هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
با یک ضربه روی چادر تا دل تون بخواد چادر بهتون نشون میده😍👇
⚫️
⚫️
⚫️
⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️
⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️ ⚫️ ⚫️
⚫️ ⚫️
فقط یک چادر بخر، 60 تومان تخفیف بگیر 😳😳👆
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
سخنازعشقاستبحثسـادها؎نیسـت...🔒
یڪبارفقطتواورابھسرڪرد؎!!!
یڪعمرشد؎دلبستھودلدارش(:!
#چـادرم(:
•.🍊| 🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیامكی از بـهشـت
#شهیدابراهیـمهادی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت60
نگاهم روی برق تیزی چاقو بود که چطور گوشت روی گونه ی پدرام را شکافت . یک خط بزرگ که از زیر چشم که تا نزدیک لبش رسید .
-این از من به تو یادگاری بمونه تا یادت باشه امانت دار خوبی باشی کثافت .
و بعد لبه ی خونی چاقوی ضامن دار و در بین ناله های پدرام که از درد به خودش می پیچید با گوشه ی یقه ی پیراهن خود پدرام پاک کرد و چاقو را بست و با خونسردی گفت :
_اینم از تو برای من ، یادگاری میمونه ...چطوره ؟
چاقو رو در جیب پالتواش گذاشت و سرش چرخید به سمت من که وحشت زده داشتم نگاهش می کردم .دست دراز کرد سمتم و با اونکه با من خیلی فاصله داشت گفت :
-زود باش ، خیلی کار دارم .
کف دستش سمتم دراز بود و هنوز مفهومی برایش پیدا نکرده بودم و پاهایم هنوز جان رفتن نداشت که خودش چند قدمی به عقب برگشت و دستم را گرفت و همراه خودش کشید و همانطور که مرا همراه قدم های تند و سریع مردانه اش کرده بود ، بلند گفت :
_مسعود این کثافت رو ببر درمونگاه صورتشو بخیه بزنه ... با من تماس نگیرید تا خودم بهتون زنگ بزنم وگرنه ممکنه تا شب بیفتید زندان .
به پاترول رسیدیم . در ماشین را برایم باز کرد و من نشستم . هنوز فکر می کردم شاید خواب میبینم .شاید هنوز شب است و از شدت سرما دارم خواب های غیر واقعی میبینم .
گنگ و گیج بودم . بدنم سرد بود و از شدت این سرما با ترسی از صحنه ای که دیدم و ضعف ناشی از بیشتر از بیست و چهار ساعت گرسنگی به لرز شدیدی افتادم . هومن سوار ماشین شد و همانطور که دستش روی سوئیچ ماشین بود ، نگاهی به من انداخت. دوباره از ماشین پیاده شد و پالتویش را درآورد و به سمتم گرفت :
_بنداز رو خودت .
و مجدد پشت فرمان نشست .چشمانم رو بستم و سرم رو تکیه دادم به لبه ی صندلی و پالتو را تا زیر گردنم بالا کشیدم . بیدار بودم و هنوز لرز خفیفی داشتم که دندان هایم را بهم میزد که گفتم :
_بخاری رو روشن کن ...خیلی سردمه .
صدای استارتی که زد ، شنیده شد و بعد از چند دقیقه ، بخاری ماشین روشن . دست و پای یخ زده ام داشت گرما میگرفت و خاطر ناراحتم ، آرامش که خوابیدم .آسوده ترین خوابی که انگار در همه ی سال های زندگیم داشتم .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان اوهام
🌿نویسنده
#مرضیه_یگانه
نفهمیدم چقدر خوابیدم اما وقتی هوشیار شدم ، سرم سمت پنجره بود و تنها چیزی که توجه ام را جلب کرد ، جاده ای بود که هیچ شباهتی به راه سمت خانه نداشت . سرم چرخید سمت هومن که هنوز باهمان اخم و جدیت داشت رانندگی می کرد :
_خیلی خوابیدم ؟
-دوساعت.
-دوساعت !
کمی روی صندلی ام جابه جا شدم و باز به اطراف نگاه کردم :
_این جاده ...جاده ی تهران نیست ؟
-نه ...نیست .
سرم چرخید سمت هومن :
_کجا داری میری پس ؟
نفسش رو فرو خورد و با همان اخم ماندگار توی صورتش ادامه داد:
-باید اینکارو خودم تموم کنم .
دهانم از تعجب باز شد .انگار دوباره همه چیز رنگ کابوس گرفت :
_هومن!
صدایش فریاد شد و لحنش تند و عصبی :
_هومن چی ؟! هومن بدبخت 15 ساله که هومن نیست ، پسر منوچهر رادمان نیست ، پسر آصف شده.... من حق ندارم ؟ من زندگی نمیخوام ؟ چرا همش تو ؟ چرا همه چی برای تو؟
-هومن ... منو ... کجا میبری؟!
دندان هایش را چنان روی هم قفل کرد که حتی فشاری که روی آنها میآورد را به وضوح دیدم که با عصبانیت فریاد زدم :
_تو یه عوضی هستی مثل پدرام ...ازت متنفرم کثافت ... ازت متنفرم .
صدای او هم بلند شد . آنقدر بلند که غالب بر صدای گریه و ناله ی من باشد:
_منم ازت متنفرم جوجه اردک زشت ... تو واسه ی من مَظهر تمام بدبختی هایی
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آغازهرروز☀️
شروع دوباره،برای آموختن است!🌸🍃
آغازی برای تکاندن غبار
ازدل❤️🌹❤️
نشاندن غنچه های🌸🍀
محبت وعشق ودوستی..💖
پس شروع دوباره زندگی
برتومبارک...🌸🍀
#روزتون_عالی
خـــــدا با اون عظمتش میگه:
"أنَاجَلیٖسُ،مَنْ جٰالَسَنِیٖ"
من همنشین اون ڪسی هستم
ڪه با من بشینه!
انگار خـــــدا دارہ، دنبال یه رفیقِ ناب میگردہ،
یارفیقَمنلارفیق له!
چقدر منِ حقیر رو تحویل میگیرے؟!
#حاجحسینیڪتا 🌿
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#وصیتنامه📝
.
راضـےنیستمکهفردۍدرزمان
وقـتادارۍووقتبیـتالمـال‼️
درمراسمخاکسپارۍمنشرکتکند :)'
.
#شهیدمسلمخیزاب🍃
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#تلنگر
•
یہ چیز؎ بھت میگم
خوب بہش فڪࢪ ڪن!
اگࢪ نمےتونے لبخند بڪاࢪ؎
ࢪو؎ لبا؎ مهد؎ فاطمہ
حداقل چشامشو گࢪیون نڪن... :)
•🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
voice.ogg
945.3K
#تلنگریعاشقانه
✍ و کاش برسد روزی که دست من به تو برسد!
که اگر رسید؛
دیگر دست هیچ کس به من نمیرسد!
نه کسی میتواند تحقیرم کند،
نه مانع قد کشیدنم شود،
نه آشفتهام کند،
و ....
💫 خدا کند؛ دست من به #رفاقت خدا برسد!
#استادشجاعی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝