eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣6⃣ ته دلم می گفتم اگر روزه ام را بخورم، بچه ام بی دین و ایمان می شود. وقتی حالم خیلی بد شد و دست و پایم به لرزه افتاد، خدیجه چادر سر کرد تا برود صمد را خبر کند. گفتم: «به صمد نگو. هول می کند. باشد می خورم؛ اما به یک شرط.» خدیجه که کمی خیالش راحت شده بود، گفت: «چه شرطی؟!» گفتم: «تو هم باید روزه ات را بخوری.» خدیجه با دهان باز نگاهم می کرد. چشم هایش از تعجب گرد شده بود. گفت: «تو حالت خراب است، من چرا باید روزه ام را بخورم؟!» گفتم: «من کاری ندارم، یا با هم روزه مان را می شکنیم، یا من هم چیزی نمی خورم.» خدیجه اول این پا و آن پا کرد. داشتم بی هوش می شدم. خانه دور سرم می چرخید. تمام بدنم یخ کرده و به لرزه افتاده بود. خدیجه دوید. دو تا تخم مرغ شکست و با روغن حیوانی نیمرو درست کرد. نان و سبزی هم آورد. بوی نیمرو که به دماغم خورد، دست و پایم بی حس شد و دلم ضعف رفت. لقمه ای جلوی دهانم گرفت. سرم را کشیدم عقب و گفتم: «نه... اول تو بخور.» خدیجه کفری شده بود. جیغ زد سرم. گفت: «این چه بساطی است بابا. تو حامله ای، داری می میری، من روزه ام را بشکنم؟!» ادامه دارد...✒️
اِلهی هَب لی قَلبًا یدنیهِ مِنک شَوقُهُ خدايا دلی به من عنايت كن كه اشتياقش او را به تو نزديك کند. مناجات شعبانیه/ دیدید که خیلی از ماها ، در برابر مشکلات دیگران چه نسخه های خوش رنگ و لعابی می نویسیم تا کمکشان کنیم و... در حالی که خود ، در به درِ نسخه ایم! گاهی تمام آنچه که می دانی را باید ، یک نفر زیر گوش هایت زمزمه کند ، یک نفر همان ها را با تشر به تو بگوید ، که راه این هست و آن نیست ! بدون اینکه بدانیم ، در حالِ غرق شدنیم ... نمونه اش :کجاست آن شوق و ذوق عبادتِ سال های پیش؟ کجاست شور و حالِ دویدن برای خدا؟! امان ... . 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
حالی شبیه به ، کسی که کلی حرف برای گفتن دارد اما توان بیانش را از دست داده ! ...
آنجا برایم قابل لمس شد که ... کسی آمد ذیل یکی از پست هایم نوشت : عالی چقدر خوب نوشتید . . و یک ساعت بعد در پست شخصی دیگر همان متن را خواند و گفت : به به عالی نوشتید . می دانم که می دانید : فضای مجازی توهمِ بی انتهای دانایی است! 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
💜 احتمالا آوازه ١١ شاهکار آموزشی را شنیده اید... ❤️ این کلاسها برای همه زن و شوهرها، پدر و مادرها، معلمین، اساتید حوزه و دانشگاه، مشاوران خانواده و... خواهد بود... 📗 کلاس 📒 در تعامل با شوهر 📘 در تعامل با همسر 📕 (تولد تا۹سال) 📗 (۱۰ تا۱۹سال) 📕 📒 📘 و ... 💓 دریافت فایل صوتی کلاسها👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
هدایت شده از 💛تبلیغات طعم سیب💛
❤️❤️❤️ قابل توجه بانوان محترمی که هستند... ❤️❤️ برای شما پیشنهاد خوبی دارد... ❤️ و البته آسان 💓💓💓 روی پیشنهاد ما فکر کنید و بعد از تصمیم گیری، شروع کنید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/4103208991C5730366f78
‍ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣6⃣ ته دلم می گفتم اگر روزه ام را بخورم، بچه ام بی دین و ایمان می شود. وقتی حالم خیلی بد شد و دست و پایم به لرزه افتاد، خدیجه چادر سر کرد تا برود صمد را خبر کند. گفتم: «به صمد نگو. هول می کند. باشد می خورم؛ اما به یک شرط.» خدیجه که کمی خیالش راحت شده بود، گفت: «چه شرطی؟!» گفتم: «تو هم باید روزه ات را بخوری.» خدیجه با دهان باز نگاهم می کرد. چشم هایش از تعجب گرد شده بود. گفت: «تو حالت خراب است، من چرا باید روزه ام را بخورم؟!» گفتم: «من کاری ندارم، یا با هم روزه مان را می شکنیم، یا من هم چیزی نمی خورم.» خدیجه اول این پا و آن پا کرد. داشتم بی هوش می شدم. خانه دور سرم می چرخید. تمام بدنم یخ کرده و به لرزه افتاده بود. خدیجه دوید. دو تا تخم مرغ شکست و با روغن حیوانی نیمرو درست کرد. نان و سبزی هم آورد. بوی نیمرو که به دماغم خورد، دست و پایم بی حس شد و دلم ضعف رفت. لقمه ای جلوی دهانم گرفت. سرم را کشیدم عقب و گفتم: «نه... اول تو بخور.» خدیجه کفری شده بود. جیغ زد سرم. گفت: «این چه بساطی است بابا. تو حامله ای، داری می میری، من روزه ام را بشکنم؟!» ادامه دارد...✒️ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣6⃣ گریه ام گرفته بود. گفتم: «خدیجه! جان من، تو را به خدا بخور. به خاطر من.» خدیجه یک دفعه لقمه را گذاشت توی دهانش و گفت: «خیالت راحت شد. حالا می خوری؟!» دست و پایم می لرزید. با دیدن خدیجه شیر شدم. تکه ای نان برداشتم و انداختم روی نیمرو و لقمه اول را خوردم. بعد هم لقمه های بعدی. وقتی حسابی سیر شدم و جان به دست و پایم آمد، به خدیجه نگاه کردم؛ او هم به من. لب هایمان از چربی نیمرو برق می زد. گفتم: «الان اگر کسی ما را ببیند، می فهمد روزه مان را خورده ایم.» اول خدیجه لب هایش را با دستک چادرش پاک کرد و بعد من. اما هر چه آن ها را می مالیدیم، سرخ تر و براق تر می شد. چاره ای نبود. کمی از گچ دیوار کندیم و آن را کشیدیم روی لب هایمان. بعد با چادر پاکش کردیم. فکر خوبی بود. هیچ کس نفهمید روزه مان را خوردیم. 🔸فصل نهم آخر تابستان، ساخت خانه تمام شد. خانه کوچکی بود. یک اتاق و یک آشپزخانه داشت؛ همین. دستشویی هم گوشه حیاط بود. صمد یک انبار کوچک هم کنار دستشویی ساخته بود، برای هیزم و زغال کرسی و خرت و پرت های خانه. ادامه دارد...✒️ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚘﷽⚘ 🖇امـام‌خـامنه‌ای : آنچہ ڪہ مهـم است حفظ راه شهـداست؛ یعنے پاسـدارے از خـون شهـدا. این وظیفہ اول ماست. در قـبال شهـدا همہ هم موظّفیم. نہ این ڪہ بعضے وظیفہ دارند وبعضی نه.... 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 مادران شهیدان آینده را دریابید... 🔷اگر مبهوت عظمت می‌شویم باید بیاندیشیم که این فرزند در آغوش چگونه شیر زنی این‌گونه تربیت یافته است... 🔷 جامعه کنونی ما بیشتر از آن‌که مرهون عظمت شهدا باشد، مرهون عظمت مادران و همسران شهداست... 🔷جامعه قدرتمند، بیشتر از مردان قدرتمند، زنان قدرتمند می‌خواهد. ⚠️⚠️چه قدر به این می اندیشم و برایش تلاش می کنیم..??!! 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
‍ ✫⇠ ✫⇠قست :9⃣6⃣ خواهر ها و برادرها کمک کردند اسباب و اثاثیه مختصری را که داشتیم آوردیم خانه خودمان. از همه بیشتر شیرین جان کار می کرد و حظ خانه مان را می برد. چقدر برای آن خانه شادی می کردیم. انگار قصر ساخته بودیم. به نظرم از همه خانه هایی که تا به حال دیده بودم، قشنگ تر، دل بازتر و باصفاتر بود. وسایل را که چیدیم، خانه شد مثل ماه. از فردا دوباره صمد رفت دنبال کار. یک روز به رزن می رفت و روز دیگر به همدان. عاقبت هم مجبور شد دوباره به تهران برود. سر یک هفته برگشت. خوشحال بود. کار پیدا کرده بود. دوباره تنهایی من شروع شده بود؛ دیر به دیر می آمد. وقتی هم که می آمد، گوشه ای می نشست و رادیوی کوچکی را که داشتیم می گذاشت بیخ گوشش و هی موجش را عوض می کرد. می پرسیدم: «چی شده؟! چه کار می کنی؟! کمی بلندش کن، من هم بشنوم.» اوایل چیزی نمی گفت. اما یک شب عکس کوچکی از جیب پیراهنش درآورد و گفت: «این عکس آقای خمینی است. شاه او را تبعید کرده. مردم تظاهرات می کنند. می خواهند آقای خمینی بیاید و کشور را اسلامی کند. خیلی از شهرها هم تظاهرات شده.» بعد بلند شد و وسط اتاق ایستاد و گفت: «مردم توی تهران این طور شعار می دهند.» دستش را مشت کرد و فریاد زد: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.» بعد نشست کنارم. عکس امام را گذاشت توی دستم و گفت: «این را برای تو آوردم. تا می توانی به آن نگاه کن تا بچه مان مثل آقای خمینی نورانی و مؤمن شود.» ادامه دارد...✒️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸أَسْتَغْفِرُكَ مِنْ كُلِّ لَذَّةٍ بِغَيْرِ ذِكْرِكَ و مِنْ كُلِّ رَاحَةٍ بِغَيْرِ أُنْسِكَ وَ مِنْ كُلِّ سُرُورٍ بِغَيْرِ قُرْبِكَ وَ مِنْ كُلِّ شُغْلٍ بِغَيْرِ طَاعَتِكَ َ . از هر لذتى جز و از هر آسايشى جز و از هر شادمانى به غير و از هر شغلى جز پوزش مى جويم . 🔹سَرِ به سنگ خورده را در آغوش بِکش ... ارحم فی هذه الدنیا غربتی ... . 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
کاش لایق دیدار ، شویم . 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
1_33190750.mp3
2.61M
🎵 همسنگرای خوبم بار سفر ببستید با اون نگاه آخر قلب مرا شکستید من مانده ام سیاهی ، مشتاق آفتابم دلتنگ خاطرات آن لحظه های نابم😭 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
1_43228785.mp3
9.93M
هنوز باب شهادت رو نبستن آی رفیقا 😭😭 🎧 ارزش شنیدن رو داره 👌 🎤 شهدایی
فاتح سوسنگرد قبل از شروع مراسم عقد ، نگاهی به من کرد و گفت : شنیدم که عروس هرچه از خدا بخواهد ، اجابتش حتمی است . گفتم ، چه آرزویی داری؟ درحالی ‌که چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود ، گفت : اگرعلاقه‌ای به من دارید و به خوشبختی من می ‌اندیشید ، لطف کنید از خدا برایم بخواهید . از این جمله تنم لرزید. چنین آرزویی برای یک عروس در استثنایی‌ ترین روز زندگی‌ اش بی نهایت سخت بود. سعی کردم طفره بروم ؛ اما قسم داد که در این روز این دعا را در حقش بکنم ، ناچار قبول کردم . هنگام جاری شدن خطبه عقد هم برای خودم و هم برای طلب کردم و بلافاصله با چشمانی پر از اشک نگاهم را به دوختم ؛ آثار خوشحالی در چهره‌اش آشکار بود. مراسم ازدواج ما در حضور و تعدادی از برادران برگزار شد. نمی‌دانم این چه رازی است که همه این مراسم و و _الله_مدنی همه به فیض نائل شدند ... راوی : 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
. هرکس را هوایی ست در سر و من هوای تو در سر دارم ... . ... کی شود که من در هوایت ، بمیرم ... ... 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣7⃣ فصل_نهم عکس را گرفتم و نگاهش کردم. بچه توی شکمم وول خورد. روزها پشت سر هم می آمد و می رفت. خبر تظاهرات همدان و تهران و شهرهای دیگر به قایش هم رسیده بود. برادرهای کوچک تر صمد که برای کار به تهران رفته بودند، وقتی برمی گشتند، خبر می آوردند صمد هر روز به تظاهرات می رود؛ اصلاً شده یک پایه ثابت همه راه پیمایی ها. یک بار هم یکی از هم روستایی ها خبر آورد صمد با عده ای دیگر به یکی از پادگان های تهران رفته اند، اسلحه ای تهیه کرده اند و شبانه آورده اند رزن و آن را داده اند به شیخ محمد شریفی. این خبرها را که می شنیدم، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. حرص می خوردم چرا صمد افتاده توی این کارهای خطرناک. دیر به دیر به روستا می آمد و بهانه می آورد که سر زمستان است؛ جاده ها لغزنده و خطرناک است. از طرفی هم باید هر چه زودتر ساختمان را تمام کنند و تحویل بدهند. می دانستم راستش را نمی گوید و به جای اینکه دنبال کار و زندگی باشد، می رود تظاهرات و اعلامیه پخش می کند و از این جور کارها. عروسی یکی از فامیل ها بود. از قبل به صمد و برادرهایش سپرده بودیم حتماً بیایند. ادامه دارد...✒️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡اولین فاطمیہ بے ټ.و🍁 ♥️جاے خالےاٺ سخـٺ اسـٺ... 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
گفتم از دلت چه خبر؟ گفت : زباله دانی ست ، نپرس ! -برای دلت نگهبان بگذار!
♡اولین فاطمیہ بے ټ.و🍁 ♥️جاے خالےاٺ سخـٺ اسـٺ... 🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹