#السلام_ایها_الغریب
#سلام_امام_زمانم 🖤
ای مردترین مردتوازراه بیا
ای وارث خانواده ی ماه بیا
هرروزدعاوذکر عالم اینست
مردیم دگربقیه الله بیا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
6.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شهید
قبل از همه چیز
دنیایش را به #قربانگاه برده
او
زیر نگاه مستقیم خدا زندگی کرده...
شهادت اتفاقی نیست
سعادتی ست که نصیب هر کسی نمیشود
باید شهیدانه زندگی کنی
تا شهیدانه بمیری..
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
شیرین تر
از شعر تبسمت
هیچ نیافته ام
لبخند بزن ...
🌷شهید عباس موسی وهبی🌷
نام جهادی: ابوموسی
حشدالشعبی
ولادت: 1982
شهادت: 4/26/2016
"فرزند شهید موسی احمد وهبی است که در 18 ژوئن 1985 به شهادت رسید"
📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
💠شهید محسن حججی 💠
🍂مثل شهید شویم، شهید میشویم:
☘در یکی از اردو ها کنار هم دراز کشیده بودیم . با کلی ذوق و شوق به محسن گفتم:( اوج آرزوم اینه که پولدار باشم، یه خونه تو بهترین نقطه اصفهان سفر های خارج، ماشین لاکچری و گشت و گذار و .....)
از او پرسیدم محسن آرزوی تو چیه ؟ نه گذاشت نه برداشت گفت:❣( شهادت !)❣
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
♥️به نام خداوند شفابخش ♥️
بهترین دکترها در جهان:
1- قرآن کریم
2- خرما
3-خواب کافی درشب
4-هوای آزادوپاک
5-روزی نیم ساعت پیاده روی
6-خوردن غذای سالم وبه مقدار
7-نور آفتاب
8-عسل
9-سیاه دانه
1-نفس بکش بالااله الاالله
2-نفست راسرزنش کن بااستغفرالله
3-هنگام دردکشیدن بگوالحمدلله
4-هنگام تعجب بگوسبحان الله
5-هنگام خوشحالی صلوات بررسول الله
6-هنگام ناراحتی انالله واناالیه راجعون
7-سم چشمانت رابشکن به گفتن ماشاالله تبارک الله
8-شروع کن بابسم الله
9-خاتمه بده باالحمدلله
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🍂مثل شهید بشیم ، شهید میشیم
تو یکی از اردو ها کنار آقا دراز کشیده بود
با کلی ذوق و شوق به محسن گفت :( اوج آرزوم اینه که پولدار باشم، یه خونه تو بهترین نقطه اصفهان سفر های خارج، ماشین لاکچری و گشت و گذار و .....)
از آقا محسن پرسید، محسن آرزوی تو چیه ؟ نه گذاشت نه برداشت گفت:❣( شهادت !)❣
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
Baghare_006L.mp3
زمان:
حجم:
3.46M
✴️ #روشنای_راه
شماره 44
🎧 تفسیر صوتی سوره مبارکه #بقره
🎙 آیت الله #جوادی_آملی(دامت برکاته)
🔺 روزم را با روشنای سخن خدای مهربانم، مبارک می کنم.
◻️🔸◻️🔸◻️
✴️ همه چیز درباره
آشنایی آیتالله سیدعلی خامنهای(مدظلهالعالی) با قرآن
⏮ #درس_تفسیر_برای_طلاب
🔸 پس از آن، سیدرضا کامیاب و محمدباقر فرزانه، دو طلبه اهل گناباد که در ماجرای کمک روحانیون مشهدی به زلزلهزدگان کاخک در سال ۱۳۴۷ با آیتالله خامنهای آشنا شده بودند، از ایشان میخواهند که برایشان #درس_تفسیر بگوید.
مجلس درس تفسیر برای طلاب در محل مدرسه میرزاجعفر تشکیل شد. عمر این جلسه که با تفسیر آیاتی از سوره مائده آغاز شده بود، چند سالی به درازا کشید و نهایتاً به دست ساواک تعطیل شد.
◻️ #مجالس_تفسیر حضرت آیتالله خامنهای با توجه به مخاطبین آن، دو گونه بود: یک جلسه تفسیر که مباحث آن تخصصی و برای قشر حوزوی و طلاب بیشتر قابل استفاده بود.
🔸 در آن زمان، سه درس تفسیر حوزوی در مشهد وجود داشت؛ یکی درس تفسیر #میرزا_جواد_آقا_تهرانی که بسیار #اخلاقی و #معنوی بود.
دیگری درس تفسیر آیتالله #عزالدین_زنجانی که جنبههای #حکمی و نیز #فقهالباقر در آن بسیار برجسته بود.
درس تفسیر دیگر، مربوط به حضرت آقای #خامنهای میشد. مجلسی که از لحاظ شمار شرکتکنندگان از دو درس دیگر بسیار پیشی گرفته بود و بالغ بر ۲۰۰ طلبه در آن شرکت میکردند.
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
🖊 بعون الله و توفیقه
یه مطلب درباره شهید #مجید_قربانخانی شنیدم که بعد توبه چون خالکوبی داشت جلو بقیه وضو نمیگرفت،یه شب قبل عملیات خان طومان اتفاقی یکی از هم رزماش موقع وضو گرفتنش خالکوبیش دیده بوده و گفته بوده چقدر خالکوبی داری #مجید_بربری، اقا مجیدم گفته بود فردا پاکش میکنم،فرداش پاکشون کرد، #شهید شد💚
#اینجوری_دلمو_بخر💔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت5
گفتم که حرف تقسیم ارثه است ولی کسی گوش نداد. پوزخندی از تشخیص درستم زدم که نگاه آقاجون لحظه ای چنان به چشمانم خورد که هم جا خوردم و هم هول شدم و پوزخندم را به لبخند تبدیل کردم.
_میخوام یه فرصت بدم به دو نفر از نوه هام. هر کدوم که زودتر دست بجونبونن و ازدواج کنن این ویلا رو به نام هر دوشون میزنم.
یک ویلا در عوض ازدواج. جایزه ی برنده ی خوش شانس عاشق یا عاشق خوش شانس . بستگی داشت که اول عاشق بود بعد ویلا را میگرفت یا اول ویلا را میخواست بعد عشق را .
صدای اعتراض پدر بلند شد :
_آقاجون اصلا این کار درست نیست......
نمیشه واسه ازدواج قیمت تعیین کرد. در حق بقیه ی نوه هاتون اجحاف نکنید.
_ مال خودمه... اختیارشو دارم..... ماشاالله همه ی نوه هام از مرز بیست سال گذشتن و بزرگترین نوه ام بیست و پنج سالشه.... هر کدومشون هم که بخوان ازدواج کنن هم کار دارن هم خونه.
نگاهم جلب آرش شد. یک لحظه سرش را چرخاند و تیر تیز نگاهم را وسط چشمانش شکار کرد. فوری بی تابی نگاهم را از چشمانش دزدیدم.
اما آقا جون هنوز داشت ادامه میداد.
_همین آرش.... توی مغازه ی مجید کار میکنه.... دو تا بنگاه مسکن و کردن سه تا، دو تا خونه رو کردن چهار تا.
بعد اونوقت دم از نداری و فقر هم میزنن.
صدای عمو مجید هم بلند شد:
_ خب آخه آقاجون شما که از بازار خبر ندارید، الان دو ماهه یه خونه هم معامله نکردیم... فقط به بنگاه زدن که نیست.
آقا جون ته اعصاشو محکم کوبید به کف پوش های سالن و گفت :
_حرفم همونیه که زدم.
باز صدای عصبی پدر به گفتن لا الله الا الله بلند شد. نمدونم چرا توی چهار تا پسر آقاجون صدای اعتراض عمو مجید و بابا بلند شد. خب البته همه میدونستند که عمو وحید پدر علیرضا، برای تک پسرش، سراغ دوتا عجوزه ی زن عمو فرنگیس نمیره.
علیرضا رو خوب میشناختم و خوب میدونستم دلش پیش کی گیره.
خیلی وقته که در برابر حرکات تابلوی علیرضا جلوی هستی دختر دایی ام خنده ام میگرفت. آخرین بارش عید همون سال بود. وقتی عمو و زن عمو برای عید دیدنی اومدند خونه ی ما دایی محمود و زن دایی هم رسیدند.دستپاچگی علیرضا یک دفعه چنان نمایان شد که فکر کنم حتی حسام که سرش پایین بود متوجه شد با آمدن دایی محمود، علیرضا که لم داده بود ، روی مبل نشست طوریکه انگار مجسمه شده بود و دیگه لب به هیچ نزد تا مبادا کت قشنگ آبی نفتی اش چروک برداره و مدام با یه طرفند خاص نگاهشو دزدکی به هستی می انداخت. منم که بهش تیکه ننداختم.
_ علیرضا ساعت چنده!!؟
_علیرضا گفتی میخوای منو ببری توچال، کی میبری!!؟
_علیرضا من اینجا نشستم کجا دنبالم میگردی.!؟
اذیت کردنش کیف داشت. چون دستپاچه میشد. لبخندی از خاطره ی عید به لبم نشست. نگاهم دوباره به سالن برگشت. توی سالن همه با هم پچ پچ میکردند. اگر چه ریز حرف هاشون مشخص نبود ولی موضوی بحث کاملا مشخص بود
رمان آنلاین و هیجانی😍
باقلم نویسنده محبوب:مرضیه یگانه
❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌
📝📝📝
رمان آنلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت6
شب شده بود . یک روز به نقد و بررسی پیشنهاد آقا جون گذشت و آخرش هیچی به هیچی . مرغ آقاجون یه پا داشت . بعد از خوردن آبگوشت دسترنج مادرو زن عمو محبوبه ، هرخانواده ای به اتاق خودش رفت .آخه خونه ی آقاجونم مثل قصربود . دویست زیربنا داشت . صدمتر سالن ، صدمتر اتاق خواب و سرویس و آشپزخونه .حداقل به هر خانواده ای دو اتاق می رسید .
البته آرین و علیرضا به بهونه ی دیدن لیگ قهرمانان اروپا توی سالن خوابیدن تا بتونن تادیر وقت بازی حساس رئال و بارسا رو ببینند .
من هم که تافته ی جدا بافته بودم و از همون بچگی یه اتاق مخصوص رو به باغ واسه خودم داشتم . یادش بخیر خانم جونم وقتی زنده بود، مدام می گفت :
_این قدر نگید الهه شبیه پسرهاس ،این بزرگ بشه خانمی می شه که نگو و نپرس.
نمی دونم خانم جون توی کدوم رفتار بچگی من خانومی بزرگی یم را می دید ولی من خیلی دوستش داشتم .حیف که زیاد عمر نکرد تا نتیجه ی حرفشو ببینه .
لب پنجره ی رو به باغ آقا جون ایستاده بودم و توی سکوت محض باغ داشتم به آسمون پهن خدا نگاه می کردم که صدای سوتی توجه ام رو جلب کرد.سرم به سمت زمین ، پایین آمد.
آرش بود.تعجب ساده ترین عکس العملی بود که سراغم اومد که مرا به درجه شوکه شدن هم رساند.
-الهه.
اسمم را صدا کرد و مرا از خود بی خود.
-بله .
-اینو بگیر ....
-چی رو ؟
چیزی که میون دستش بود را تا مقابل من ، به بالا پرت کرد.دستانم را دراز کردم و جسمی سنگین میون دستم نشست .از پنجره فاصله گرفتم و چراغ اتاقم را زدم .کاغذی به دور سنگی پیچیده شده بود.دیدن همان کاغذ کفایت
می کرد .لازم به دیدن کلمات و جملات نبود ، اما اشتیاقم اشباع نمی شد و دلم را به خواندن جملاتش خوش کردم .
" شاید فکر کنی فرصت طلبم ولی من بد بخت از بدشانسی ام افتادم توی یه موقعیت حساس که نمی دونم بگم یا نه ...
اگه بگم عاشقت بودم و هستم بهم می گن واسه ویلا آقاجون این حرفو زدم ،اگه نگم می ترسم آرین زودتر ازمن سراغ تو بیاد ...می گی چکار کنم ؟"
خندیدم و حس خوب کلماتش را با یک نفس بلند به تک تک تپش های قلبم جاری کردم .
برگشتم پای پنجره . هنوز پایین پنجره ی اتاقم ایستاده بود که گفتم :
-آرش .
سرش بالا آمد .حرف نگاه منتظرش را از همان فاصله هم می شد خواند.
-بگو...من می خوام بشنوم.
نیم دایره ی لبخندش به صورتش جلوه ای خاص بخشید که با صدایی خفه ، ولی بلند ، لااقل برای گوش های مشتاق به شنیدنم ، گفت :
_دوستت دارم ...منتظرم بمون .
همه ی عالم ایست کرد .نه تنها قلب من، بلکه حتی زمان هم ایستاد . ذوق و شوقی زاید و الوصف ، درد بی درمانم شد .
-می مونم.
بوسه ای رو هوا تقدیمم کرد و رفت و مرا با اینکارش به درد مالیخویی یای ها مبتلا کرد .
تاصبح جنون بی خوابی دامنم را گرفت .
یک نامه و یک جمله و یک بوسه . شاید عجیب بود ولی برای من کم حرف نداشت .
هزاران کلمه و تفسیر پشت هر کدامش بود
رمان آنلاین و هیجانی😍
باقلم نویسنده محبوب:مرضیه یگانه
❌کپی ممنوع مییاشد و دین شرعی دارد❌
📝📝📝