•••🌙
ترسناڪترین آیهاے ڪہ خوندم:
[لاتُکَلِمونِ]
بامن حرف نزنید💔
"خدا خطاب به گناهڪاران"
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
2.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#اسـتـورے
لـب تـࢪ ڪنـد ولـے شمشـیـر مـیـڪشیـم . . .👊
#تقدیمبہپسراےکانال😍
#حضـرتعـشـق
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت181
ماه رمضان هم تمام شد .شب های قدر ، باحسام رفتم هیئت خودشون .خود حسام هم مداحی کرد.
باورم نمیشد .صداش حرف نداشت . چنان سوزی داشت که اشکام بی اداره از چشمام می بارید .توی همون شب های قدر از خدا خواستم ،که شر آرش رو واسه همیشه از سرم کم کنه . دیگه فقط میخواستم التماس کنه ببخشمش ، ولی حتی لحظه ای به برگشتن به زندگی دوباره با آرش ، فکر نکردم. بعد از ماه رمضان بود که تاریخ ازدواج هستی و علیرضا مشخص شد .خیلی خوب بود که بعد از یه مدت افسردگی ،حالا به یه عروسی دعوت می شدم .حالا اونقدر اعتماد به نفس داشتم که با فامیل ها روبه رو بشم.
حسام منو به آرایشگاهی که ازش وقت گرفته بودم ، رسوند و قرار شد دو ساعت بعد بیاد دنبالم .آرایشگر موهام رو بالا ی سرم کنار صورتم جمع کرد و چند حلقه تزئینی انداخت کنار صورتم. مدل موهام ساده بود و من همینو میخواستم . آرایشم هم لایت و ساده بود. لباسم رو اما قرار بود توی تالار بپوشم . سر دو ساعت حاضر شدم و از آرایشگاه بیرون زدم .نگاهم یه دور توی خیابان زد.
حسام هنوز نیومده بود. قرار شده بود .با ماشین علیرضا بیاد دنبالم که یه لحظه صدای بوق یه ماشین شاسی بلند مشکی توجه ام رو جلب کرد.لبخند روی لبم اومد. انگار توبه کار نمی شد . باز ماشین مهندس رو قرض گرفته بود! سمت ماشین رفتم که شیشه ی دودی سمت شاگرد پائین اومد و چشمام توی چشمای هیز کوروش خیره شد :
_سلام خوشگله ....
ماتم برد و او با لبخند ی چندش ادامه داد:
_می رسونمت عزیزم ... سوار نمی شی ؟
اخم کردم :
_کی به شما گفته بیایید اینجا؟!
بالبخندی که برای من هیچ جذابیتی نداشت و او فکر می کرد ، دارد با آن لبخند دلبری می کند گفت :
_همونی که این آرایشگاه رو بهت معرفی کرده دیگه .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
9.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 أَن تَقُومُوا لِلَّهِ مَثْنَى وَفُرَادَى
🎙به روایت حاج حسین یکتا
📌 سوره سبأ آیه ۴۶:
قُلْ إِنَّمَا أَعِظُكُم بِوَاحِدَةٍ أَن تَقُومُوا لِلَّهِ مَثْنَىٰ وَفُرَادَىٰ / ﺑﮕﻮ: ﻣﻦ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﻳﻚ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺍﻧﺪﺭﺯ ﻣﻰﺩﻫﻢ [ﻭ ﺁﻥ] ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺩﻭتا ﺩﻭتا ﻭ یکی یکی ﺑﺮﺍﻱ ﺧﺪﺍ ﻗﻴﺎم ﻛﻨﻴﺪ...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
مَـن هم همانند بقیہ نوڪرهایٺ..
دِل ندارم کہ زائر آن
صحن و سرایٺ بشوم💔؟!
آرزو مانده تَہِ دل شَب جمعہاے
خیره بہ گنبدهاے بینالحرمین بشوم..🙃🕊
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
ما آنقدر کہ پاےِ اثبـات
ادعاهایـمان وقت گذاشتیم؛
پاےِ تثبـیت اعتقاداتمـان وقت
نگذاشتـیم! :)
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت182
تازه یادم اومد که زن عمو فرنگیس آدرس این آرایشگاه رو به من داد و خیلی سفارش کرد که اینجا برم چون هم قیمتش خوبه هم کارش .
-آقای محترم من نامزد دارم ...الان نامزدم بیاد ، دعوا راه می اندازه ، بهتره زودتر برید .
قهقه ای زد :
_نامزد ! جوون ...نامزد بازی دوست داری ؟ نامزدت میشم ... بیا بشین ... اینقدر ناز نکن ....حیف که چشمم تورو گرفته وگرنه پای اینهمه نازت نمیموندم .
عصبی صدام رو بالا بردم :
_بهت میگم نامزد دارم عوضی .
اخم کرد:
_هوی ... هواست باشه ها ... یه بار دیگه بخوای گنده تر از دهنت حرف بزنی ، بد می بینی .
الان زنگ میزنم صد و ده تا ببینی ، کی بد میبینه .
-الهه!
سرم چرخید . هنوز گوشی تو دستم بود که حسام رو دیدم . پیراهن سفید و شلوار مشکی به تنش میومد. کتش حتما توی ماشین بود که نپوشیده بود. سمتم اومد:
_چی شده؟
من چیزی نگفتم که کوروش سرشو خم کرد و از پنجره ی پایین سمت شاگرد گفت :
_جوجه فوکولی بزن بچاک ... خاطرخواه این جیگر منم.
وای که چه حرفی زد و چه بلوایی شد . حسام دوید سمت در سمت راننده و در و باز کرد . یقه ی پیراهن کوروش رو گرفت و کشید پایین . هیکل تپل کوروش تا گردن حسام بیشتر نمی رسید . مشت بود که توی صورت کوروش می خوابید و من فریاد می زدم :
_حسام ..توروخدا ...حسام ولش کن ، غلط کرد.
چند نفری هم دورمون جمع شدند ، اما براي تماشا . ناچار شدم خودم کاری کنم. جلو رفتم و بازوی حسام رو گرفتم و کشیدمش عقب :
_حسام .
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#یڪروایتعاشقانہ💍
خواستگارها آمده و نیامده
پرس و جو مےکردم
کہ اهل نماز و روزه هستند یا نہ
باقے مسائل برایم مهم نبود☺️
حمید هم مثل بقیہ
اصلا برایم مهم نبود کہ
خانہ دارد یا نہ
وضع زندگیش چطور است
اینها معیار اصـلیم نبود
شڪرخدا حمید از نظر دین و ایمان
کم نداشت و این خصوصیتش مرا
بہ ازدواج با او دلگرم مےکرد♥️
حمید هم بہ گفتہ خودش حجاب
و عفت من را دیده بود
و بہ اعتقادم درباره امام
و ولایت فقیہ و انقلاب
اطمینان پیدا ڪرده بود
در تصمیمش براے ازدواج
مصمم تر شده بود🍃
#روایتے_از_همسرِ↓
شهید حمید ایرانمنش
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
.
.
انقلابے مثـبت
حتے اگر هیـچ کاره هم باشد
خودش را مسئولترینـ افراد مےداند
و وارد میـدان مےشود
عزیزان من! جوانان
انقلابےِ مثـبت باشید♥️✌️🏻
.
.
#مقام_معظم_رهبرے
جهاد علمے
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
1.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚪خاطره زینب سلیمانی از سردار دلها
#سردار_دلها
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝