تو هم دوسم داری...💕" . ... . کم کم سر و کله ی بچه ها پیدا شد و... مراسم قشنگی گرفتیم... آخر مراسم... چون رو پرچم خورده های شیرینی ریخته بود... بچه ها خواستن روی پرچمو تمیز کنن... شاخه گلو که جابجا میکنن... در کمال تعجب دیدیم... زیر گل با شبنمی که روش بود... تبدیل شده به یه قلب...❤ با گذشت یه ماه... هنوز اون شبنمی که تبدیل به قلب شده بود و… نشونه ای از عشق کمیل بود... خشک نشده بود و روش باقی مونده بود... . (همسر شهید،کمیل صفری تبار)
دوستان هدف از گذاشتن چنین مطالبی ترویج و اشاعه ازدواج مذهبی و سبک زندگی ایرانی اسلامی است👆👆👆
🌹شهید کمیل صفری تبار🌹
ما به مادریِ تو بر خود می نازیم ...
🌺پدرانه‌هایی از فرمانده ارشد جبهه مقاومت؛ اصغر را بعد شهادت شناختم 💎پدر شهید : در طول سال‌هایی که در سوریه برد ۵ بار برای دیدنش راهی سوریه شدم اما هر بار بیشتر از دو ساعت با اصغر دیدار نکردم. ♦️اصغر نزدیک هشت سال در سوریه بود. همسر و فرزندانش را هم با خود به آنجا بود وقتی می‌پرسیم چرا خانواده را به آنجا می‌بردی؟ می‌گفت: "وقتی کسی بخواهد در راه اسلام حرکت کند باید این حرکت کلی باشد و خانواده‌اش را همراه کند. ♦️اصغر بعد از شهادت سردار سلیمانی دیگر اصغر سابق نبود. همسرش می‌گفت: «در مدت یک ماه بعد از شهادت حاج قاسم فقط یک بار پیش ما به خانه آمد و آن یک بار هم با دوستش از حاجی تعریف می‌کردند و فقط گریه می‌کردند. و وقتی هم که رفت 15 روز او را ندیدیم تا اینکه خبر شهادتش آمد.» اصغر شاگرد حاج قاسم بود و نهایتاً با فاصله یک ماه بعد از او نیز به شهادت رسید. ♦️من قبلاً نمی‌دانستم که اصغر چقدر به حاج قاسم نزدیک است وقتی بعد از شهادت فیلم‌هایش را دیدم متوجه این علاقه شدم و آن موقع تازه انگار اصغر را شناختم. خبر شهادت حاج قاسم بیشتر از شهادت اصغر ناراحتم کرد.
وَمَا لَكُمْ لَا تُؤْمِنُونَ بِاللَّه شما را چه شده که به خدا ایمان نمی آورید؟! حدید/۸ - چرا باور نمی کنیم؟!
اگر حنجره برای فریاد است ، چشم ها چرا ، تو را جار می زنند؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِي كَبَد - بلد/۴ ما صاحبانِ غَمیم ... و وارثانِ دلتنگی ... . @khodahafez_refigh
به‌‌چشم‌ظاهراگررخصٺ‌ٺماشا نیسٺ نبسٺه‌‌اسٺ‌‌ڪسےشاهراه‌دلهارا شنبه_های_امام_رضایی ازدورسلام✋🏻🌹🍃 ·
.. 💍• .. ♥️• 🗣| در‌همایش‌خــانواده‌رضــوۍ: یڪ‌نمازظهردرخدمت‌آقا‌بودیـم... نمازڪه‌تموم‌شد‌آقامیخواستندبروند... به‌من‌گُفتند:کارے ندارید؟ گفتم:آقایه‌ناهارباشماآرزوست😊 آقاگفتند:ببخشیدمن‌ناهارم‌رو‌با حاج‌خانم‌میـخورم...🍃
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣0⃣1⃣ خدیجه با شیرین زبانی؛ خودش را توی دل همه جا کرده بود. حاج آقایم هلاک بچه ها بود. اغلب آن ها را برمی داشت و با خودش می برد این طرف و آن طرف. خدیجه از بغل شیرین جان تکان نمی خورد. نُقل زبانش «شینا، شینا» بود. شینا هم برای خدیجه جان نداشت. همین شینا گفتن خدیجه باعث شد همه فامیل به شیرین جان بگویند شینا. حاج آقا مواظب بچه ها بود. من هم اغلب کنار صمد بودم. یک بار صمد گفت: «خیلی وقت بود دلم می خواست این طور بنشینم کنارت و برایت حرف بزنم. قدم! کاشکی این روزها تمام نشود.» من از خداخواسته ام شد و زود گفتم: «صمد! بیا قید شهر و کار را بزن، دوباره برگردیم قایش.» بدون اینکه فکر کند، گفت: «نه... نه... اصلاً حرفش را هم نزن. من سرباز امامم. قول داده ام سرباز امام بمانم. امروز کشور به من احتیاج دارد. به جای این حرف ها، دعا کن هر چه زودتر حالم خوب بشود و بروم سر کارم. نمی دانی این روزها چقدر زجر می کشم. من نباید توی رختخواب بخوابم. باید بروم به این مملکت خدمت کنم.» دکتر به صمد دو ماه استراحت داده بود. اما سر ده روز برگشتیم همدان. تا به خانه رسیدیم، گفت: «من رفتم.» ادامه دارد...✒️
ی خاص باقلمی دلنشین🍃 پارت331 ازدرد، لبهاموبه دندون گرفته بودم. کمیل نگران نگاهم کرد:خیلی درد داری؟ نگاهی به پاهام انداخت –سوزشش خیلی زیاده. خم شد گوشه‌ی چادرمو جلوی پام نگه داشت تاازجایی دید نداشته باشه. پاچه‌ی شلوارم روی خراشیدگی کشیده شد وصدای آخم بالارفت. راننده از آینه نگاهی به ما انداخت کمیل کلافه سرشو بالا آورد وگفت: –خراشش عمیقه، خونریزی داری.باید بریم بیمارستان.تحمل کن،الان می رسیم.سرموبه خودش نزدیک کرد و چسبوندروی سینه ش🙈: –اون یه دیوانه‌ زنجیریه،دیگه زندان رفتنش قطعیه –چشم‌هاموبستم وناخوداگاه گفتم: –کمیل من می‌ترسم. –اونم همین رومی‌خواد. بترسونتت وطبق خواسته‌ ش ازش شکایت نکنی. با انگشت شصتش شروع به نوازش کردن پشت دستم کرد. باشرم سرمو پایین انداختم.😓 دیگه به دردهام فکر نمی‌کردم. –ماباید حقشو کف دستش بزاریم خانمم، برای این کار باید شجاع بود. –می‌ترسم یه وقت... آنقدعمیق نگاهم کردکه بقیه‌ی حرفمو نزدم.دستمو کمی فشاردادوبا لبخندگفت یه وقت چی؟ با همون شرم گفتم:یه وقت اذیتتون ‌کنه وبلایی سرتون بیاره. –نه دیگه نشد، بادو دستش دستهایم را گرفت و لب زد: –یه وقت چی؟😈 نگاهشو نتوانستم تحمل کنم و... http://eitaa.com/joinchat/2048065560Ccaa224f9a0 👆ادامه این رمان عاشقانه وپرهیجان😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽❣ ❣﷽ سلام بر تو ای مولایی که حقیقت دین از قلب نازنین تو می تراود... سلام بر تو و بر روزی که از جانب خدا بسوی اسرار زمین هدایت می‌شوی 🌸 🍃
.. 💍• .. ♥️• 🗣| در‌همایش‌خــانواده‌رضــوۍ: یڪ‌نمازظهردرخدمت‌آقا‌بودیـم... نمازڪه‌تموم‌شد‌آقامیخواستندبروند... به‌من‌گُفتند:کارے ندارید؟ گفتم:آقایه‌ناهارباشماآرزوست😊 آقاگفتند:ببخشیدمن‌ناهارم‌رو‌با حاج‌خانم‌میـخورم...🍃
•|👫|• سر سفره عقد نشسته بودیم کنارهم.بوی عطرش همه اتاق را پر کرده بود😍😍 بله را که گفتم.🙈🙊 سرش را آورد زیر گوشم،خیلی آرام و آهسته گفت:((تو همونی هستی که من میخواستم.☺️)) نگاهش کردم واز ته دل خندیدم😍 دستم را گذاشتم روی حلقه ازدواجمان💍 چشم دوختم به قرآن و از خدا طلب خوشبختی کردم😍😊 💚شهید جواد فکوری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 تشکر و قدردانی صمیمانه رهبر انقلاب از زحمات پزشکان و پرستاران در مبارزه با ویروس کرونا
دستم نمیرسد به بلندای آسمان اما دست به دامان تو میشوم تا شاید ضمانتم را بکنی.
اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُكَ الاَْمانَ يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ اَخيهِ وَ اُمِّهِ وَ اَبيهِ وَ صاحِبَتِهِ وَ بَنيهِ ! . این روزها بیشتر درک می کنم این فراز مناجاتِ حضرت امیرالمومنین را که چه گریزانند از هم آن دنیا حتی خانواده ها ! . امروز ، اینجا ، در این دنیای فانی ، برای خاطرِ واگیردار بودن یک ویروس ، از یکدیگر فراری هستیم ! . و فردا که روز حساب هست با هم خواهیم ماند ؟! - قطعا نه ..! برای ویروس های آخرتت کاری کن ! !
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣0⃣1⃣ اصرار کردم: «نرو. تو هنوز حالت خوب نشده. بخیه هایت جوش نخورده. اگر زیاد حرکت کنی، بخیه هایت باز می شود.» قبول نکرد. گفت: «دلم برای بچه ها تنگ شده. می روم سری می زنم و زود برمی گردم.» صمد کسی نبود که بشود با اصرار و حرف، توی خانه نگهش داشت. وقتی می گفت می روم، می رفت. آن روز هم رفت و شب برگشت. کمی میوه و گوشت و خوراکی هم خریده بود. آن ها را داد به من و گفت: «قدم! باید بروم. شاید تا دو سه روز دیگر برنگردم. توی این چند وقتی که نبودم، کلی کار روی هم تلنبار شده. باید بروم به کارهای عقب افتاده ام برسم.» آن اوایل ما در همدان نه فامیلی داشتیم، نه دوست و آشنایی که با آن ها رفت و آمد کنیم. تنها تفریحم این بود که دست خدیجه را بگیرم، معصومه را بغل کنم و برای خرید تا سر کوچه بروم. گاهی، وقتی توی کوچه یا خیابان یکی از همسایه ها را می دیدم، بال درمی آوردم. می ایستادم و با او گرم تعریف می شدم. یک روز عصر، نان خریده بودم و داشتم برمی گشتم. زن های همسایه جلوی در خانه ای ایستاده بودند و با هم حرف می زدند. خیلی دلتنگ بودم. بعد از سلام و احوال پرسی تعارفشان کردم بیایند خانه ما. گفتم: «فرش می اندازم توی حیاط. چایی هم دم می کنم و با هم می خوریم.» قبول کردند. ادامه دارد...✒️