ڪاش همہ چے یہ جورِ دیگہ بود:)
مثلـاً الـآن امام زمان ظہور ڪرده
بود ، چے میشد بچہ ها
اصلـاً نمیشہ تصوّر ڪرد کہ قراره
این سختے ها با اومدن آقا
تموم بشہ:)
اما واقعیت اینہ قراره تموم بشہ
بہ نظر خودمون هستیم جزِ
یارایہ منجے؟!🌱
#امامزمـان🌸!'
•.🌼 ➺🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#حرفدل🧕
وقتیمشکیمدباشهخوبه
وقتیرنگمانتوشلوارباشهخوبه
وقتیرنگعشقهخوبه
وقتیرنگکتوشلوارباشهباکلاسه...
اما
وقتیرنگچادرمنمشکیشد بدشد،اخشد 👀
افسردگیمیاره 🖤
دنبالحدیثوروایتمیگردیدکهرنگمشکیمکروهه🥀
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#یـابـابالـحـوائـج
آسـودِه خٰاطریـم و نَداریـم دِلــهُره
تا مـُبتلایِ عِترتِ مـُوسـَی بنِ جَعـفَریم♥️!'
•.✨ ➺˹🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
10.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌤 چرا میگیم به فرجِ قریبالوقوع امام زمان علیهالسلام، امیدوار باشید⁉️😭
#استادپناهیان
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
6.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•|رویاییهبوسه
بهجایجایِشیشگوش💔|•
#کمیماندهتامحرمارباب
════════════
ᴊᴏɪɴ°••🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه .
#پارت93
اما وقتی جوابی نیآمد ، حتما صدایم نرسیده بود.
صدای گریه ام باز مانع فریاد شد:
-تو رو خدا بیا ...هومن .
میله های انباری را دو دستی گرفتم و سرم را تا جایی که میشد جلو کشیدم و با صدایی که دیگر کاملا از سرما .
و گریه گرفته بود ، وآخرین توان و امیدم بود ، فریاد زدم :
_هومن.
اما وقتی صدایی نیامد ، همانجا پایین در انباری نشستم و گریستم :
_خدا لعنتت کنه هومن ... خدا خفه ات کنه هومن ... بهت گفتم نرو.
داشتم همچنان به خودم و زمانه و هومن ناسزا می گفتم:
_خدا منو بکشه که از دستت خلاص شم .... از دست تو و پدرام و مصیبت هاتون .... ای خداااا ...این چه بدبختی بود!
-نسیم !
صدای هومن به گوشم رسید .لحظه ای مکث کردم و سرم از روی پاهایم بلند شد :
_هومن!
فوری از جا برخاستم و از بین میله های در انباری به بیرون نگاه کردم . هومن بود که داشت طرف انباری می آمد. اینبار گریه ام از شدت حرص و عصبانیت بود که فریاد زدم :
_بیا در و باز کن .
-تو اونجا چکار میکنی !؟
جلوتر اومد و نگاه متعجبش رو به من و سر و وضعم دوخت :
_این چه ریخت و قیافه ایه ! با لباس توخونه ای اومدی تو انباری ، تجدید خاطره کنی ! خب میگفتی خودم دوباره تو انباری حبست می کردم ... کلید رو چکار کردی حالا؟ ...نگاه کن ، درم رو خودش قفل کرده !
پوزخندش عصبی ترم کرد که گفتم :
_حرف مفت نزن مگه دیوونه ام بیام توی این سرما خودمو اینجا حبس کنم .
-کلید رو چکار کردی بابا.
-کلید دستمه .
-بده ببینم .
کلید رو از بین نرده های در بدستش دادم که گفت :
_دیوونه که هستی اونم خیلی ...کدوم خری آخه میآد خودشو تو انباری حبس می کنه ؟ میخواستی خودتو بکشی اما رومانتیک ، آره ؟!
در باز شد که جواب همه ی کنایه هایش را با مشتی به بازویش دادم و با گریه گفتم :
_گفتم نرو ...گفتم میترسم ...دو تا دزد اومدن منو بدزدن که مجبور شدم بیام اینجا.
بلند بلند خندید :
_وای چه توهمی هم زده ! دو تا دزد اومدن تو رو بدزدن ؟!
عصبی تر فریاد کشیدم :
_ببند دهنتو ...برو دوربین های خونه رو چک کن .
لبخندش پرید . توقع عصبانیت منو نداشت . عصبی مچ دستم را گرفت و دنبال خودش کشید :
_باشه ... هر کی توهم زده بود یه سیلی میخوره توی گوشش ...دختره ی روان پریش دیوونه !
-خودتی .
-خفه گفتم .
دنبالش کشیده شدم سمت خانه . از در ورودی گذشتیم و یکراست سمت اتاق پدر رفتیم .
کامپیوتر را ردشن کرد و من درحالیکه بغضم هنوز توی گلوم جولان میداد برای شکسته شدن ، منتظر شدم .
-بفرما ..این فیلم های امشب .
-خب پس خوب نگاه کن .
دو کف دستش رو دو طرف میز کامپیوتر گذاشت و خم شد سمت مانیتور و کم کم از دوربین حیاط ، لحظه ی پریدن دو مرد در حیاط ظاهر شد و از دوربین راهرو ، لحظه ی خروج من از خانه ، آن ها در ورودی را با چیزی شبیه سنجاق باز کردند و وارد خانه شدند .تک تک اتاق ها را گشتند و..
نگاه هومن هنوز به صفحه ی مانیتور بود که با بغض گفتم :
_حالا کی توهم زده !
اخم محکمی توی صورتش نشست :
_کثافت آشغال ... پدرامه ...
سر بلند کرد و نگاهی به من انداخت که بی معطلی زدم توی گوشش . گره ابروانش را محکمتر کرد و متعجب از سیلی که خورده بود ، به من خیره شد که گفتم :
-اینم حق کسی بود که گفتی توهم زده ... پسره ی روان پریش دیوونه هم ، خودتی .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه .
#پارت94
چشمانش را با عصبانیت برایم ریز کرد. دندان هایش را به هم سابید اما حرفی نزد که همان یه ذره بغضم هم ترکید :
_میدونی چند ساعته توی اون انباری کوفتی منتظرم تا سرکار از دعوتی دوستانتون بیای ؟ میدونی اگه تو انباری نمی رفتم معلوم نبود چه بلایی سرم میآوردن ...تا تونستم بهت فحش دادم ... دیگه از تو و از انباری و از شب و تنهایی و تاریکی و هر چی مرده میترسم .
مات اشکاهایم شده بود که خواستم از کنارش رد شوم که بازویم را گرفت و مرا مقابل خودش نگه داشت .نفس عمیقی به سینه اش کشید و یکدفعه مرا در آغوش خود جای داد. از شدت تعجب خشکم زد .دستانش محکم دورم احاطه شد:
_نترس دیگه تموم شد ...من هستم ...دیگه تنها نیستی .
صدای گریه ام بلندتر شد :
_از تو باید بیشتر از همه بترسم ...گفتم با پدرام درگیر نشو ...گفتم اون عوضی سر من خالی میکنه .. بفرما .. حالا کابوس شبهام باز تازه شده ...
-خیلی خب تو هم حالا ...چقدر دست و صورتت سرده ... برو بشین تو سالن یه لیوان چایی میآرم تا گرم بشی ... برو .
مرا از آغوشش جدا کرد که بی معطلی از کنارش گذشتم و سمت سالن رفتم . روی کاناپه نشستم که هومن با پتوی دونفره و نرم اتاق پدر و مادر سمتم آمد. پتو را سمتم گرفت :
-بیا...حسابی یخ زدی .
پتو را دور خودم پیچیدم و روی کاناپه نشستم . از گریه های عصبی ام فقط چند قطره اشک باقی مانده بود که هومن با کتری چای ساز ، آب را جوش آورد و در عرض چند دقیقه یک لیوان چای برایم ریخت . حتی برای شنیدن صدای پاهایش خدا رو شکر کردم .لیوان چای را با دو دستم گرفتم و در حالیکه پتو را روی سرم کشیده بودم گفتم :
_می خواستن منو بدزدند ...خودم شنیدم ...تمام خونه رو دنبالم گشتن و بعد فکر کردند من خونه نیستم ... یکیشون می گفت از ظهر داره خونه رو میپاد .
هومن نفس بلندی کشید وگفت :
-خب دیگه بسه ...چایی تو بخور بگیر بخواب .
-تو ... تو میخوای کجا بری باز؟
-هیچ جا... هستم ...نترس .
-دروغ نگو ...تو باز میخوای منو تنها بذاری .
نشست کنارم و گفت :
_نه دیوونه ...من هستم ... جایی نمیرم ، چایی تو بخور ....دارم فکر میکنم چطوری حق پدرامو بذارم کف دستش .
با شنیدن اسم پدرام ، فریادی از ترس سر دادم :
-ولش کن ...تو رو خدا ولش کن ...میترسم ازش ...مطمئنم اینبار حتما میآد سراغ من .
-ولش کردم که الان اینقدر پررو شده ... باید به حسابش برسم وگرنه پرروتر میشه .
لیوان چایم را روی میز گذاشتم و چرخیدم سمت هومن:
_نه ...جان من ولش کن .... هومن ولش کن تو رو خدا .
-خیلی خب خیلی خب ...چایتو بخور.
-قول میدی ؟
-قول میدم .
لیوان چایم را باز میان دستم گرفتم و جرعه ای نوشیدم .
گرمای مطبوع چای ، به همراه پتوی نرمی که دورم پیچیده بودم و آرامشی که از حضور هومن احساس میکردم ، چشمانم را گرم خواب کرد.اما قبل از خواب ، همانطور که روی کاناپه دراز میکشیدم گفتم :
_هومن تو قول دادی ها
...نری ... پیشم باش .
چشمانش را به تایید حرفم روی هم بست و من آسوده چشم بستم و خوابیدم .خوابی که از یادم ببرد چه شب پر دلهره ای داشتم و یادم ببرد که عکس العمل هومن درمقابل حقانیت حرف هایم و ترس هایم چه بود.
توقع آغوشش را نداشتم و هنوز درست نفهمیدم چطور شد که مرا به سرزمین آرامش بخش آغوشش راه داد. فردای آنروز حالم بد بود .سرم سنگین بود و گلویم خشک ترین کویری که میشناختم و تمام تنم درد می کرد . خبری از هومن هم نبود . پتو را پس زدم و بلند گفتم:
_هومن .
صدایی نیامد . باز دروغ گفته بود! با ترس بلندتر فریاد کشیدم :
_هومن!
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روايت رهبر انقلاب از زندگی امام كاظم (ع)
🔹ولادت اسوه صبر و تقوا امام موسی کاظم علیهالسلام مبارک باد💫🌸🎊
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐درود بر تو دوست مهربانم روزت بخیر💐
اجازه نده ، دیروز بـا خاطـراتش و
فـردا با وعده هایـش تـو را خواب کنند.
اجـازه نده ، دیـروز و فـردا
با هم دست به یکی کنند، و لذت
لحظات نـاب امروز را از تو بگیرند،
اجازه نده افکار پـوچ ،
تازگی زندگی اکنون را از تو بگیرند،
بدون قضاوت و بـر چسب زدن به افکارت
از لحظات امـروز لذت ببر.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گذشت میکنم 🕊❤️
فقط به خاطر حال خوب خودم