eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.1هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐درود بر تو دوست مهربانم روزت بخیر💐 اجازه نده ، دیروز بـا خاطـراتش و فـردا با وعده هایـش تـو را خواب کنند. اجـازه نده ، دیـروز و فـردا با هم دست به یکی کنند، و لذت لحظات نـاب امروز را از تو بگیرند، اجازه نده افکار پـوچ ، تازگی زندگی اکنون را از تو بگیرند، بدون قضاوت و بـر چسب زدن به افکارت از لحظات امـروز لذت ببر.
آقاترین سکوت مرا غرق نور کن مارا قرین منت و لطف حضور کن وقتی گناه کنج دلم سبز می شود آقا شفاعت این ناصبور کن می ترسم از شبی که به دجال رو کنیم آقا تو را قسم به شهیدان ظهور کن. اللهم عجل لولیک الفرج.
° مثل خودش ° _____ روایت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی از همرزمان شهیدش 》سردار شهید حاج مهدی زندی‌نیا حٰاج‌قٰاسِم‌سُلِیمٰانی💚
به‍ دنبال نور خورشیدند✨ و من هر صبح به‍ دنبال تو... ‌‌‌‌ خواستم بدانۍ آفتابگردان🌻 بدون نور خورشید میمیرد :( •○
. شرح تـو غیر ممکن است و تفسیـر تو محال :) ♥️
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور # پارت 95 صدایی نیامد . انگار یکدفعه تمام وجودم را ترسی برداشت که هیچ متوجه ی حال خرابم نشدم . پتوی دونفره ی بزرگی که رویم کشیده بودم را دور خودم پیچیدم و پابرهنه سمت حیاط رفتم . زل زدم به در حیاط ، دعا دعا می کردم هومن برگردد. هوا ازشدت سرما و برف و مه سفید بود و کف حیاط زیر پوشش نازکی از برف فرو رفته بود. با آنکه پتوی بزرگ و نرمی دورم پیچیده بودم اما سوز و سرما به صورتم می خورد . نفهمیدم چقدر همانجا ، روی ایوان سنگی خانه ، پا برهنه ایستادم تا در حیاط باز شد . هومن بود یک نان سنگک خریده بود و آرام آرام سمت خانه میآمد که با دیدن من ایستاد: _چی شده ؟ باحرص فریاد کشیدم : _کجا بودی ؟! تعجبش بیشتر شد .من هم همینطور . او از سر و وضعی که با آن روی ایوان ایستاده بودم و من از صدایی که انقدر گرفته بود که حتی فریادش هم به فریاد نمی مانست . نان سنگگ را بالاتر گرفت و گفت : _خب الحمدالله کورم شدی . با بغض گفتم : _من از دیشب دیگه نه آب میخوام نه غذا ، فقط تنهام نذار ... نمیفهمی ؟ اخمی در جوابم به صورت آورد و قدم هایش را به سمتم تند کرد : _برو توخونه چرت نگو این توئی که نمیفهمی . برگشتم توی خانه که نان را روی میز گذاشت و من با دلخوری ادامه ی بحث را باز شروع کردم : -آره من نمی فهمم ...من که همون دیشب گفتم نرو و تو اصلا گوش به حرفم ندادی ... خسته شدم از دست تو و پدرام لعنتی که نمیخواد دست از سرم برداره . کف دستش را روی میز گذاشت و سرش چرخید سمتم : -خسته شدی بفرما پرورشگاه ... چقدر رو داری تو ! این حرفش حسابی دلم را شکست . چرا نشسته بودم ؟ نشسته بودم تا او هرچه میخواهد به زبان بیاورد؟ غرور هم حدی داشت ! اشتباهش را نمی پذیرفت و تازه طلبکارم بود! از روی کاناپه برخاستم و سمت پله ها رفتم : -کجا ؟! در حالیکه از پله ها بالا میرفتیم ، جوابش را با صدای گرفته ای دادم که از شدت گرفتگی ، بغض ش را در خود گم کرده بود: _دارم میرم وسایلم رو جمع کنم برم پرورشگاه ... لااقلش اینه که اونجا امنیت دارم . به پشت در اتاقم رسیدم که صدای هومن در خانه پیچید: _به جهنم ... برو هر قبرستونی که میخوای .... من که بادیگاردت نیستم که بمونم خونه تا تو نترسی . چانه ام به شدت از فشار بغض می لرزید که باز فریاد کشید : _تقصیر منه که رفتم نون تازه بخرم .. تو کوفت باید بخوری نه نون . در را فوری باز کردم و پشت سرم بستم . تکیه به همان در ، نشستم روی زمین و گریستم .گریه ام هزار و یک علت داشت . علت های ریز و درشتی که شاید خیلی ها شون منطقی نبود ولی من با آن حال و روز و آن حرف هایی که از هومن شنیدم ، دنبال دلیل و منطق نبودم .دنبال جایی بودم تا در تنهایی خودم ، فقط و فقط گریه کنم . کمی که گریستم ، حس کردم سرم سنگین شد. سمت تختم رفتم و دراز کشیدم . پتو را روی خودم کشیدم و کم کم چشمانم باز خواب را طلبید . زمان در پوشش خوابی عمیق ، از یادم رفت ، که یکدفعه با صدای فریادی از جا پریدم : _غلط میکنی تو ...کی بهت گفته همچین غلطی کنی!؟ فکر نکن ازت می ترسم ها ، اونکه الان واسه انداختنش پشت میله های زندون دلیل و مدرک دارم توئی . نشسته بودم روی تخت و به صدای هومن که انگار داشت با تلفن با کسی حرف میزد ، گوش می دادم . -حالتو جا میآرم ....جرات داری بیا ... تلافی مشتای دیروز ، دزدی دیشب رو سرت خالی می کنم ...آره ..بشمار... و سکوتی حاصل شد و طولی نکشید که صدای پاهایش را که محکم روی کف پوش ها می کوبید شنیدم . داشت از پله ها بالا می آمد که روی تخت دراز کشیدم و چشمانم را بستم . در اتاقم به شدت باز شد و من با آنکه بیدار بودم ، اما ترجیح دادم در همان حالت خواب ، باقی بمانم . چند ثانیه بعد در آرامتر از آنکه باز شد ، بسته شد و صدای در اتاق هومن آمد و دقایقی بعد ، صدای پاهایی که از خانه خارج شد. پرده ی اتاقم را آرام کنار زدم و او را دیدم که سوار پاترول شد و از خانه بیرون رفت 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور # پارت 96 چشمانم در گرمای سوزانی می سوخت و موجب شده بود تا با آنکه لب به صبحانه نزده بودم ، به خواب عمیقی فرو بروم . زمان برایم گنگ و بی مفهوم سپری شد تا اینکه صدایی ، هوشیارم کرد. -الو ...مامان پس شما کی میآید ؟ ای بابا ...من کار و زندگی دارم ... دخترتون افتاده روی دستم ... مریضه ، سرما خورده ...ای بابا ...آقا جون ، خانم جون رو داره ... از پس هم بر میآن ...من چی ؟... .اینجا افتادم تک و تنها، نسیم هم مریضه ...خداحافظ. صدای غر زدنش آن قدر واضح بود که انگار از درون اتاقم می شنیدم . با تکانی که لبه ی تخت خورد ، حدس زدم که کنار تخت نشست .پس در اتاقم بود و حالا بالای سرم. چشم باز نکرده بودم هنوز و در گرمایی عجیب می سوختم که شنیدم گفت: _چه بدبختی ام من ها !...حالا با تو چکار کنم . هیچ دلم نمی خواست حرف هایش را بشنوم . به زحمت چشم باز کردم و فقط حلقه های نگاهم را میخکوب چشمانش . نفس بلندی کشید و گفت : -بلند شو دست و صورتت رو بشور ، تب داری ... یه لقمه صبحانه هم بخور تا بتونم بهت یه قرص تب بر بدم . زل زده در چشمانش فقط نگاهش کردم . یعنی نگرانم بود یا ترس از جوابگویی به مادر باعث این دستورات بود.اخمی کرد و گفت : _صدامو میشنوی . با صدایی گرفته و گلویی پر درد گفتم : _لازم به پرستاری شما نیست ...شما برو دنبال بدبختی های خودت . چشمانش رو لحظه ای بست و از بین لبانش فوت بلندی کرد: _خدایا ...صبر بده ...بلند شو حوصلتو ندارم . دستم را گرفت تا مرا مجبور کند از روی تخت برخیزم که عصبی دستش را پس زدم : _نترس به مادر نمیگم که از فرط احساس مسئولیت موندی خونه و تنهام نگذاشتی تا مجبور نشم اینطوری سرما بخورم ... برو بذار بمیرم بلکه از شر تو یکی راحت بشم . با حرص لبانش را جمع کرد داخل دهانش و گفت : _هرطور خودت میخوای . بعد سمت در اتاق رفت که گفتم : _دفعه ی بعد هم بی اجازه وارد نشو . در را عمدا محکم بست و رفت .گاهی وقت ها حس غروری که در رفتارش ظاهر میشد ، چنان عصبی ام میکرد که راضی بودم بمیرم ولی حتی یک لحظه آن آدم مغرور و خودخواه را تحمل نکنم . و یکی از همان موقعیت ها همان روز بود . در تب داشتم می سوختم ولی حاضر نشدم که از جایم تکان بخورم . سخت نبود . تا چشمانم را باز میکردم از شدت تب ، میسوخت و دوباره می بستم . گرم در آتشی شده بودم که خواب های درهمی را برایم به تصویر می کشید که برخی کابوس بود و برخی رویاهایی که مرا در رنگین کمان خیالاتش محو می کرد . نمی دانم چقدر گذشت که اینبار حس کردم آتش سوزان تنم به کوره ای تبدیل شده و تن من در گرمای بی سابقه اش ، هیزم خوبی است برای سوختن . عطش تمام وجودم را گرفت و دانه های درشت عرق گرمی که از شدت تب بالا بود ، صورتم را پر کرد. نفهمیدم بیدارم یا خواب .نگاهم دراتاقم می چرخید . شاید رویایی بود شبیه واقعیت .هومن کنار تختم نشسته بود و با اخمی نگاهم می کرد. برای تشخیص مرز واقعیت از خیال ،دستم راسمتش دراز کردم . سر انگشتان داغ دستم با دستش برخورد کرد. احساس کردم . یعنی درخواب ها هم مثل واقعیت ، اینقدر خوب احساس میشد ؟ نگاهم خیره در چشمانش شد که زیرلب گفت : _ببین منو به چه کارایی وادار می کنی . بعد چیزی را از روی پیشانی ام برداشت که احساس سبکی کردم .دستمال بزرگی که تر بود و روی پیشانی ام گذاشته بود را باز در لگن آب سردی ، مرطوب کرد و روی پیشانی ام گذاشت . رطوبت سرد آب ، با گرمای پوستم بخار شد .سرم باز سنگین شد و چشمانم سنگین تر . پلک هایم روی هم افتاد و باز مرز خواب و واقعیت غیر قابل تشخیص . -چرا تبت پایین نمیآد؟! دیگه باید چکار کنم ؟خنده داره ... من کوتاه اومدم ... باید میذاشتم میمردی ...ولی ...خیلی یک دنده ای ! یکی بدتر از من ...شایدم مغروری...اونم یکی بدتر از من ... همین باعث شد که کوتاه بیام ... وقتی دوتا احمق به هم میوفتند ، اگه یکی کوتاه نیاد ... فاجعه میشه . 🍁🍂🍁🍂 است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸زندگی سخت نیست 🌼زندگی تلخ نیست 🌸زندگی همچون نت‌های موسیقی 🌼بالا و پایین دارد 🌸گاهی آرام و دل‌نواز 🌼گاهی سخت و خشن 🌸گاهی شاد و رقص‌آور 🌼گاهی پر از غم 🌸زندگی را باید احساس کرد... 🌼الهی ساز دلتون زیباترین آهنگو بزنه ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ بفرمایید صبحانه😋🍳
🌿•. . تآزه‌مےخواست‌ازدواج‌کنه‍..💍‍!' به‌شوخے‌بهش‌گفتم: خیلـے‌دیرجنبیدۍ..تابخواۍ‌ازدواج‌کنے ‌و‌ان‌شاءالله‌بچه‌دار‌بشے‌و‌بعد‌بچه‌بعدۍ ‌دیگه‌خیلۍ‌سنت‌میره‌بالا . .👴🏼!' یه‌نگاه‌بهم‌کردو‌گفت:سید، خداجبران‌کنندس . .🧡' . گفتم‌: یعنۍ‌چے . .🤭؟!' گفت: فکرمیکنے‌برای‌خدا ‌کارۍ‌داره‌بهم‌دوقلو‌بده . .🚶🏻‍♂؟!' سیدجان‌،اگه‌نیتت‌خدایـے‌باشه‌ خدا‌جبران‌کنندس.. :) . وقتۍ‌خدا‌بهش‌دوقلو‌عنایت‌کرد، تازه‌فهمیدم‌چـے‌گفته‌بود🔥!' . ‌ 🌸⃟💓¦⇢ 🌸•. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
بعضے وقتا دلت میگیࢪه؟ 💔 دوست دارے با یکے درد و دل کنے ولی میترسی ڪہ بره حرفات رو بہ کسی بگہ؟! ☹️ یک شخصے بهت معرفی میکنم که هر چقد باھاش حࢪف بزنے درد و دل کنی به کسی نمیگہ😌🌱 تازه مشکلت رو هم حل میکنہ↻💌 مهدےفاطمہ‌🙃♥️ اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج⛅️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝