26.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 قرائت وصیتنامه سپهبد قاسم سلیمانی توسط فرزندان ایشان
نشر معارف شهدا در ایتا
راه گـــــم نمیشود
اگـر جـــلودار تـــــو باشی ...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#دفاع_مقدس
#صبحتون_شهدایی 🌷
h
رخ زیبای تو
هر صبح تماشا دارد
خنده کن تا ز گلستان لبت، گل بارد
#محسن_خانچی
#شهید_محمدرضا_بابلخانی ❤️
#شهادتت_مبارک_دلاور 🌹
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
رخ زیبای تو هر صبح تماشا دارد خنده کن تا ز گلستان لبت، گل بارد #محسن_خانچی #شهید_محمدرضا_بابلخان
بسم رب الشهداء و الصدیقین
شهید مدافع حرم #حمیدرضا_بابلخانی
صبح امروز با حمله موشکی به حلب سوریه، به خیل شهدای مدافع حرم آل الله پیوست.
#شهادتت_مبارک
#شهید_حمیدرضا_بابلخانی❤️
ای جان اگر رضای تو غم خوردن دل است
صد دل به غم سپارم بهر رضای تو
#مولانا ✍
#شهید_حمیدرضا_انصاری ❤️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :8⃣8⃣
#فصل_دهم
حیف که نگفت بچه دختر است. فکر کرد من ناراحت می شوم.»
بلند شد و رفت بالای سر خدیجه که پایین کرسی خوابیده بود. گفت: «خدیجه من حالش چطور است؟!»
گفتم: «کمی سرما خورده. دارویش را دادم. تازه خوابیده.»
صمد نشست بالای سر خدیجه و یک ربعِ تمام، موهای خدیجه را نوازش کرد و آرام آرام برایش لالایی خواند.
فردا صبح زود صمد از خواب بیدار شد و گفت: «می خواهم امروز برای دخترم مهمانی بگیرم.»
خودش رفت و پدر و مادر، خواهرها و برادرها، و چند تا از فامیل های نزدیک را دعوت کرد. بعد آمد و آستین ها را بالا زد. وسط حیاط اجاقی به پا کرد. مادر و خواهرها و زن برادرهایم به کمکش رفتند.
هر چند، یک وقت می آمد توی اتاق تا سری به من بزند می گفت: «قدم! کاش حالت خوب بود و می آمدی کنار دستم می ایستادی. بدون تو آشپزی صفایی ندارد.» هوا سرد بود. دورتادور حیاط کوچکمان پر از برف شده بود. پارو را برداشت و برف ها را پارو کرد یک گوشه. برف ها کومه شد کنار دستشویی، گوشه حیاط.
ادامه دارد...
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
ای جان اگر رضای تو غم خوردن دل است صد دل به غم سپارم بهر رضای تو #مولانا ✍ #شهید_حمیدرضا_انصاری ❤️
#خاطرات_شهید
خاطرم هست، دومین ماموریت ایشان سه ماه طول کشید. وقتی برگشت، من و بچه ها منزل مادرم بودیم. ساعت 2:30 نیمه شب بود که تماس گرفت. خواب نبودم و با دیدن شماره ایشان به سرعت جواب دادم. گفتم: «برگشتی؟» گفت: «آره توی حیاط هستم اما کلید درب ورودی را ندارم.» گفتم: «بیا اینجا. چرا اطلاع ندادی؟» گفت: «نه مزاحم نمی شوم. داخل انباری را نگاه می کنم شاید کلید را آنجا گذاشته باشم.» گفتم: «هوا سرد است، سرما می خوری.» راضی نشد بیاید. بالاخره صبح شد. برادرم ما را به خانه مان رساند. زانوهایش را زمین گذاشت و دستهایش را مثل بال پرندگان باز کرد و فرزندان خود را در آغوش کشید. گفت: «شب که آمدم خیلی خسته بودم اما خوابم نمی برد. یک ساعتی را کنار وسائل و کتاب ها و دفترهای بچه ها بودم و ورق می زدم. توی خونه می چرخیدم. چقدر امنیت خوبه، چقدر خونه خوبه. بعد از نماز صبح بود که خوابیدم.»
#شهید_حمیدرضا_انصاری❤️
#راوی_همسرشهید ✍
#خورشید_دوکوهه
#حاج_احمد_متوسلیان:
" باشد که ما شبانگاهان بر سرشان
بریزیم؛ همچون عقابان تیز پروازی
که شب و روز برایشان معنا ندارد...."
⚫ انالله و انا الیه راجعون ،
جانباز و بسیجی دلاور،حاج حسین ازغدی به رحمت حق شتافت😭
◾چند سالی بود که میشناختمش، با اینکه اختلاف سنی ما زیاد بود اما با ایشان عضو هیئت مدیره گروه رزمندگان اسلام بودم و الحق که عضوی بسیار فعال و پرتلاش بودند، حاج حسین انسانی وارسته،مومنی بشاش و مبارزی بصیر و خستگی ناپذیر میدیدم که پس از سالها جهاد و حماسه آفرینی در ۸ سال دفاع مقدس نیز دست از مبارزه در راه اسلام و انقلاب نکشیده و با تحویل اسلحه سخت خود سلاح نرم بدست گرفته و در جنگ نرم به جهاد و مبارزه پرداخته بود.
◾چند روزی که بدلیل عوارض شیمی درمانی ناشی از شیمیایی شدن در جنگ تحمیلی حالشان وخیم شده بود و در بخش هماتولوژی بیمارستان رضوی بودند اما به دلیل فعالیت مستمر ایشون در گروه مجازی هیئت مدیره هیچکدام از دوستان از وضع ایشان با خبر نشده بود تا اینکه از دو روز پیش با قطع فعالیتش و پیگیری برخی از اعضا متوجه شدیم ایشان در بیمارستان بستری بوده اما آنجا نیز مبارزه در جنگ نرم را رها کرده بودند!!!! حتی دیروز عصر که به همراه برخی از دوستان به عیادتشان رفتیم و با توجه به نامساعد بودن وضعیت جسمی ایشان عمده سوالات ایشان و صحبتهای ما حول مباحث سیاسی،فرهنگی،اجتماعی روز بلاخص انتخابات گذشت و این خود نشان از روحیه انقلابیگری و شخصیت دغدغه مند ایشان داشت.
◾آری؛حقیقتا باید در رسای حاج حسین عزیز نوشت که عمارگونه عمر شریفش را همچون همرزمان شهیدش در جهت پیروزی و تقویت جبهه حق صرف کرد و حتی تا واپسین لحظات عمر نیز دست از جهاد و مبارزه برای اسلام بر نداشت.
روحش شاد و یادش گرامی باد😭
·نشر معارف شهدا در ایتا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :9⃣8⃣
#فصل_دهم
به بهانه اینکه سردش شده بود آمد توی اتاق. زیر کرسی نشست. دستش را گذاشت زیر لحاف تا گرم شود. کمی بعد گرمِ تعریف شد. از کارش گفت، از دوستانش، از اتفاقاتی که توی هفته برایش افتاده بود. خدیجه را خوابانده بودم سمت راستم، و بچه هم طرف دیگرم بود. گاهی به این شیر می دادم و گاهی دستمال خیس روی پیشانی خدیجه می گذاشتم. یک دفعه ساکت شد و رفت توی فکر و گفت: «خیلی اذیتت کردم. من را حلال کن. از وقتی با من ازدواج کردی، یک آب خوش از گلویت پایین نرفته. اگر مرا نبخشی، آن دنیا جواب خدا را چطور بدهم.»
اشک توی چشم هایم جمع شد. گفتم: «چه حرف ها می زنی!»
گفت: «اگر تو مرا نبخشی، فردای قیامت روسیاهِ روسیاهم.»
گفتم: «چرا نبخشم؟!»
دستش را از زیر لحاف دراز کرد و دستم را گرفت. دست هایش هنوز سرد بود. گفت: «تو الان به کمک من احتیاج داری. اما می بینی نمی توانم پیشت باشم. انقلاب تازه پیروز شده. اوضاع مملکت درست و حسابی سر و سامان نگرفته. کلی کار هست که باید انجام بدهیم. اگر بمانم پیش تو، کسی نیست کارها را به سرانجام برساند. اگر هم بروم، دلم پیش تو می ماند.»
ادامه دارد...✒️