هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت275
انسان موجود عجیبی است .
عقل دارد. چشم ، گوش ، زبان ، قلب.
اما وقتی عقل کار می کند ، همه ی اعضایی که شناخت آدمی بواسطه ی آنهاست ، کار می کنند و وقتی قلب اداره ی امور را بدست می گیرد ، حتی عقل هم از کار می افتد. چشم می بیند ولی باور نمی کند .گوش می شنود ولی درک نمی کند ...من تسخیر شده ی قلبی شدم که هر روز بیشتر از قبل عاشق میشد . آنقدر که افسار عقلم را بدست گرفت .سکوت کردم در مقابل هومن ، و شک ها و بدبینی هایی که حق داشتم . سکوت کردم در مقابل هومن و افکار منفی که داشتند به من هشدار میدادند . در عوض ، با اینهمه سکوت دنبال راهی براي پایبندی هومن به عقدی بودم که دایم نبود و هیچ کس از آن خبر نداشت .
این وسط فریبا پیشنهادی داد. شاید آمدن یک موجود کوچولوی دوست داشتنی ، هومن را پابند زندگی میکرد . یک شب این پیشنهاد را به او دادم . کلافه بود. خیلی . هوا تقریبا رو به سردی می رفت . اواسط آبان بود و مدتی بود که هومن آنقدر کلافه و عصبی بود که بی دلیل سرم فریاد می کشید .
و من آنقدر صبور شده بودم که انگار یادم رفته بود که دختر نازنازی و لوس و یکدنده ای بودم . کنار بالکن ایستاده بود و سیگاری می کشید .
- هومن هوا سرده بیا تو.
جوابم را نداد که دوباره گفتم :
_ یخ زدم ... در بالکن بازه.
عصبی دست دراز کرد و در بالکن را محکم بست و خودش بیرون بالکن ایستاد . از روی تخت برخاستم و در بالکن را باز کردم . با آنکه یک لباس خواب نازک تنم بود و لرز برم داشته بود اما کنار در بالکن ایستادم و گفتم :
- می خوای بریم بیرون یه دور بزنیم ؟
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت276
عصبی جواب داد :
_که چی بشه ؟
- که حال و هوات عوض بشه .
جوابم را نداد که در حالیکه از سرما ریز می لرزیدم جلو رفتم و مقابلش ایستادم :
- هومن ...موافقی بچه دار شیم ... بچه زندگی ...
محکم فریاد زد :
_ بچه میخوام چکار ، چرت نگو تا نزدم توی دهنت .
نفسم را حبس کردم و باز لرزیدم و دوباره گفتم :
- یه بچه زندگی ما رو عوض می کنه .
- خفه شو بابا ... بچه بچه ... تو انگار زده به سرت ...شناسنامه ات سفیده ...بچه ی چی ؟
آهی کشیدم و آهسته نجوا کردم :
_ عقد کنیم خب ...اصلا بریم سر زندگیمون ... تا کی می خوایم ...
محکم سرم فریاد زد :
_نسیم می زنم تو سرتا ...می فهمی چی می گی ؟ من گیر شرکتم ، تو فکر ازدواجی ...اصلا من و تو قرار نیست ازدواج کنیم .
هوا سرد بود اما نه به اندازه ی سردی حرف های هومن . مثل مجسمه ای جلوی چشمانش یخ زده ، خشکم زد. بی اراده زیرلب گفتم :
_چرا ؟! ... چرا اینقدر رفتارت عوض شده ؟!
عصبی ته سیگارش را روی سنگ بالکن له کرد و گفت :
- ببین روی مغز سرمی ...برو تا یکی نزدم زیر گوشت .
صبرم لبریز شد و فریاد کشیدم :
_ بزن ... این منم که باید یکی بزنم زیر گوشت تا یادت بیارم که تا حالا چه بلاهایی بخاطر تو سرم اومده ... تو که قصد ازدواج نداشتی واسه چی اینجوری با زندگی من بازی کردی ..
و در حالیکه صدایش را با حرص پایین می کشید گفت :
- هیس چه خبرته ...مادر میشنوه .
- بذار بشنوه ... بذار بفهمه که توی عوضی ...
نگذاشت حرفم را ادامه دهم و محکم زد زیر گوشم . نگاهم توی چشمانش چرخید . همان لحظه پشیمان شد که با گریه از کنار دستش فرار کردم و مهلت ابراز پشیمانی را به او ندادم.
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
1.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌼به اين فكر نكنيد كه
☘چه روزهايى را
🌼از دست داديد
☘به اين بیندیشید كه
🌼چه روزهايى را
☘نبايد از دست دهید
🌼بریم صبحانه تو دل طبیعت😍
1.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌼به اين فكر نكنيد كه
☘چه روزهايى را
🌼از دست داديد
☘به اين بیندیشید كه
🌼چه روزهايى را
☘نبايد از دست دهید
🌼بریم صبحانه تو دل طبیعت😍
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت277
ژاکت سفیدم را از روی جالباسی چنگ زدم و از اتاق بیرون رفتم .دویدم سمت حیاط .می دویدم و می گریستم . زندگیم در معرض نابودی بود.شاید هم نابود شده بود و من تصور می کردم در معرض نابودی است . وارد حیاط شدم .دلم می خواست یه گوشه ی تاریک حیاط ،آرام و بی صدا زار بزنم . بی صدا چون هنوز دلم نمی آمد رازم را به مادر بگویم .می دانستم چقدر دلش می شکست .قلبم بدجوری می زد . با درد . باغم . باعشقی که داشت آخرین تلاش هایش را می کرد که حفظش کند.
کنج دیوارحیاط . جایی که حتی زیر نور چراغ های حیاط هم روشن نبود نشستم .لرزیدم و گریه کردم .سرمای هوا سخت تر از سرمای حرف های هومن نبود. این بی تفاوتی حرف هایش وجودم را آتش می زد .از همان کنج حیاط دیدمش که وارد حیاط شد و دو طرف حیاط را دید .اما در تاریکی شب مرا که در نقطه ی کور حیاط نشسته بودم ، ندید .آهسته فریادی خفه زد:
_نسیم .
یک دفعه قلبم برایش تپید . پر تپش و پر قدرت . از همان فاصله ی دور ، با نگاهم براندازش کردم . چقدر دوستش داشتم .
مردی که هنوز در عشقش نسبت به خودم تردید داشتم اما با اینحال عاشقانه هایم را ، آبرویم را ، همه را فدای با او بودن ،کردم و پاسخ این فداکاری هنوز روی صورتم می سوخت . دوباره خفه فریاد کشید :
_نسیم ...هواسرده ...بیا تو.
کاش این نگرانی اش تظاهر نبود.
کاش پشیمانی اش بخاطر عشقی بود که در قلبش می جوشید .
کاش دوستم داشت ولی هرگز نمی گفت .
راضی بودم که عاشقم باشد ولی سکوت کند تا اینکه دوستم نداشته باشه و وانمود کند که عاشقم است .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت278
کلافه شد وقتی صدایی از من نشنید و برگشت به خانه . سرم را روی زانوان خم شده ام گذاشتم و گریستم .کاش یخ می زدم . کاش می مردم . کاش یک اتفاق ، هومن را هوشیار می کرد که انسان ها همیشه زنده نخواهند بود.اما هیچ کس با کاش گفتن ها، چاره ای برای زندگی اش پیدا نکرده بود. نمی دانم چقدر طول کشید که از جا برخاستم و به ناچار چند قدمی سمت خانه رفتم که از مقابل استخر رد شدم .نگاهم به استخر افتاد و خاطره ای زنده شد.چشمانم را باحرص بستم و چند قدمی دیگر برداشتم که نمیدانم چرا باز پاهایم توقف کرد.چشم گشودم .نگاهم باز رفت سمت استخر . یک وسوسه ی خام در وجودم نشست .
ترس و شک باهم سراغم آمد. لبه ی استخر ایستادم و به عمق آب استخر خیره شدم .
کسی در وجودم داشت مرا سمت آب سرد استخر هل می داد.نشستم لبه ی استخر و پاهایم تا مچ در آب فرو رفت . بغضم ،حرصم ،عصبانیتم ،همه یکدفعه مرا آتش زد .
این زندگی بلا تکلیف ، رفتار متناقص هومن . پریدم در آب تا این آتش خشم خاموش شود. اما انگار آتش گرفتم.آتشی سرد از سرمای بی حد و مرز آب که تا مغز استخوانم نفوذ کرد. سرم که از آب بالا آمد ، یک نفس بلند کشیدم و با دو دست به دیواره های استخر و میله ی استیل روی دیواره ، متوسل شدم .درحالیکه می لرزیدم با کمک دیواره ی استخر خودم را تا کنار پله ها رساندم و با بدنی که انگار سنگین ترین وزنه ی دنیا به آن وصل شده بود از استخر بالا آمدم .
با لرز رفتم سمت خانه . تا درخانه را باز کردم هومن را دیدم که رو به روی در ورودی ، روی پله ها نشسته و سیگار دیگری دود می کرد .با دیدنم متعجب شد :
_نسیم !
با لرز رفتم سمت پله ها که بازویم را محکم گرفت :
_این چه سرووضعیه !
بی توجه کنارش زدم و رفتم سمت اتاقم . یک دست لباس از کشو برداشتم که در اتاقم باز شد .هومن بود آنقدر عصبي بود که جرات نکردم بگویم از اتاقم بیرون برود و غر زد:
_احمقی دیگه ...توی این سرما رفتی شنا ؟!
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت279
جلو آمد و با حرص لباسم را از دستم چنگ زد که دلخور گفتم :
_نیاز به کمک ندارم ....برو بیرون .
داشتم زیرنگاهش می لرزیدم که گفت :
-رحرف مفت نزن ...یخ زدی سرما میخوری .
محکم فریاد زدم :
_ برو بیرون گفتم .
دندان هایش را با حرص به من نشان داد و نفسش را توی صورتم فوت کرد و رفت .
لباس عوض کردم ولی لرزم بند نیامد . پتوی روی تختم را دور خودم پیچیدم و کنار تختم روی زمین چمباته زدم .
کم کم زیر سرمای تنی که انگار نمیخواست گرم شود ، خوابم برد که صداهای اطرافم مرا هوشیار کرد.
- بیدارش کن مادر.
- بابا بچه ام خوابیده واسه چی بیدارش کنم ؟
- این دیشب رفته خودشو انداخته تو استخر ..این خواب نیست ، الان معلوم نیست سینه پهلو کرده یا نه ... بیدارش کن .
چند ضربه به در اتاق خورد و صدای مادر بلند شد :
_نسیم جان ...نسیم .
صدای گرفته ام حتی خودم را هم متعجب کرد :
- بله .
در اتاق باز شد ، مادر وارد شد و هومن همان کنار در ایستاد :
_خوبی نسیم جان ؟
سرم سنگین بود و موهای بلندم هنوز خیس . جواب مادر را ندادم که مادر جلو آمد و با پشت دستش ، پیشانیم را لمس کرد :
_تب داری عزیزم .
هومن بلند و عصبی گفت :
_ بفرما ...دیدید گفتم .
مادر عصبی جواب داد :
_تو لطفا حرف نزن .... باز چکارکردی که نصفه شبی اینجوری دعواتون شده .
موقع جواب دادن که می شد هومن سکوت می کرد.
- نسیم جان بلند شو بیا بریم یه لیوان چایی بهت بدم حالت بهتر بشه .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
- 🌻 -
چہ شقـٰایق باشد ،
چہ گـل پیچڪ و یـٰاس ،
جاۍ یڪ گـل خالیستـ
تا نیـٰاید مهدی ؏ـج
زندگـے دشوار استـ
#یـاایهـاالعزیـز💛^^!'
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
سلام
آغاز میکنیم هفته ی دوم آذر ماه را به نام اعظم خدا.....
بسم الله الرحمن الرحیم
شروع هفته ای پر از
سلامتی
برکت
آرامش
خوشبختی
و نگاه خاص الهی
شامل حالتان
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
@be_sharteasheghi
☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت280
اطاعت کردم و همراه مادر با آن پتویی که دورم پیچیده بودم از پله ها پایین رفتم .پشت میز نشستم که مادر یک لیوان چای برایم آورد.
هومن هم سالن را متر می کرد که مادر گفت :
_تو واسه چی واستادی اینجا ....
برو دانشگاهت دیر میشه .
هومن مقابل میز با فاصله ایستاد و فقط نگاهم کرد. مادر یک لیوان چایی بدستم داد و گفت :
_ بخور عزیزم حالت بهتر میشه ...
می خوای بریم دکتر؟
- نه...فقط می خوام بخوابم .
- باشه عزیزم بخواب ...چایی تو بخور بخواب ...واسه ناهار یه سوپ برات درست می کنم که بهتر بشی.
چایم را سرکشیدم وگفتم :
_ممنون .
- یه لقمه می خوردی نسیم جان .
- میل ندارم .
برگشتم به اتاق . البته اتاق خودم . روی تخت دراز کشیدم و پتو را دورم حلقه زدم که در اتاق باز شد .حتما هومن بود. پتو را روی سرم کشیدم که کنار تخت نشست .
- همیشه عجولی ...خب ... دیشب حال حرف زدن نداشتم ...از فکر بچه هم بیا بیرون ...به نفع خودته دیوونه .
جوابش را ندادم که پتو را از روی سرم کشید.خم شد روی صورتم و توی گوشم زمزمه کرد :
_ اگه داد نمی زدی ، توی گوشت نمیزدم ...
سکوتم دنباله دار بود که بوسه ای داغ روی گونه ی تب دارم زد :
_ این جای اون سیلی ...لوس نشو دیگه می دونم بیداری .
چشم باز کردم که با شیطنت گفت :
_دیدی بیداری .
سرم با این الفاظ و آن بوسه مجبور به چرخش شد به سوی او .نگاهش کردم . باید همان دیشب که مقابلش ایستاده بودم ، اجازه ابراز پشیمانی را بهش می دادم . فقط نگاهش کردم که گفت :
_ یه چیزی بگو .
- دلم خیلی ...
نگفته لبانم را بوسید و سر بلند کرد :
_ این حرف ها تموم شده یه چیز جدید بگو .
نیشخندی به لب داشت که همراه با آهی پر درد گفتم :
- ازت دلخورم .
باخنده گفت :
_اینم طبیعیه ...جدیدتر ...
خنده ام گرفت :
_خیلی نامردی .
اینبار بلند خندید و گفت :
_ اینو درست گفتی .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از به شرط عاشقی با شهدا
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
پارت281
سرمای بدی خوردم .آنقدر بد که طول درمانم از اواسط آبان تا شب یلدا طول کشید .دکتر معتقد بود ریه هایم حساس شده .نفس هایم زود تنگ می شد و گاهی سینه ام خس خس می کرد. چند اسپری ضد حساسیت دکتر نوشت که تا خود شب یلدا در حال استفاده بودم . اما همه اینها به کنار، رفتار هومن سر جای خودش بود. کلافه بود ، همچنان گاهی حوصله ی مرا نداشت .اما اینبار دیگر من سراغش نمی رفتم .به قول فریبا او حوصله ی مرا نداشت ، چرا باید سراغش می رفتم تا دعوایمان شود؟!
و بیشترین اثر این دعوا شامل حال من شود؟! حتی دیگر نمی خواستم به اتفاقات گذشته و آینده فکر کنم .
شب یلدا خانه خانم جان دعوت شدیم و این خودش یک مهمانی عالی بود. اما متاسفانه همه هم بودند. عمه مهتاب ، آقا آصف، بهنام و سیما .اما سوسن و امید نبودند و سارا باز هم درس را بهانه کرد و عمه پری و آقا رضا تنها آمدند.خانم جان کرسی بزرگی درست کرده بود که همه دور آن نشسته بودیم . پیاله ی آجیل کنار دستم بود و از فندق های خوشمزه اش می خوردم که عمه مهتاب گفت :
_ به امید خدا بعد از عید می خوام عروسی بهنام و سیما جون رو بگیرم .
هومن تکیه زده به دیوار ، لم داده بود به بالشت زیر دستش که گفت :
_ ایندفعه خواهشا ما رو کچل نکن ... سالگرد بابا رو عقب نمی اندازیم ها.
عمه پشت چشمی نازک کرد و با ناز گفت :
_اصلا چه ربطی به سالگرد منوچهر داره ، سالگرد منوچهر که اسفنده .
هومن برای حرص دادن عمه گفت :
- ولی ما می خوایم بعد از عید بگیریم .
- چی ؟! کی سالگرد رو عقب می اندازه !
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝