eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
حرم آروزمه ، حسین آبرومه 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 لحظه ای چنان محو تماشای لحن گفتن این جمله اش شدم که ماتم برد. -خب شرایطتت رو بگو . انگار از شوک بیرون اومدم : _آهان اولا ، حق نداری به من دست بزنی ثانیا هروقت بهت اجازه دادم ، میآی دیدنم ، ثالثا از حرفای عشقولانه هم خوشم نمیآد. پلک هاشو باهم به روی چشماش ،کشید و گفت : _چشم بانو. عصبی ازاینهمه خونسردیش گفتم : _از این بانو گفتنت هم ، خوشم نمیآد. -چی بگم ؟هرچی تو میخوای بگو همونو بگم . عصبی دستی به گوشه ی ابروم کشیدم و گفتم : _چه می دونم .... اصلا ولش کن ... الان حوصلتو ندارم . بعد بی اونکه حتی نگاهش کنم ، پشتم رو بهش کردم و راسته ی نرده ها رو گرفتم و تا انتها ی ایوان رفتم . چند ثانیه ای به حیاط خیره شدم . وقتی برگشتم به پشت سرم نگاه کردم حسام نبود.نمی دونم چم شده بود .از طرفی نمی خواستم باهاش اینطور رفتار کنم و از طرفی اعصابم اونقدر از این عقداجباری بهم ریخته بود که حوصلشو نداشتم . فردای اونروز بعد از خوردن صبحانه ، برای سال تحویل و خوندن عقدی اجباری راهی امامزاده شدیم . همه خوشحال بودند جز من که دلم می خواست فریاد بکشم . بغضی که از شب قبل توی گلوم مونده بود هنوز شکسته نشده بود و داشت خفه ام می کرد . به زورِ مادر یه شال صورتی سرم کردم و چادر سفیدی که مادر آورده بود رو برای ورود به امامزاده ، روی سرم کشیدم. کنج دیوار امامزاده ، با اون محوطه ی کوچک که به اندازه یک اتاق دوازده متری بود و بدون ضریح ، نشستیم . نگاهم روی قبر مستطیل شکلی بود که وسط اتاق پارچه ی سبز کشیده بودند.مادر و هستی و زن دایی یه سفره ی نقلی هفت سین روی سینی گذاشته بودند و جلوی قبر امامزاده پهن کردند . همه می گفتند و می خندیدند جز من . گه گاهی که فقط به لبخند روی لب حسام نگاه می کردم . نمیدونم عقد با یه زن مطلقه چه خوشحالی داشت!! یکی از اون پیراهن های یقه کیپ شده اش رو پوشیده بود و بازم تسبیح به دست کنار دایی نشسته بود.پدر همراه سیدی که می گفتند متولی امامزاده است از راه رسید . اهالی روستا واسه ی تمومی عقد و ازدواج هاشون از سیدعلی درخواست می کردند که خطبه بخونه . هستی نشست کنار دست چپم و گفت : _خاتون می گه این سیدعلی توی روستا ، واسه هرکی خطبه ی عقد خونده ، زندگی اونا شده زندگی لیلی و مجنون ، تعریفا ازش می کنن که بیا ببین . باچشم غره بهش نگاه کردم وگفتم : _من یکی لیلی بشو نیستم هستی . خندید و گفت : _ولی مجنون حاضره ... دیشب تا خود صبح بیدار بود و داشت قرآن میخوند. -دیوونه است خب . هستی بازگفت : _نخیر، گفت نذر کرده که اگه جواب بله بدی یه ختم قرآن بگیره . -ختم قرآن !! کل قرآن؟! هستی سرش رو بالا و پایین داد که با پوزخند گفتم : _به خدا داداشت خُله ..... من ارزش این اداها رو دارم ؟ اخم کرد و با آرنج به بازوم زد: _دیوونه ! معلومه که داری . حسام از بچگی دوستت داشته ... من خبرشو دارم . آهی سر دادم و زیرلب گفتم : _آرشم از بچگی دوستم داشت . هستی عصبی جواب داد: _واقعا که الهه ... حسام رو با آرش مقایسه می کنی ؟ اون لیاقتت رو نداشت عزیزم . -خب شاید ، منم لیاقت حسام رو نداشته باشم ؟ -خب پس بذار این حرفت به خودش ثابت بشه . است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
خاصیت رفیـق شهید رفیق شهیٰد یعنۍ: تو اوج نآ امیدی یہ نفر پارتی بین تووخدا بشہ! و جورۍ دستت رو بگیره ڪہ متوجہ نشی :) 🦋 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
1.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
_صبحگاهی: پروردگارا ﺑﺎﺑﺖِ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻭ ﻟﯿﺎﻗﺖ ﯾﮏ ﻣﺠﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﻪ ﻋﻄﺎ ﮐﺮﺩﯼ ﺳﭙﺎﺳﮕﺰﺍﺭﻡ . ﻣﺘﻮﺍﺿﻌﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﺍﻧﺶ ﻭ ﺁﮔﺎﻫﯽ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻭ ﻓﺮﺻﺖﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺳﺒﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻡ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﯼ ﺷﺎﯾﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺑﻨﺪﻡ ﻭ ﺧﺪﻣﺖ ﭘﯿﺸﻪ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺎﺕ ﺩﯾﺮﻭﺯﻡ ﺭﺍ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻧﮑﻨﻢ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻓﺮﺩﺍ ﻧﺒﺎﺷﻢ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﻧﯿﺎﺯ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻭ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﻣﺮﺍ ﺗﺪﺑﯿﺮ ﻣﯽﮐﻨﯽ. ____🍃🌸🍃____ صبح بخیر❤️
🌼آسمان بود 🌫 و بالی پرواز ؛🕊 آسمان هنوز هم هست و باری سنگین ... ☘چنانکه پریدن نیست پس نظاره می‌کنیم اهالی آسمان را ... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
♥️ نهار خونه پدرش بودیم، همه دور تا دور سفره نشسته بودن و مشغول غذا خوردن. رفتم تا از آشپز خونه چیزی برای سفره بیارم. چند دقیقه طول کشید. برگشتم دیدم همه نصف غذایشان را خورده اند ولی آقا مهدی دست به غذا نزده تا من برگردم و با هم شروع کنیم . همسر شهید مهدی زین الدین🌷 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین 📿 یه حال عجیبی داشتم . یه حس و حالی که تا اونروز نداشتم . تو گلوم بغض بود و توی قلبم آرامش .توی چشمام اشک بود و تو فکرم یه احساس امنیت . چی می خواست بشه؟ نمی دونستم ولی از این تناقض در عذاب بودم .مدت محرمیت همون هشت ماهی شد که من خواسته بودم و مهریه ام زنجیر و پلاکی به اسم خودم که زن دایی به گردنم آویخت . نگاهم به آرامش چهره ی همه بود و ذوق و لبخند لبای خاتون و مادر و زن دایی و خنده های با متانت هستی ، ونگاه آرام پدر ، و لبخند قشنگ روی لب دایی . بله رو که گفتم حالم بد شد . یاد بله ای افتادم که به آرش گفتم تا زندگیمو خوب خراب کنه . زندگیمو ، آرزوهای مو ، آینده ام رو . شاید اگر آرش همچین نامردی در حقم نکرده بود هیچ وقت در مقابل حسام کوتاه نمیومدم . فقط بخاطر پدرومادر قبول کردم که یه مدت بهم محرم بشیم وگرنه برای من عین روز روشن بود که من و حسام بدرد هم نمی خوریم . حتما اگه عقد دائم کرده بودیم میخواست منو چادری هم کنه ! سرم درد می کرد و معده ام میسوخت . خطبه ی عقد که خونده شد ، بوسه های بقیه بود که روی صورتم می نشست .اول از همه دایی که منو عروسش خطاب کرد. بعد زن دایی خواست جلو بیاد که خاتون ازش سبقت گرفت و یه جمله ی غلیظ محلی گفت که هیچی ازش نفهمیدم . بعد زن دایی و هستی و آخر هم مادر و پدر . چیزی تا سال تحویل نمونده بود . شاید ده دقیقه که بقیه خواستند برگردند خونه ی خاتون ولی من دلم میخواست همونجا ، کنج دیوار امامزاده بشینم . بقیه برگشتند ولی حسام موند. نگاهم روی پارچه ی سبز کشیده شده روی قبر امامزاده بود که حسام با فاصله کنارم نشست: الهه ... همین که گفت "الهه"با بغض گفتم : _هیچی نگو ... حرف بزنی داد میزنم ... می خوام تنها باشم . -تنها که نمی شه ولی ...میرم توی حیاط امامزاده تا تو راحت باشی . و رفت .اشکام جاری شد و با رفتنش بغضم شکست .نگاهم به قبر بود و زبونم پر از حرف . کم کم حرفام به زبونم جاری شد. -خسته ام ... از این زندگی ... از این نفس های اجباری ... چراهنوز نمردم ؟چرا؟ راضی به این عقد نبودم ولی سکوت کردم ... به حرمت شما ، حرمت اینجا ... میگن لحظه ی سال تحویل دعا مستجاب می شه ...میخوام دعا کنم شاید .... شاید این دفعه یه دعا زندگیمو عوض کنه ... حالا که من بله رو گفتم ... به حرمت شما و این مکان ... یه خواسته ای دارم .... میخوام آرش برگرده ... میخوام پشیمون بشه ... میخوام حسرت رو توی چشماش ببینم ... میخوام التماس کنه ببخشمش ... میخوام وقتی برگرده که خیلی دیر شده ، و راهی برای جبران نباشه ... من می خوام که برگرده و خوشبختی منو ببینه و حسرت بخوره. نفسم از شدت گریه قطع شد.نفس بلندی کشیدم که صدای اذان از بلندگوهای امامزاده پخش شد. هستی گفته بود که لحظه تحویل سال ، امامزاده اذان پخش میکنه . چشمامو بستم و به اذان گوش دادم . آروم تر شدم و بی قراریم کم شد. است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•| |• ••• مومن بسیار توبه مےکند و خدا به همین خاطر او را دوست دارد؛ "إنَّ اللهَ یُحِبُّ التَّوّابین"🌱 هرچه اتاق تمیزترشود، آشغال‌های ریزتربه چشم می‌آیند. دل مومن با استغفار پاڪ می‌شود. آن‌گاه گناه‌های ظریف‌تردیده می‌شود و لذا مجدداً استغفار می‌کند.🧡 ••• 🌙 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
در بيمارستان ها وقت شام و ناهار، غذاها خيلي متفاوت است. به يك نفر سوپ، چلوكباب و دسر مي دهند، و به يك كسي فقط سوپ مي دهند، و به يك نفر حتي سوپ هم نمي دهند و مي گويند كه فقط آب بخور، به يك كسي مي گويند كه حتي آب هم نخور، جالب است كه هيچ كدام از اين بيماران اعتراض ندارند، زيرا آنها پذيرفته اند كه كسي كه اين تشخيص ها را داده است طبيب است و آن كسي كه طبيب است حكيم است. پس اگر خدا به يك كسي كم داده يا زياد داده، شما گله و شكوه نكنيد كه چرا به او بيشترداده اي و به من كمتر داده اي. اين كارها روي حساب و حكمت است. 💚 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🌸به چهارشنبه خوش آمدید 🍃صبحتان بخیر و نیکی 🌸وزندگیتون پرازعشق ومحبت 🍃لبخند بزن و برو به استقبال زیباییها 🌸همه چیز میتواند دلخواهِ تـو باشد 🍃وقتی خودت به رویِ آن لبخند بزنی
اذان مغرب به افق تهران وضوی عشـق می‌سازند بهر شهــ🌷ــادت ... ۴ فروردین ۱۳۶۷ ، سلیمانیه عراق منطقه عملیاتی بیت المقدس چهار وضو پیش از اعزام به منطقه عملیاتی عکاس: احسان رجبی 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
8.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♻️ اولین خدا، خطاب به بنده‌ای که ؛ از معصیت برگشته و کرده ...؟؟ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝