eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐درود بر تو دوست مهربانم روزت بخیر💐 اجازه نده ، دیروز بـا خاطـراتش و فـردا با وعده هایـش تـو را خواب کنند. اجـازه نده ، دیـروز و فـردا با هم دست به یکی کنند، و لذت لحظات نـاب امروز را از تو بگیرند، اجازه نده افکار پـوچ ، تازگی زندگی اکنون را از تو بگیرند، بدون قضاوت و بـر چسب زدن به افکارت از لحظات امـروز لذت ببر.
8.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱چرا حیا باعث می شود خیال پدران و مادران از فرزندانشان راحت باشد؟ ✨ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر خوبه امام زمان (عج) ازت تعریف کنه😍 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماییم نوای بی نوایی... بسم‌الله اگه حریف مایی💣👊🏽:) 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
10.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فقط خدا خبر دارد... ⛔️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
روز امضا شدن نزدیك است تمـام ِ‌لذت ِ‌عمـرم‌ همین ‌است ڪه‌ مولایم «امیرالمؤمنین‌_؏»است:) 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸زندگی سخت نیست 🌼زندگی تلخ نیست 🌸زندگی همچون نت‌های موسیقی 🌼بالا و پایین دارد 🌸گاهی آرام و دل‌نواز 🌼گاهی سخت و خشن 🌸گاهی شاد و رقص‌آور 🌼گاهی پر از غم 🌸زندگی را باید احساس کرد... 🌼الهی ساز دلتون زیباترین آهنگو بزنه ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ بفرمایید صبحانه😋🍳
『❤️🎗』 دِل‌و‌دیـنَـم‌بہِ‌فَـدآ؎‌قَـد‌و‌بـٰآلاۍِ‌نِگـٰآر؎ ڪه‌هَـمۍ‌بَـنده‌نَـوآز‌اَسـت . .😌シ!- 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
『❤️🌱』 +عِشقِ‌او‌بَر‌دل‌سنگۍِ‌‌حَرم‌قـٰالِب‌شد قِبلہ‌مـٰایل‌بہ‌عَلۍبن‌‌اَبۍطـٰالِب‌شُد🌿'(: 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌱چه زیبا گفت ﺩﮐﺘﺮ ﺍﻟﻬﯽ ﻗﻤﺸﻪ ﺍﯼ: ﻓﯿﻠﻢ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺟﻠﻮﯼ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ، ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﯼ ﻫﻤﻪ ﭘﺨﺶ ﮐﻨﻨﺪ؟؟ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩﻡ؟ ﺑﺎ همسرم ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻡ؟ ﺍﮔﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺍ ﺑﻘﯿﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ ،ﯾﻌﻨﯽ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺘﯽ! ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﺍﺯ ﺗﻘﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻋﻤﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﺕ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﻭ ﺑﺮﻭﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ، ﺩﻭﺭﯼ ﺑﺰﻧﯽ ﻭ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﻧﺸﻮﯼ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺩﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺻﻼﺡ ﮐﻨﯿﻢ ﻣﻐﻔﺮﺗﯽ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﺴﺖ…؟ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور سکوت کردم که بچه ها زدند زیر خنده. لطفی بامزه گفت : _افراز بخون ...استاد به صدای تو حساسه ...خوابید. یکدفعه کلاس منفجر شد از خنده که هومن از خواب پرید و کمرش را صاف کرد و گفت : _ساکت ...بخونید خانم افراز. باز لطفی گفت : _استاد میشه من بخونم ؟ خانم افراز که میخونن شما خوابتون میگیره . هومن اخمی کرد و عصبی جواب داد : _خوشمزگی نکن تا یه صفر ، اندازه کله ات نگرفتی ... بخونید خانم افراز. لطفی باز گفت : _آخه استاد شما که هنوز توضیح پاراگراف اول رو ندادید. نگاهی به کتابش انداخت و پرسید : _پاراگراف اول ؟! این پرسش با آن صدای گرفته و خواب آلود ، باز بچه ها را خنداند . محکم روی میزش زد : _ساکت گفتم ....بخونید تا سر مبحث بعدی توضیح میدم . و بعد تکیه زد به صندلی اش و من باز خواندم . نگاهم گاه و بی گاه سمت هومن میرفت ، که به هزار زور و زحمت لای چشمانش را برای دیدن خطوط کتاب باز نگه داشته بود .اما بالاخره مغلوب خواب شد و نشسته خوابید. باز بچه ها ریز خندیدن . فریبا گفت: _بچه ها ساکت ، استاد بخوابه ، ما خودمون درس رو میخونیم . ازاین حرف فریبا ، بچه ها باز خنده اشان گرفت ولی اینبار هومن بیدار نشد که نشد . من تمام فصل را خواندم و بچه ها درحالیکه گه گاهی می خندیدند و به هومن نگاه می کردند ، گوش دادند. هومن چندباری به زور چشم باز کرد و باز چشم بست و دست آخر سرش را روی میز گذاشت و کلا راحت خوابید و با اینکار ، بچه ها با صدایی خفه خندیدند. لطفی با صدایی بلند گفت : _بچه ها راحت باشید ، استاد که خودشو راحت کرد ، گرفت خوابید . دلم یه لحظه برای هومن سوخت .تمام ابهت کلاسش به جذبه ای بود که در تدریسش داشت و آنروز همه ی آن جذبه و ابهت با دو تا قرص دیازپام ، در بین بچه ها، از دست رفت که رفت . ساعت درسی که تمام شد ، بچه ها باخنده گفتند : _بذارید استاد بخوابه ، ساعت بعدی ، استاد شعبانی میآد بیدارش میکنه. همه خندیدند جز من .دلم نیامد اینقدر نامرد باشم .رفتم سمتش و سرم را آرام پایین آوردم و آهسته گفتم : _هومن کلاس تموم شد ....هومن. اما انگار خوابش حسابی سنگین شده بود . مجبور شدم یه تکانی به بازویش بدهم . بعضی از بچه ها اینکارم را حمل بر پررویی ام گذاشتند که با چند بار تکان دادن بازویش ، سربلند کرد و گفت : _کجاییم ؟ باز خنده ام گرفت .نگاهش به نیمکت های نیمه پر و نیمه خالی کلاس افتاد و عصبی گفت : _کی گفته از کلاس برید بیرون ؟ باخنده گفتم : _کلاس تموم شده آخه . -واقعا ؟! مچ دست چپش را مقابل صورتش گرفت و نگاهی به ساعتش انداخت . بعد دستی به صورتش کشید وگفت : _به جان خودم یه طوریم شده...حالم خیلی بده... -میخوای بری خونه ؟ -شاید برم ...تو چی ؟ -من خودم میآم . -نه ...میمونم ...فقط ساعت بعدی کلاس داری ، میذارم کلاست تموم شه . بعد کیفش را برداشت و از کلاس بیرون رفت .فریبا با خنده نگاهم کرد و گفت : _شاهکار بود امروز. آهی کشیدم وگفتم : _دلم سوخت براش ....جلوی بچه ها خیلی زشت شد ، آبروش رفت . -خب بره ، مگه آبروی تو رو جلوی همین بچه ها نبرد. همراه یه نفس عمیق گفتم : _چی بگم . یه عذاب وجدای داشتم که حالم را ، حتی ذوق و شوق انتقامم را و خنده هایم را زهرمار کرد. بعد از ساعت دوم که کلاسم تمام شد ، سر چهارراه منتظرم بود . هنوز خواب آلود بود و سرش را روی فرمان گذاشته بود و خوابیده بودکه در ماشین را باز کردم و نشستم روی صندلیم 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور حتی بیدار هم نشد که بلند گفتم : _هومن . سرش تکانی خورد و چشم گشود : _اومدی ! ....نمی دونم من چم شده ...همش میخوام بخوابم . -بله میبینم ، کل کلاس رو خواب بودی و بچه ها رو خندوندی . براه افتاد.خواب آلود و گیج بود که گفتم : _بذار من بشینم . -آره... نمی تونم رانندگی کنم . جایمان را عوض کردیم .آرام و با احتیاط میرفتم و بخاطر فرار از شلوغی پشت چراغ های قرمز ، از یک فرعی پیچیدم که یه نیسان آبی ، جلوی رویم سبز شد .خواستم یه فحش آبدار نثارش کنم که لبخند و نگاه راننده دلم را لرزاند .چشمانم روی صورت پدرام خشک شد .فریاد زدم : _هومن . هومن از خواب پرید که گفتم : _اون ...اون پدرامه ! پدرام از نیسان پیاده شد .همراه دو تا جوان به هیکل خودش و بعد از سمت هومن چند ضربه به شیشه زد : _آقای استاد ...سلام از ما . انگار خواب از سر هومن پرید : _از ماشین پیاده نشو ، در ماشینم از داخل قفل کن . ترسیده گفتم : _مگه میخواد چکار کنه ؟ عصبی فریاد زد : _توفقط کاری که گفتم رو انجام بده . از ماشین پیاده شد . چشمم خیره به صورت پدرام بود. جای زخم روی گونه اش داشت بدجوری توی دلم را خالی میکرد .کم کم صداهاشون بلند شد : -حالا ما رو دو در میکنی استاد ؟ اومدم پولم رو بگیرم . -کدوم پول ؟ پول کاری که تر زدی ! -تر رو که من نزدم ، تازه تیزی م رو هم گرفتی یادگاری ...حالا یا پولم رو میدی یا منم یه یادگاری روی صورتت بندازم . -غلط زیادی میکنی ...زنگ میزنم الان بیان بگیرنت بندازنت کلانتری تا حالت جا بیاد. پدرام یقه ی پیراهن هومن را گرفت و این آغاز یک درگیری شد.بی انصافی بود، آن ها سه نفر بودند و هومن یکی .دلم طاقت نیاورد. قفل فرمان رو از زیر صندلیم برداشتم و از ماشین پیاده شدم . هومن رو به ماشین با پدرام ودوستانش درگیر شده بود که با دیدنم فریاد زد: -برگرد تو ماشین گفتم . خشکم زد . ما بین مشت هایی که توی سر و صورتش میخورد ، گیر کرده بود ولی نگاهش سمت من بود . پدرام ، هومن را به دست دوستانش سپرد و خواست سمتم بیاد که هومن باز فریاد زد : _برگرد تو ماشین ... برگرد. و همون حین یه مشت محکم توی دهانش کوبیده شد .دلم ریخت .اما با قدم های تند پدرام مجبور شدم فرار کنم سمت ماشین و فوری درو از داخل قفل کردم . نگاه هرزش روی صورتم افتاد که با لبخند از پشت شیشه نگاهم کرد: _چطوری خوشگله ؟ خودمو عقب کشیدم و همون موقع صدای فریادهای هومن و دوستان پدرام باعث جمع شدن چند عابر شد و یکی از عابران فریاد زد : _زنگ بزنید پلیس بیاد. ... یکی زنگ بزنه پلیس . همین حرف بود که باعث شد که پدرام و دوستانش فوری هومن را رها کنند و سوار نیسان شوند و فرار کنند .هومن با سر و صورتی خونی روی زمین افتاده بود . حس کردم قلبم از دیدن این صحنه از جا کنده شد .فوری از ماشین پیاده شدم و سمتش دویدم .کف دستش را روی آسفالت کوچه گذاشته بود و سرش سمت پایین خم بود که جلوی رویش دو زانو نشستم و گفتم : _هومن ...هومن خوبی ؟ سرش بالا آمد که همین که صورتش را دیدم ، هین بلندی کشیدم .دهانش غرق خون بود و از بینی اش هم جوی باریکی ازخون ، جاری . ترسیده نگاهش کردم و رو به سمت عابران گفتم : -یکی یه لیوان آب بیاره . عصبی فریاد زد : _نمیخواد ...گمشو تو ماشین گفتم . متعجب از عصبانیتی که برایش دلیلی نمی دیدم ، یک لحظه خیره اش شدم که از روی زمین برخاست و با عصبانیت مچ دستم را گرفت و کشید سمت ماشین .در ماشین را باز کرد و هلم داد داخل . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝