🌺🌺
امام خامنه ای:
فضای مجازی به اندازه انقلاب اسلامی اهمیت دارد.
و عرصه فرهنگی عرصه جهاد است.
اگر از فضای مجازی غافل باشیم اگر نیروهای مؤمن و انقلابی این میدان را خالی کنند مطمئنا ضربه خواهیم خورد.
هر کس به اندازه وسع و توان و هنر خود باید در این میدان حضور یابد.
1⃣ گاهی انسان حرف حق را می تواند با استدلال قوی و با زبان شیوا و هنرمندانه بیان کند که این حرف به گوش و چشم هزاران و شاید میلیونها مخاطب برسد .
2⃣ گاهی شاید ما حرفی برای گفتن نداشته باشیم اما می توانیم با انتشارمطالب يك كانال، انعکاس دهنده کارهای خوب و هنری دیگران در فضای مجازی بشویم و در ثواب اين عمل شريک باشيم.
3⃣ گاهی با یک کلام یک جمله می توانیم باعث تقویت روحیه جناح مؤمن انقلابی فعال در فضای مجازی بشویم.
به اعتقاد من امروزه ذکرمستحبی بعد از نماز ما کارفرهنگی و جهادی در فضای مجازی است.
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش مجید هست🥰✋
*شهیدی که زنده زنده دفن شد*🥀🖤
*شهید عبدالمجید امیدی*🌹
تاریخ تولد: ۱۴ / ۱۲ / ۱۳۴۳
تاریخ شهادت: ۱ / ۸ / ۱۳۶۳
محل تولد: ایلام
محل شهادت: میمک
🌹همرزم← عملیات عاشورای میمک در شب اول با شکست مواجه شد🥀 و با شروع عملیات، بارش باران آغاز شد🌨️روز دوم عملیات بود که ما متوجه شدیم که یگانها برگشته اند *و جمعی از رزمندگان در پشت ارتفاعات میمک در منطقه ای بنام نیزار میمک در محاصره دشمن ماندهاند*🥀دیگر از عبدالمجید خبری نشد🥀 تا اینکه امیر سرتیپ نجفی از برادران ارتشی که مسئول کمیته تفحص بود، بعد از پیگیریهای صورت گرفته به ما گفت که جمعی از عزیزان و از جمله شهید عبدالمجید که مجروح بودند🥀بعثیهای ملعون اینها را در همان صحن و حیاط بیمارستان رمادیه دفن کردند🥀 *و موقعی که دفنشان کردند جان در بدن داشتند و زنده بودند*🥀🖤 همرزم← بیش از همه عبدالمجید را شکنجه کردند🥀زیرا محاسن بلندی داشت و حتی مشکوک بودند که او از فرماندهان باشد. *موهای صورتش را میکندند و او را آزار میدادند*🥀پدر و مادرش در فراغ جانسوز عبدالمجید دار فانی را وداع گفتند🥀 *و در آغوش گرفتن جسم مجید را به سرای آخرت بردند*🕊️سرانجام مجید توسط بعثیها *زنده زنده دفن شد و پیکرش هرگز بازنگشت*🥀🖤 در نهایت به آرزویش رسید🕊️🕋
*مفقودالاثر*
*سردار شهید عبدالمجید امیدی*
*شادی روحش صلوات*💙🌹
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
دوستی می گفت:
شعر کوچه ات همچنان روشنگر دل های ماست؛
گفتمش:
از کوچه دیگر دم مزن؛
ز آنکه شعر و عشــق از کوچه جداست؛
نیک بنگر هر طرف در هر گذر؛
نام خونین جوانی بر کوچه هاست....
📎حرمت دارِ خونشان باشیـم .. .....
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 مسئولین بی لیاقت و اختلاس گر این فیلم را ببینید و خجالت بکشید ... چرا که فردا در مقابل این همه خون پاک محاکمه خواهید شد ...
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🔰قسمتی از وصیت نامه شهید؛
باید بنده خدا شد..
بنده خدا شدن تو را از بنده همه بندگی ها و از بندگی همه بنده ها آزاد می سازد.
چون عبادت خدا آزادی بخش است و عبودیت او حریت می آورد.
ببین اسیر چه هستی؟ شکم و غذا؟ شهوت و شهرت؟ خانه و خادم؟ نام و نان؟ زن و فرزند؟ زر و سیم؟
وابسته به هر چه که باشی به همان اندازه قیمت داری...
🌷شهید جاویدالأثر حسن غازی🌷
شهادت: ۶۲/۱۲/۱۱ ،منطقه طلائیه
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🌸 «اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ» 🌸
#حدیث_روز
🌟 پیامبر مهربانی(ص) : آنکه می خواهد غمش از بین برود، گره از کار گرفتاری باز کند.
📘 نهج الفصاحه، ح۲۹۶۱
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
#بدون_تو_هرگز
#قسمت8
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت هشتم: خرید عروسی
🍃با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ... امکان داره تشریف بیارید؟ ...
🍃شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید ... من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام ... هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است ... فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه ... اگر کمک هم خواستید بگید ... هر کاری که مردونه بود، به روی چشم ... فقط لطفا طلبگی باشه ... اشرافیش نکنید ...
🍃مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد ... اشاره کردم چی میگه ؟ ... از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت ... میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای ...
🍃دوباره خودش رو کنترل کرد ... این بار با شجاعت بیشتری گفت ... علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم... البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن ... تا عروسی هم وقت کمه و ...
🍃بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد ... هنگ کرده بود ... چند بار تکانش دادم ... مامان چی شد؟ ... چی گفت؟ ...
🍃بالاخره به خودش اومد ... گفت خودتون برید ... دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن ... و ...
🍃برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد ... تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم ... فقط خربدهای بزرگ همراه مون بود ... برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد ... حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت ... شما باید راحت باشی ... باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه ...
🍃یه مراسم ساده ... یه جهیزیه ساده ... یه شام ساده ... حدود 60 نفر مهمون ...
پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت ... برای عروسی نموند ... ولی من برای اولین بار خوشحال بودم... علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود ...
🎯 ادامه دارد...
❣ @hamsar_ane❣
رز 💙:
تا میتوانستم دوستش داشتم..!
تمام تمرکزم را گذاشته بودم روی همین کار
"دوست داشتنش"...
تا میتوانست دوستم داشت!
هوایم را داشت!
نگران بود کسی از مو نازکتربه من بگوید
عجیب بود...!
عجیب دوستم داشت!
اما نمیدانم یکدفعه چه اتفاقی افتاد
انگار نقصِ فنی پیدا کرده بود. انگار یک نفر دست کاریَش کرده بود.
درست مثل این هواپیماهایی که خیلی عجیب و مشکوک سقوط میکنند و اخرسر مشخص میشود دست کاری شده بوده اند.!
دست کاری کردند عشقش را...
دوست داشتنش را...
سقوط کرد
من هم سقوط کردم!
اما من جز "دوست داشتنش" کاری بلد نبودم
من سقوط کردم تَه دره.
اما او چتر باز خوبی بود نجات پیدا کرد!
درست در بغل یک نفر
یک نفر که من نبودم...!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدؤن شـٓـرح...!!! :)💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صابر خراسانی
دختر شهید مدافع حرم
🤲التماس دعا
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
💠 دلم گرفته شهیدان مرا ببرید
💠مرا ز غربت این خاک تا خدا ببرید
💠مرا که خسته ترینم کسی نمی خواهد
کرم نموده دلم را مگر شما ببرید
💠شهدا گر نگاهم نکنید هیچم ... هیچ 😔
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
#بدون_تو_هرگز
#قسمت9
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت نهم: غذای مشترک
🍃اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم ... من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم ... برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم ... بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود ... هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم ... از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت ...
🍃غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت ... بوی غذا کل خونه رو برداشته بود ... از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید ...
- به به، دستت درد نکنه ... عجب بویی راه انداختی ...
🍃با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم ... انگار فتح الفتوح کرده بودم ... رفتم سر خورشت ... درش رو برداشتم ... آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود ... قاشق رو کردم توش بچشم که ...
🍃نفسم بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن هام ... نه به این مزه ... اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ...
🍃گریه ام گرفت ... خاک بر سرت هانیه ... مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر ... و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد ... خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ ... پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ...
🍃- کمک می خوای هانیه خانم؟ ...
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم ... قاشق توی یه دست ... در قابلمه توی دست دیگه ... همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ...
با بغض گفتم ... نه علی آقا ... برو بشین الان سفره رو می اندازم ...
🍃یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد ... منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون ...
- کاری داری علی جان؟ ... چیزی می خوای برات بیارم؟ ... با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ... شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت ...
- حالت خوبه؟ ...
- آره، چطور مگه؟ ...
- شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه ...
به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم ... نه اصلا ... من و گریه؟ ...
🍃تازه متوجه حالت من شد ... هنوز فاشق و در قابلمه توی دستم بود ... اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد ... چیزی شده؟ ...
🍃به زحمت بغضم رو قورت دادم ... قاشق رو از دستم گرفت ... خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید ... با خودم گفتم: مردی هانیه ... کارت تمومه ...
🎯 ادامه دارد...
❣ @hamsar_ane❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️وداع فرزندان شهید جوادالله کرم با پدرشان
😓
اینجا اخرین باریه که باباتو میبنی😭
اخرین باری که بغل بابات میشینی😭
اخرین باری که با بابایی خلوت میکنی😭
اینجا اخرین خاطره از بابایی هست😭
#شهید #جوادالله_کرم
#شهدادعامون_کنید😔🙏💔
◼️رهبر انقلاب: امام صادق علیهالسلام را شهید کردند چون مبارز بود!
⚠️ در برابر #تحریف بایستیم!
امام جعفر صادق -علیه السلام- اهل مبارزه و سیاست بودند یا نه؟
◀️ پاسخ تفصیلی به این پرسش و توضیح علل و چگونگی رسوخ چنین شبهات و تحریفاتی در سیره شناسی اهل بیت-علیه السلام- را در کتاب #همرزمان_حسین، -گفتارهای نویافته آیتالله خامنهای در سال ۱۳۵۱ پیرامون سیره مبارزاتی و سیاسی ائمه- بخوانید.
📕 این کتاب از سوی انتشارات انقلاب اسلامی منتشر شده است که میتوانید در کتابفروشیهای معتبر آن را تهیه کنید.
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
#بدون_تو_هرگز
#قسمت10
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت دهم: دستپخت معرکه
🍃چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی چشم هام ... واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ ...
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... آره ... افتضاح شده ...
با صدای بلند زد زیر خنده ... با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم ... رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت ...
🍃غذا کشید و مشغول خوردن شد ... یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه ... یه کم چپ چپ ... زیرچشمی بهش نگاه کردم ...
- می تونی بخوریش؟ ... خیلی شوره ... چطوری داری قورتش میدی؟ ...
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت ...
- خیلی عادی ... همین طور که می بینی ... تازه خیلی هم عالی شده ... دستت درد نکنه ...
- مسخره ام می کنی؟ ...
- نه به خدا ...
🍃چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ... جدی جدی داشت می خورد ... کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم ... گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه ... قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم ... غذا از دهنم پاشید بیرون ...
🍃سریع خودم رو کنترل کردم ... و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم ... نه تنها برنجش بی نمک نبود که ... اصلا درست دم نکشیده بود ... مغزش خام بود ... دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش ... حتی سرش رو بالا نیاورد ...
🍃- مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی ... سرش رو آورد بالا ... با محبت بهم نگاه می کرد ... برای بار اول، کارت عالی بود ...
🍃اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود ... اما بعد خیلی خجالت کشیدم ... شاید بشه گفت ... برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد ...
🎯 ادامه دارد...
❣ @hamsar_ane❣
|🍃🍉|
وَچهِاحساس{ِ♥️}
{😌} نَجیبیست
ڪہبادیدَن #تُ {👀}
{😍}طلبِعشق
زِ بیگانهنَدارمهَرگز{🚫}
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❤️ مادرشهید ❤️
🍃همیشه برای مهدی #دعای_شهادت میکردم و میگفتم که انشاءالله شهید شوی🤲 اما آنقدر خدمت کنی تا خدا و #امام_زمان (عج) از تو راضی باشند✅ و بعد شهادت نصیبت شود.
🍃میگفتم وقتی سن و سالت📆 بالا رفت به این #آرزویت برسی. ولی خواست و #رضایت خدا در این بود، که در جوانی شهید شود.
#شهید_مهدی_لطفی_نیاسر
#روزتون_شهدایی🌙
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
📔
#بدون_تو_هرگز
#قسمت11
نويسنده: سيد طاها ايمانی
🌹قسمت یازدهم: فرزند کوچک من
🍃هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد ... لقبم اسب سرکش بود ... و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود ... چشمم به دهنش بود ... تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم ... من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام ... علی یه طلبه ساده بود ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته ... چیزی بخوام که شرمنده من بشه ... هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت ... مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره ... تمام توانش همین قدره ...
🍃علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم ... اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد ... دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم ... این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد ... مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی ... نباید به زن رو داد ... اگر رو بدی سوارت میشه ...
اما علی گوشش بدهکار نبود ... منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده ... با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه ... فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم ... و دائم الوضو باشم ... منم که مطیع محضش شده بودم ... باورش داشتم ...
🍃9 ماه گذشت ... 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود ... اما با شادی تموم نشد ... وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد ...
🍃مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده ... اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت ... لابد به خاطر دختر دخترزات ... مژدگانی هم می خوای؟ ...
و تلفن رو قطع کرد ... مادرم پای تلفن خشکش زده بود ... و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد ...
🎯 ادامه دارد...
❣ @hamsar_ane❣
#کپی بدون لینک جایزنیست⛔️
هدایت شده از گسترده 5 ستاره 🌟🌟🌟🌟🌟
#نماز_و_روزه_استیجاری
#اموات_خود_را_خوشحال_کنید☇عده ای از طلاب و مومنین نماز و روزه استیجاری میگیرند...
لذا از بزرگوارانی که میخواهند برای اموات شان نماز و روزه یا ختم قرآن و یا ختم زیارت عاشورا
درخواست بدند و اموات شان را خوشحال کنند و...🌼☇ همچنین در روایت آمده فردی از امام صادق علیه السلام پرسید :آیا برای مرده نماز بخوانند تاثیر دارد یا نه؟فرمود : آری ؛ گاهی فردی در فشار بوده بعد به او گفته میشود ، اینکه برای تو گشایشی حاصل شده و در فسحت و وسعت قرار گرفته از برکت نمازی است
که فلان شخص ، برای تو انجام داده است🌷🌷🌷
✅ توجه گروه ما تکمیل هست پس عزیزان برای گرفتن نماز و روزه پیام ندهند❌
جهت ارتباط با مدیر گروه👇👇👇
🆔 @nadebon314 👈
🆔 @nadebon314 👈
آیدی کانال👇👇👇👇
@nemez_12
هدایت شده از 💚تبلیغ موقت💚
❣نفس❣نفسم❣نفستو❣خیلی❣میخواد❣اگه❣نفست❣نفسمو❣نخواد❣نفسم❣بند❣میاد❣پس❣نفستو❣با❣نفسم❣یکی❣کن❣که❣نفسم❣واسه❣نفست❣نفس❣نفس❣بزنه❣
بیا اینجا مردت رو اینجوری عاشق کن.....
👇👇
https://eitaa.com/joinchat/85131317Ce1692839ed
#خاطرات_شهدا🌷
سوار بر هلی کوپتر در آسمان کردستان بودیم. دیدم #صیاد مدام به ساعتش نگاه میکنه وقتی علت کارشو پرسیدم گفت: الان موقع نمازه
بعدش هم به #خلبان اشاره کرد که همینجا فرود بیا، خلبان گفت: این منطقه زیاد امن نیست، اگه اجازه بدین تا مقصد صبر کنیم.
گفت: اشکالی نداره، ما باید همینجا #نماز بخونیم! هلی کوپتر نشست، صیاد با آب قمقه ای که داشت #وضو گرفت و به نماز ایستاد، ما هم به او اقتدا کردیم.
#دوستش می گفت:
صیاد در #قنوتش هیـــچ چیزی برای خودش نمی خواست، بارها می شنیدم که می گفت:
" اللهم احفظ قائدنا الخامنه ای "
بلند هم می گفت، از #ته_دل.
#شهید_صیاد_شیرازی🌷
هدایت شده از 💚تبلیغ موقت💚
🍁بارون هردومون رو خیس کرده بود ولی سرد نه...هر دو توی تب و التهاب میسوختیم...
یک قدم نزدیک تر شد... توی تاریکی شب تمام هیبتش سایه بود و فقط چشمهای روشنش میدرخشید: #مَروِه.... من دارم از دست میرم... به دادم برس...
تمام من تو شدی و فکر تو.... منی که غرق دنیای خودم بودم!
حالا بعد از اینهمه انتظار... اگه بگی نه من...
حرفش رو قطع کردم:
_شما... میدونی که من چه مشکلاتی...
_من میدونم همشو میدونم... پرونده پزشکی تو قبل از دکترت باید می اومد روی میز من...
_پس چطوری اینو ازم میخوای... وقتی میدونی من...
اشک امونم نداد...پشت کردم و سمت ویلا دویدم...
دنبالم دوید:_برای من مهم نیست... من تو رو میخوام... همینی که هستی... مروه... وایسا...
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#عاشقانه_مذهبی 🧚♂
#زودازکانال پاکمیشه🔥
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
🍁بارون هردومون رو خیس کرده بود ولی سرد نه...هر دو توی تب و التهاب میسوختیم... یک قدم نزدیک تر شد...
#عاشقانہ_پرحرارت_بهشدت_هیجانی♥️🍃
صداش رو توی گوشی میشنیدم ولی حرفی نمیزدم، فقط اشک میریختم:_من میفهممت مروه... میفهمم چقدر سختی کشیدی میفهمم حالت از همه ی مردا بهم میخوره میفهمم حتی شنیدن صدای منم اذیتت میکنه...ولی تو هم منو بفهم من عاشقتم اصلا دیوونتم... منو باور کن بخدا دروغ نیست..حاضرم تا آخر عمرمم صبر کنم تا تو حالت خوب بشه و حاضر بشی منو ببینی ولی من فقط تو رو میخوام نه هیچ کس دیگه ای...نمیخوای چیزی بگی؟
باهمون لکنت یادگار اون روزای نکبت بهسختی گفتم:_...
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صابر خراسانی
دختر شهید مدافع حرم
🤲التماس دعا