هدایت شده از بنر
يا قديم الاحسان...
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
#مهريه_ی_حسینی...
عروس و دوماد بودن...💕
جا اینکه عروسی بگیرن...
اومده بودن کربلا...
ماه عسل...
تو مسیری شیرینتر از عسل...
وقتی رفتم پیشش و باهاش هم کلام شدم...
دیدم خیلی اهل دله...
میگفت:
چن روز قبلِ محرم نامزد💕 کرديم و...
قرارِ اولین سفر مشتركمونمو...
پیاده روی اربعین گذاشتيم..."
جالبترش این بود که...
عروس خانوم مهریه شون این بود که...
آقا دوماد باید هر سال ایشونو سفر پیادهروی اربعین بیاره كربلا...
تاااا....آخر عمرش...
حالا جالبترش اینجا بود كه...
قید کرده بود:
اگه بعد ِ١٢٠ سال پیر و ناتوان شد...
آقا دوماد باید اگه توونش رو داشت...
ایشون رو باز بیارن کربلا...!!!
خدایی...
چه زندگی ای بشه...
وقی عروس خانوم با صورتی که زیر آفتاب داغ کربلا سوخته و...
با پاهای پره آبله بره خونه ی بخت...
.
❤أَلَسَّلَامُ عَلَيْكَ يَا أَبَاعَبْدِأَلْلّه...❤
#پ.ن:
و...این یعنی....
هوای "دو💕نفره"
قشنگترین و "دو💕نفره" ترین هوای دنیا...
اصلا هوا یعنی…
"هوایِ حسین(ع)"
هوای عشق علیه السلام...
مفرد...یا...مشترک...
و گرنه میشه هوای نفس...
#هوا_هوا_ی_حسین...
.
امضای خدا پای آرزوهاتون...
#هوا_ی_دو_نفره
#زوج_مذهبی
#ماه_عسل
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹☘️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :7⃣4⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
حالا جنگ به شهرها کشیده شده بود. گاهی در یک روز چند بار وضعیت قرمز می شد. هواپیماهای عراقی توی آسمان شهر پیدایشان می شد و مناطق مسکونی را بمباران می کردند. با این همه، زندگی ما ادامه داشت و همین طور دو سال از جنگ گذشته بود.
سال 1361 برای بار سوم حامله شدم. نگران بودم. فکر می کردم با این شرایط چطور می توانم بچه دیگری به دنیا بیاورم و بزرگش کنم. من ناراحت بودم و صمد خوشحال. از هر فرصت کوچکی استفاده می کرد تا به همدان بیاید و به ما سر بزند. خیلی پی دلم بالا می رفت. سفارشم را به همه فامیل کرده بود. می گفت: «وقتی نیستم، هوای قدم را داشته باشید.»
وقتی برمی گشت، می گفت: «قدم! تو با من چه کرده ای. لحظه ای از فکرم بیرون نمی آیی. هر لحظه با منی.»
اما با این همه، هم خودش می دانست و هم من که جنگ را به من ترجیح می داد. وقتی همدان بمباران می شد، همه به خاطر ما به تب و تاب می افتادند. برادرهایش می آمدند و مرا ماه به ماه می بردند قایش. گاهی هم می آمدند با زن و بچه هایشان چند روزی پیش ما می ماندند. آب ها که از آسیاب می افتاد، می رفتند.
وجود بچه سوم امید زندگی را در صمد بیشتر کرده بود. به فکر خرید خانه افتاد. با هزار قرض و قوله برای خانه، ثبت نام کرد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :7⃣4⃣1⃣ #فصل_چهار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
قست جدید داستان😍😍😍😍
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
إِلَهِي كَأَنِّي بِنَفْسِي وَاقِفَةٌ بَيْنَ يَدَيْكَ
خدایا! گویی من با همه هستیام
در برابرت ایستادهام
#مناجات_شعبانیه
- با حسین (علیه السلام)
آمده ام ...
#پا_در_میانی_کن ...
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
و قسم به سربازانِ
خط مقدمِ تو ...
که کوفه نمی شود اینجا ،
بیا ...
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :8⃣4⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
یک روز دیدم شاد و خوشحال آمد و گفت: «دیگر خیالم از طرف تو و بچه ها راحت شد. برایتان خانه خریدم. دیگر از مستأجری راحت می شوید. تابستان می رویم خانه خودمان.»
نُه ماهه بودم. صمد ده روزی آمد و پیشم ماند. اما انگار بچه نمی خواست به دنیا بیاید. پیش دکتر رفتیم و دکتر گفت حداقل تا یک هفته دیگر بچه به دنیا نمی آید. صمد ما را به قایش برد. گفت: «می روم سری به منطقه می زنم و سه چهارروزه برمی گردم.»
همین که صمد از ما خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و رفت، درد به سراغم آمد.
نمی خواستم باور کنم. صمد قول داده بود این بار، موقع به دنیا آمدن بچه کنارم باشد. پس باید تحمل می کردم. باید صبر می کردم تا برگردد. اما بچه این حرف ها سرش نمی شد. عجله داشت زودتر به دنیا بیاید. از درد به خودم می پیچیدم؛ ولی چیزی نمی گفتم. شینا زود فهمید، گفت: «الان می فرستم دنبال قابله.»
گفتم: «نه، حالا زود است.» اخمی کرد و گفت: «اگر من ندانم کِی وقتش است، به چه دردی می خورم؟!»
رفت و رختخوابی برایم انداخت. دیگی پر از آب کرد و روی پریموس گوشه حیاط گذاشت. بعد آمد و نشست وسط اتاق و شروع کرد به بریدن تکه پارچه های سفید. تعریف می کرد و زیر چشمی به من نگاه می کرد، خدیجه و معصومه گوشه اتاق بازی می کردند.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ادْعُوا رَبَّكُمْ تَضَرُّعًا وَخُفْيَةً
پروردگار خود را به زارى و نهانى بخوانيد
اعراف/۵۵
چقدر من
نداشته هایم را
علنی فریاد زده ام ...
- می بخشی ام؟!
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
.✨
دلتنگم!
دلتنگِ نشستن یه گوشہ از بھشتم
مرا خلوتی باشد
خستہ ام
آغوش تو درمان من است.
.✨
#امام_زمان
#بین_الحرمین
#کربلا
#همسرانه
#فرزندانه
#عکس_سلفی
#شهید_مدافع_حرم
#سيد_سجاد_حسيني
سربندش رو بسته بود،
اومد ، در حالي كه قاب عكست رو بغل كرده بود ...
گفتم مواظب باش ، الان ميوفته روي پاهات ، خيلي سنگينه
عزيزم چكار به قاب عكس بابا داري
گفت ميخوام با ، بابا سجادم سلفي بگيرم.🙂
حرفي براي گفتن نداشتم😔
قاب عكست رو گذاشت كنار ديوار و نشست كنارت و عكس دو نفري كه ميخواست رو گرفت💔
گفت مامان عجب عكسي شد 🙂
ببين انگار بابا سجاد منو بغل كرده
انگار نشستم روي پاهاش 🙂😭
راوی :
#همسر_شهید
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹