#شهیدانہ🖐🏻
گفت: اسڪلہ چـخَبر؟!🌊
گفتم: منتظر شماست برے شہید شے!!
خندید و رفت..👣
وقتے پیڪرش رو آوردن
گریہم گرفت
گفتم: من شوخے کردم،
تو چرا شہید شدے! :)🥀
*اسکلہالامامیه-شهریور¹³⁶⁵
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🌷🍃🌷🍃🌷
❣️بسم رب الشهدا و الصدیقین❣️
به یاد شهیدان غیرت💖
🌸به شما می اندیشم... شما که نگذاشتید رگ غیرت در کوچه های سرزمینمان بخشکد و سخن علی زمانه بر زمین بماند...
شما که شاگرد واقعی مکتب اهل بیت شدید و با همه ی وجودتان پای این مکتب ایستادید.
🌹از حضرت مادر (س) آموختید گمنامی را، و خارج از قاب دوربین رسانه ها جلو رفتید و به اوج رسیدید...
🌹از مولا علی (ع) آموختید ایستادگی را؛ که در برابر طوفان هجمه های دشمنان علی وار ایستادید و از تمسخر و حرف های تلخ مردم اخم به ابرو نیاوردید و صبورانه از حقیقت دفاع کردید...
🌹از عباسِ بن علی آموختید غیرت را؛ و از ناموس سرزمینتان عباس وار دفاع کردید...
🌹همانند علی اکبر حسین (ع) در جوانی از دنیا دل بریدید و عاشقانه به سوی معشوقتان پر گشودید...
🌹شیب الخضیب شدید همانند ارباب دلها؛ سید الشهدا...
"الحق که شیعه ی این خاندان فضل و کرم بودید"
#قهرمان_من 💟
#شهید_غیرت 🦋
#شهید_علی_خلیلی 💖
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸
سلام بر علی اکبر های امام زمان !
همان هایی که ندیده امام خود را عاشقند
و برای آمدنش از جان مایه میگذارند ❣️
🦋
💓 شهید دهه هفتادی که مظلومانه در راه دفاع از ناموس فدایی حق شد...
#شهید_غیرت 💟
داداش علی 🌹هوامو داشته باش ...
#شهید_علی_خلیلی 💖
#پیشنهاد_دانلود 👌
مکتب شهیدان تا ابد ادامه دارد ✌️
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا با صدای علی در شب معراج
چرا؟
#تبلیغغدیر
#استادعالی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌹🍃🌹🍃
🔻خاطره بسیار جالب از #شهید_غیرت💖... 👇
علی قائل به این بود که امر تربیت نیاز به سیر و زمان⏱داره.
به این نبود که یه جوون با وضع خراب داخل خیابون ببینه بعد بهش بگه این چه وضعیه، چرا داری این طوری میگردی و...
میرفت با طرف مقابل #رفیق میشد🌸
🌱انقد توی دل این جوون، دانشآموز، پیرمرد و... جا میگرفت که طرف خود به خود سیره زندگیش عوض میشد.
دغدغه داشت این جوون هایی که داخل خیابون هستن این بچه ها رو آشنا و مأنوس کنه با امام رضا♥️و میدوید، نفس میزد، پول خرج میکرد، چقدر زحمت میکشید برای همین #تحول✨جوانان .
#شهید_علی_خلیلی 💟
#مربی_مجاهد 💐
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#من_با_تو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
#قسمت_1
(بـــخــش دوم)
سرم رو به سمت صدا برگردوندم.
با حرکت سرم موهای بافته شده ی خیسم مثل شلاق روی شونه م فرود اومدن.
صدا از سمت خونه ی عاطفه اینا بود!
همسایه ی دیوار به دیوار و صمیمی مون.
عاطفه با خنده از پنجره ی طبقه دومشون نگاهم میکرد.
جدی گفتم:خجالت نمیکشی خونه ی مردمو دید میزنی؟!
نچ کشیده ای گفت و ادامه داد:هانی دستم به همین دامنت! بیا و من و نجاتم بده!
کنجکاو گفتم:چی شده؟
صدای مادرم از خونه اومد:هانیه! سرما میخوری،بیا خونه!
بلند گفتم:الان میام!
برای اینکه به عاطفه نزدیک تر باشم به سمت تخت کنار دیوار رفتم.
دم پایی هام رو درآوردم و پاهام رو روی فرش خیس تخت گذاشتم.
با این حال قدم تا آخر دیوار نمی رسید و خیالم راحت بود موهام بازه از اون طرف دید نداره!
دوباره رو به عاطفه گفتم:چی شده؟
همونطور که شال سفید رنگش رو روی سرش مرتب میکرد گفت:فک و فامیلامون اومدن دارن جهاز عطیه رو آمده میکنن،خسته شدم.
نگاهی بهش انداختم و گفتم:من که پاسوز توام!
بلندتر ادامه دادم:عاطفه بیا خونه ی ما ناهار!
عاطفه بشگنی زد و گفت:عاشقتم.
با عجله از کنار پنجره رفت.
از روی تخت پایین رفتم،جوراب شلواریم تا بالای مچ کاملا خیس شده بود.
با اکراه دم پایی هام رو پوشیدم.
قطعا مادرم اینطوری خونه راهم نمی داد!
چند لحظه بعد صدای زنگ آیفون اومد.
قبل از اینکه مادرم از داخل در رو بزنه به سمت در رفتم و در رو باز کردم.
عاطفه با عجله وارد شد و گفت:برو کنار خیس شدم.
در رو بستم،به سمت خونه مون دوید،تو همون حین چادر سفیدش که گل های ریز آبی رنگ داشت رو از سرش برداشت و وارد خونه شد.
برعکس عاطفه من از خیس شدن خوشم می اومد.
با قدم های آروم به سمت خونه رفتم،در خونه رو باز کردم و وارد شدم،در رو بستم اما قبل از اینکه وارد پذیرایی بشم جوراب شلواریم رو درآوردم،دمپایی روفرشی های مادرم رو پوشیدم و با عجله به سمت حموم رفتم.
بخاطره خیس شدن پاهام کمی درد گرفته بود.
جوراب شلواری رو داخل حموم انداختم.
به سمت آشپزخونه رفتم.
عاطفه روی صندلی کناریم نشسته بود و با اشتها هم غذا میخورد هم با مادرم صحبت میکرد!
همونطور که روی صندلی می شستم گفتم:خفه نشی!
لقمه ش رو قورت داد و گفت:تو نگران نباش!
مادرم با خوشحالی گفت:بالاخره روز عروسی رو تعیین کردید؟!
عاطفه کمی آب نوشید و گفت:آره خاله جون! فک کنم کمتر از دوهفته دیگه!
مادرم با لبخند گفت:ان شاء الله!
مشغول غذا خوردن شد.
عاطفه با آرنج آروم به پهلوم زد و گفت:قسمت ما!
با اخم ساختگی گفتم:چه هولی تو!
چشمکی زد و گفت:تو خوبی!
اخمم واقعی شد!
ادامــه دارد...
@zendegiasheghane_ma
#فقط_به_عشق_علي
1⃣ طرح اطعام غدیر
بسم رب علی (ع)
آن شالله توی این اوضاع سخت کرونایی با کمک شما سنت
اطعام روز #غدیر رو دوباره برقرار می کنیم تا بتونیم بار
دیگر لبخند را روی لب های همشهری های نیازمند ببینیم و
این روز بزرگ را کنار هم دیگه جشن بگیریم .
حالا برای به جا آوردن این سنت حسنه به کمک شما عزیزان
نیاز داریم تا بتوانیم مثل هميشه با اتکا به شما قدم های
بزرگی رو برداریم ...
به مدد مولا و لطف شما خوبان جشن این روز را با شکوه تر
از قبل با نیارمندان شهرمان تقسیم می کنیم :
قیمت_هر_پرس_غذای_گرم_۱۵۰۰۰_تومان
#علی_گویان_همه_نیکو_سرشتند
بلا_ازتون_دور
شماره حساب کارت های عضو شتاب:
6104-3376-4111-9
بانک ملت - سید امیرمهدی حسینی
6104-3376-4111-16
بانک ملت - امین سعیدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امروز برای
🍀تک تکتون ازخدا میخوام
🌸بهترین ها نصیبتون بشه
🍀حالتون عالی باشه
🌸لحظه هاتون آروم
🍀تقدیرتون روشن
🌸زندگیتون پراز قشنگی و
🍀عاقبت تون
🌸همونجوری بشه
🍀که آرزودارید
🌷چهارشنبه تون زیبا🌷
﷽
#پسرانعلوے 🌺
✔ڱـــفتم :
دڱر قـــــلبم❤️ شوق شهادت ندارد !😔
✔ڱـــفت :
☝️مراقب نگاهت باش ...
" اَلعَینِ بَریدُ القَلبـــ "
↯چشــــم پیام رسان دل است .
#شهادتاتفاقےنیست
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🕊🌷🕊🌷🕊
ای خدا فکرمان را بسیجی کن
وقت پرواز مرا خلیلی کن
هم مرا غیرت بسیجی ده
هم دلم وصل بر شهیدی کن ❣️
#شهید_غیرت ♥️
#شهید_علی_خلیلی 💗
تا ابد مدیون خون شهیدانیم...
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
﷽
#پسرانعلوے 🌺
✔ڱـــفتم :
دڱر قـــــلبم❤️ شوق شهادت ندارد !😔
✔ڱـــفت :
☝️مراقب نگاهت باش ...
" اَلعَینِ بَریدُ القَلبـــ "
↯چشــــم پیام رسان دل است .
#شهادتاتفاقےنیست
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ مهدوی....👆
دیدن این کلیپ رو از دست ندید
یادمان باشد اگر حال خوشی پیدا شد
جز برای فرج یار دعایی نکنیم
اللهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرجْ
☘☘☘
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬کلیپی زیبا از شستشوی گنبد و ضریح حضرت زینب (س)
☘☘☘
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#من_با_تو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
#قسمت_2
بعد از خوردن ناهار با عاطفه ظرف ها رو جمع کردیم و شستیم.
مادرم برای دیدن جهاز و کمک رفت خونه ی عاطفه اینا.
عطیه خواهر بزرگتر عاطفه چهار سال از ما بزرگتر بود و نزدیک دو هفته دیگه مراسم عروسیش برگزار میشد.
چند روز بود خانواده ی عاطفه مشغول تدارک جهاز و مراسم بودن.
با عاطفه روی مبل نشسته بودیم و تلویزیون تماشا کردیم.
عاطفه دستش رو زیر چونه ش گذاشته بود و بی حوصله به صفحه ی تلویزیون چشم دوخته بود.
من هم چهار زانو روی مبل نشسته بودم،گاهی به تلویزیون نگاه میکردم گاهی به عاطفه.
فیلم سینمایی جالبی نبود.
نمیدونم چرا آخر هفته ها به جای اینکه برنامه های تلویزیون جذاب تر باشه کسل کننده تر بود!
ماهواره هم نداشتیم.
نفسم رو بیرون دادم و دوباره نگاهم رو به صفحه ی تلویزیون دوختم.
عاطفه گفت:چقد مسخره س!
حرفش رو تایید کردم:اوهوم!
دستش رو از زیر چونه ش برداشت و گفت:بیا بریم بیرون!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:مثلا مهمون دارید!
نگاهش رو به پاهاش دوخت و گفت:حوصله شلوغی ندارم!
مردد گفتم:نکنه بخاطره رفتن عطیه ناراحتی؟
بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد:واااا! چرا ناراحت باشم؟
_چون تنها میشی!
دوباره به تلویزیون چشم دوخت و گفت:امین چیه پس!
مطمئن شدم از رفتن عطیه ناراحته!
با اینکه خواهر نداشتم ولی درکش میکردم.
با شهریار خیلی صمیمی بودم،برای هم هم خواهر بودیم هم برادر!
خودم رو به عاطفه نزدیکتر کردم و دستم رو دور شونه ش حلقه کردم.
_پس من چی ام خل؟مگه منم آبجیت نیستم؟
به صورتم زل زد و با لبخندی که سعی داشت پنهونش کنه گفت:ابراز احساساتتو بخورم!
صورتش رو برگردوند و کشیده ادامه داد:لووووووس!
دستم رو از دور شونه ش برداشتم و گفتم:اصلا به تو محبت نیومده!
خواست چیزی بگه که صدای زنگ در اجازه نداد.
از روی مبل بلند شدم و به سمت آیفون رفتم.
گوشی آیفون رو برداشتم و گفتم:بله؟!
صدای پدرم پیچید:منم.
دکمه ی آیفون رو زدم و گوشی رو سر جاش گذاشتم.
رو به عاطفه گفتم:بابامه!
عاطفه سریع بلند شد و شالش رو سر کرد.
صدای بسته شدن در حیاط اومد.
عاطفه چادرش رو هم سر کرد.
پدرم وارد خونه شد عاطفه با صدای بلند گفت:سلام عمو!
پدرم با لبخند به عاطفه نگاه کرد،همونطور که کت قهوه ای رنگش رو در می آورد گفت:سلام دخترم،خوبی؟
_ممنون عمو جون.
به سمت پدرم رفتم و کتش رو از دستش گرفتم.
بعد از سلام کردن از پدرم پرسیدم:راستی شهریار کو؟
پدرم در حالی که به سمت آشپزخونه می رفت گفت:دوستاش زنگ زدن رفت.
رو به عاطفه گفتم:من برم به بابا ناهار بدم.
عاطفه سرش رو تکون داد و چیزی نگفت.
وارد آشپزخونه شدم،پدرم خودش داشت غذا میکشید.
سریع گفتم:اِاِاِ...داشتم می اومدم!
پدرم پشت میز نشست و گفت:برید خونه ی عاطفه اینا،مامانت میخواست بیاد صداتون کنه منو دید گفت بهتون بگم.
نگاهی به پدرم انداختم و باشه ای گفتم.
همومنطور که از آشپزخونه بیرون میرفتم گفتم:عاطفه! باید بریم خونه ی شما!
به سمت پله ها رفتم،دوون دوون از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم.
نگاهی به ساعت گرد روی میز که چهار بعد از ظهر رو نشون میداد انداختم و به سمت کمد رفتم.
در کمد رو باز کردم،یه لباس خوب میخواستم!
ادامــه دارد...
@zendegiasheghane_ma
حسیـن جانּ♥️
لحظه ها و روزها را یک به یک طی میکنم
تا مُحرّم آید و جانم به قربانت کنم
هرکجا نوش کنی آب روان
به لب خشک حسین(ع) شاه شهیدان صلوات💔
(🕌)اللّهُمَّ
✨(🕌)صَلِّ
✨✨(🕌)عَلَی
✨✨✨(🕌)مُحَمَّدٍ
✨✨✨✨(🕌)وَ آلِ
✨✨✨✨✨(🕌) مُحَمَّدٍ
✨✨✨✨(🕌)وَ عَجِّلْ
✨✨✨(🕌)فَرَجَهُمْ
✨✨(🕌)وَ اَهْلِکْ
✨(🕌)اَعْدَائَهُمْ
(🕌)اَجْمَعِین
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
من باشم و نباشم، فرقی نمی کند
تا آفتاب هست، قمرها نیاز نیست
یا اینکه من فدای تو یا اینکه هیچکس
وقتی سرم که هست به سرها نیاز نیست!
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
دنیا خاکت به سر،
پسر میگیری از پدر
هر زخمی جای خود
ولی وای از زخم جگر😭😭😭
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو بهترین بودی حاجی
شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات
☘☘☘
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
رفیق شهید داری؟
حواست به #رفاقتت هست؟!
شهید بیدارمیکند ...
شهید دستت را میگیرد ...
شهید بلندت میکند ...
شهید، "شهیدت" میکند ...
کافیه #اراده کنی و بخواهی.
☘☘☘
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
جامانـده ترین
لالهء باغ شهدایـــم !
دلتنگــی ِ صـد قافله دارم ،
گلــه دارم... گلــه دارم.... !!
#شهید
#تفحص
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🌅 #پروفایل
شکر خدا که
↻ اهل غدیر علی شدیم...
شکر خدا که
↻ جیره بگیر علی شدیمــــــــــ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⚘﷽⚘
♡ ســاعت به وقــت دلتنگـے ♡
دورےرا
با چه زبانےمیتوان ترجمه کرد
آغوشت دنج ترین جاےجهان من است
اے نزدیک ترین دور
نسیم یادت
پیراهن دلتنگےرا
بر تن ساعتهاےانتظار
میدوزد
و آرزوها با هر پلک زدن
دنیاےبا تو بودن را
بر قامت واژه ها
هجےمیکنند
کاش
آغوشت رویایے
دور از دست نبود . . .😔
ســــــــــــــــــــــردار
شرح دلتنگےمن باتو فقط یک جمله ست
تاجنون فاصله اے نیست از اینجا که منم
#شبتــونشهـدایـے🌙
#سـردارشهیـدحاجقاسـمسلیمانـے
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#من_با_تو
✍لـیـلــے سـلـطـانــے
#قسمت_3
چهار پنج تا بچه تو حیاط می دویدن.
یکیشون رفت روی تخت چوبی ای که گوشه ی حیاط بود.
بقیه هم جیغ کشیدن و خواستن برن سمت تخت.
عاطفه با تشر گفت:نخودیا برید کوچه بازی کنید.
_چی کارشون داری؟!
یکی از پسر بچه ها گفت:خاله فاطفه خودت برو اوچه!
با گفتن این حرف زبون درازی کرد.
خنده م گرفت،آروم گفتم:فاطفه جان تحویل بگیر!
عاطفه جدی به پسر نگاه کرد و گفت:جواب بچه بی تربیتا خاموشیست!
نگاهی به بچه ها انداختم و به سمت در ورودی خونه رفتم.
جلوی در ایستادم همونطور که دم پایی هام رو درمیاوردم بلند گفتم:بیا تو فاطفه خانم تعارف نکن.
به سمت ورودی برگشتم که دیدم کسی ایستاده.
فقط پیراهن سفیدش رو میدیدم.
صدای امین برادر بزرگتر عاطفه مثل همیشه آروم پیچید:ببخشید.
سریع کنار رفتم و با تته پته گفتم:من عذر میخوام.
از کنارم رد شد و چند قدمیم ایستاد.
پشتش به من بود.
پیراهن سفید ساده با شلوار کتان قهوه ای روشن پوشیده بود.
موهای مشکی کوتاهش مثل همیشه مرتب بود.
قدش نسبتا بلند بود و اندامش کمی لاغر.
عاطفه به سمتم اومد و گفت:بریم هانیه!
نگاهم هنوز روش قفل بود.
بی هوا سر به زیر به سمتم برگشت،سریع نگاهم رو ازش گرفتم و زودتر از عاطفه وارد خونه ی شلوغشون شدم.
چندتا خانم در حال رفت و آمد بودن.
برای اینکه حرف های عاطفه رو نشنوم به سمتشون رفتم و بلند سلام کردم.
ازهمه نگاهم کردن و جوابم رو دادن.
نگاهی به اطراف انداختم تا مادرم رو پیدا کنم.
مادرم تو آشپزخونه کنار خاله فاطمه مادر عاطفه و عطیه ایستاده بود و صحبت میکرد.
به سمتشون رفتم.
وارد آشپزخونه شدم و سلام کردم.
خاله فاطمه و عطیه به سمتم برگشتن.
خاله فاطمه گونه هام رو بوسید و گفت:کجایی تو دختر؟چند روزه ازت خبری نیس!
قبل از اینکه چیزی بگم مادرم گفت:خودشو حبس کرده تو اتاق میگه درس میخونم.
سریع گفتم:خب درس میخونم!
عطیه چشم هاش رو گرد و لب هاش رو غنچه کرد:بچه خرخون!
لبم رو کج کردم و زل زدم به چشم هاش:خودتی!
دستش رو به سمت بازوم دراز کرد و بشگون محکمی ازش گرفت.
آخ بلندی گفتم.
عطیه زبون درازی کرد و گفت:تا تو باشی با بزرگترت درس حرف بزنی!
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:فهمیدیم مامان بزرگی نه نه جون!
مادرم و خاله فاطمه شروع کردن به خندیدن.
به سمت پذیرایی برگشتم،در حالی که با چشم دنبال عاطفه میگشتم آروم گفتم:عاطفه کجا غیبش زد؟!
هم زمان خاله فاطمه گفت:پس عاطفه کو؟!
_پشت سر من بود!
از آشپزخونه خارج شدم،زن ها مشغول تزیین و مرتب کردن وسایل بودن.
نگاهم به عاطفه افتاد.
گوشه ی پذیرایی کنار خانم مسنی نشسته بود
از صورتش مشخص بود از هم نشینی با اون خانم راضی نیست.
عاطفه سرش رو بلند کرد،خواست بلند بشه که اون خانم سریع دستش رو روی پای عاطفه گذاشت و گفت:کجا؟!بشین!
عاطفه با شدت نفسش رو بیرون داد و دوباره نشست.
بهش چشمکی زدم و با لبخند بزرگی به سمت زن ها برای کمک رفتم.
ادامــه دارد.
🌅 #پروفایل
شکر خدا که
↻ اهل غدیر علی شدیم...
شکر خدا که
↻ جیره بگیر علی شدیمــــــــــ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#هر_فرد_یک_قدم
3️⃣ سومین قدم
سلام عزیزترین عزیز
یک قدم یعنی: در خانه های آذین بسته مان، دعا برای شما مهربان، نوری می شود به سمت آسمان.
نه فقط در این ایام که همیشه عمرمان، "دعا برای ظهور شما؛ معنای زندگی ماست."
با فرزندانمان هر صبح به شما سلام می دهیم و برای سلامتی تان صدقه داده، برای ظهورتان دعا می کنیم.
که امروز دستان شما، یا صاحب الزمان به معرفی پیامبر رحمت صلی الله علیه و آله در غدیر، برای هدایت ما بالاست.
#احادیث
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️